از حاج احمد تقاضا کردم به اتاق ما بیاید. گفت: چشم خدمت می رسیم. این جریان گذشت تا اینکه یک روز با علی شهبازی صحبت میکردیم، دیدیم حاج احمد وارد اتاق ما شد. ماشاءالله قد بلندی هم داشت. نگاهی به ما و اتاق کرد و و گفت : برادر اکبری! گفتم: بله؟ از جدیت او واقعاً خوشم میآمد. گفت:من در این اتاق نمیآیم، اجازه هم نمیدهم که بچّهها بیایند. بعد هم با یک حالتی نگاهی به پتوها انداخت. پرسیدم: چرا نمیآیید؟ گفت: این چه وضعیتی است؟ شما روی موکت رنگی میخوابید، پتوهای آنچنانی روی خود میاندازید. امّا بچّههای مردم باید از پتوهای خاکی، کثیف و… استفاده کنند؟ گفتم: برادر احمد، ما هم روی پتوهای مشکی (سربازی) خوابیدیم، کمر درد گرفتیم. در سرما، گرما و خاک هم بودهایم. گفت: نه، آقا جان این جا جبهه است، پشت جبهه که نیست. گفتم: در همهی اتاقها وضع همین است، اگر پتوی سپاه پیدا کردید، بدهید ما هم در خدمتیم. گفت: کسی که وارد منطقه میشود، زندگی جبههای خود را شروع کرده است. تهران نیست که بخورید و بخوابید، باید به خودتان سختی بدهید. جسم باید سختی بکشد، روح باید ساخته شود. باید خودتان را بسازید تا فردا در کردستان بتوانید با ضد انقلاب مبارزه کنید.»[۱]
در هالهای از غبار، ص ۳۱٫
[۱]. به نقل از ماهنامهی فرهنگی، تاریخی شاهد یاران، شماره ۸۱، تیر ماه ۱۳۹۱٫
پاسخ دهید