نگاهم به نیروها بود که بیشترشان حتّی آموزش هم ندیده بودند.
از بینشان، آموزش دیده و ندیده، چهار گروهان تشکیل دادیم، منتظر شدیم ببینیم محمود چی میگوید.
گفت «امروز روزی نیست بتوانیم مثل همیشه بجنگیم.»
قبل از هر عملیاتی –دیده بودیم همهمان- امکان نداشت ده جور مانور نگذارد، به تک تک مان آموزش ندهد، از فانسقههامان مطمئن نشود، جیب خشابهامان را وارسی نکند.
به تیربارچی میگفت «باز و بستهاش کن ببینم.»
به آرپیجیزن گفت: بلند شو یک گلوله شلیک کن، ببینم نشانهگیریت خوبست یا گلوله حرام کنی.»
میگفت نشسته و ایستاده بزنند تا آموخته شوند، بتوانند توی کوهستان خوب بجنگند.
امّا آن روز گفت وقت نیست مثل همیشه باشد، مثل همیشه باشیم.
گفت «امروز روز عاشورایی جنگیدن ست.»
راه افتادیم.
صدام کرد گفت: «امروز نه من فرمانده تیپم نه تو فرمانده گردان. وضع را که میبینی. بچّهها را جمع کن، هر چهار پنج نفرشان را یک تیم کن، بفرستشان سر همین تپههایی که میبینی.»
گفت «آرپیجی. فقط بگو آرپیجی بزنند. به تیربارچیها هم بگو حق ندارند انگشتشان را از روی ماشه برداند.
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: حسین سهرابی
پاسخ دهید