ساواکیها همچنان میآمدند در خانهمان را میزدند و زار و زندگیمان را به هم میریختند.
آن روزها هیچ وقت نشد من ببینم بابا دروغ بگوید. حتی مصلحتی هم نمی گفت. ممکن بود جواب ندهد. یا طفره برود. ولی دروغ نمیگفت. یک بار که ساواکیها آمدند، کتاب «تحری الوسیله»ی حضرت امام روی میز بود. یعنی رسالهی امام به زبان عربی. هیچ وقت جلد سرمهییاش را یادم نمیرود.
یکی از ساواکیها رفت برش داشت، جلدش را خواند، داخلاش را ورق زد و گفت «این چیه؟»
تا بابا آمد چیزی بگوید، رفتم جلو گفتم «رسالهی عربیه.»
ساواکیه بالا و پاییناش کرد و قیافهی متفکر به خودش گرفت و گفت «این رو که خودم دارم میبینم. مال کیه؟»
گفتم «مال آقای مصطفوی.»
گفت «آهان!»
ولی نفهمید. اگر فهمیده بود، همان جا بابا را با اهانت دستگیر میکرد، آن هم با یک مدرک محکمه پسند. البته آن روز بابا را بردند، ولی نه به خاطر داشتن کتاب «تحریر الوسیله». توی راه پله، دور از چشم ساواکیها، دست کشید به سرم و گفت «احسنت بابا. شیر مادرت حلالت.»
بعدها توی جمعهای خانوادگی آن ماجرا را با خنده برای آشنا روشناها تعریف میکرد و میگفت «احمد با این کارش ده سال زندان باباش رو خرید.»
به نقل از احمد مهدیزاده، قاصد خنده رو، ص ۱۱۰٫
پاسخ دهید