داستان سرتیپ قریب با شیخ وهابى
در اینجا مناسب است داستانى را که از حضرت استادمان: آیه الله فقید: فقید العلم و العرفان علّامه طباطبائى رضوان الله علیه ذکر شده است نقل کنیم، و با بیان آن داستان مطلب را خاتمه دهیم:شاید قریب به پانزده سال قبل، [۱] ایشان نقل کردند که: چندى پیش، روزى سر تیپ قریب که به نزد ما آمده بود؛ بالمناسبه قضیّهاى را ذکر کرد، که بسیار مُعْجب و سُرُور آور است.
او گفت: در سالى که من به حجّ بیت الله الحرام مشرّف شدم، از طریق شام، آن هم با کشتى بود تا به جدّه رسیدیم؛ کشتى بیش از یک هفته بر روى آب بود؛ و در آنجا رفقا و دوستان من که غالباً هم طراز و رفیق من بودند؛ براى یاد گرفتن أعمال و مناسک حجّ، وقت فارغ و مکان آرامى را داشتند.
شیخى در کشتى بود که او هم عازم حجّ بود؛ تنها بود؛ و پیوسته مراقب و ساکت و به حال خود مشغول.
ما روزهاى اوّل ساعتى نزد او مىرفتیم؛ و از مسائل مورد نیاز مىپرسیدیم؛ و در روزهاى بعد بیشتر، تا جائیکه از او تقاضا کردیم که: در نزد ما بیاید؛ و با ما هم غذا شود؛ تا ما از وجود او بیشتر بهرهمند گردیم؛ او هم قبول نمود؛ و نزد ما آمد؛ و در حقیقت بر رفقاى همسفرى ما یکنفر اضافه شد.
به مدینه منورّه رسیدیم؛ و دیگر هر جا مىرفتیم، همه با هم بودیم؛ و شیخ هم با ما بود؛ و از وجود او بسیار بهرهمند و خوشحال بودیم؛ مردى خلیق و آرام و متفکّر و صَبُور و دانشمند بود.
یک روز در معیّت شیخ، همه با هم براى دیدار کتابخانه معروف مدینه رفتیم؛ رئیس و عالم کتابخانه، پیرمردى نابینا بود، که شیخ و عالم و وهّابى مذهب بود. ما همگى نشستیم؛ و آن عالم سُنّى، با ما از هر جا سخن مىگفت؛ و چون فهمیده بود که ما ایرانى و جعفرى مذهب هستیم، از هر طرف در ردّ شیعه، و توبیخ، و توهین، و
اهانت و نسبت شرک، و یهودیّت، و مجوسیّت، خوددارى نمىکرد؛ از اصول گرفته تا فروع همه را به باد انتقاد گرفته؛ و با عصبانیّت روایت مىخواند، و توجیه مىکرد، و آیات قرآن مىخواند، و معنى مىنمود؛ و همه ما را با آنها محکوم نموده و نتیجه مىگرفت؛ که ما اصولًا مُسَلمان نیستیم؛ و نماز نمىخوانیم؛ و روزه نمىگیریم؛ و حجّ ما براى تماشا و جهانگردى است؛ نه براى عبادت؛ و ما که در نماز سر بر تربت إمام حسین میگذاریم. این یک نحو بتپرستى است؛ زیارت اهل قبور، و طواف در دور مشاهد مشرّفه و بوسیدن ضریح و درها، همه و همه مردهپرستى است و شرک است
. وهابیّه تنها معانى ظاهرى آیات قرآن را مىفهمد
مى گفت: شیعه قرآن را نمىداند و نمىخواند؛ و معانى را تأویل مىکند؛ این خراب کردن قرآن است؛ قرآن را باید روى معناى ظاهر معنى کرد؛ و اصولًا نباید معنى کرد؛ و فقط به ظاهر باید اکتفا نمود.
معناى اللَهُ نُورُ السَّمَوَاتِ وَ الْأرْضِ (آیه ۳۵ از سوره ۲۴: نور) «خداوند نور آسمانها و زمین است» مراد همین نور ظاهرى است.
شیعه مىگوید، و در تفسیر خود مىنویسد: مراد از نورْ حقیقت است؛ این تفسیر به رأى و حرام است.
شیعه مىگوید مقصود این است که: خدا نور دهنده آسمانها و زمین است؛ این خلاف ظاهر است.
قرآن صریحاً مىگوید: وَ جَاءَ رَبُّکَ «خدا مىآید»؛ شیعه مىگوید: منظور این است که وَ جزاءَ أَمْرُ رَبُّکَ، «أمر خدا مىآید» این معنى غلط است.
بالأخره مدّتى مفصّل، در این باره بحث کرد؛ و این شیخ همراه ما هم ساکت بود؛ و چیزى نمىگفت.
ما هم همه کسل شدیم؛ و ناراحت؛ که چرا شیخ ما جواب نمىدهد؟!
ادامه متن:
این شیخ ما که تا به حال این طور نبود؛ به نظر ما مرد دانشمندى بود، چرا اینجا محکوم شد؟ و حتّى بعضى از ما مىخواستیم بر آن شیخ وهّابى پرخاش کنیم؛ و بگوییم: این گفتار شما تُهمت است؛ و غلط است؛ و آیه نور و جَاءَ رَبُّکَ را این طور معنى کردن، معنایش جسمیّت خداست؛ و این غلط است، قرآن را باید از أهلش آموخت؛ نه از
اجنبىّ، أهل قرآن رسول الله و أهل بیت او است؛ نه افرادى مانند شما که این طور تفسیر مىکنند؛ و این گونه مىفهمند.
ولى أوّلًا درست به زبان عَرَب وارد نبودیم؛ و ثانیاً از شیخ خودمان که عالمى جلیل و بزرگوار بود ملاحظه مىکردیم، که با وجود او سخن گفتن ما غلط است؛ و تصمیم گرفتیم که چون بیرون آئیم؛ دیگر با شیخ خودمان رفاقت نکنیم.
خلاصه آن شیخ وَهَّابى، آن قدر إطاله سخن داد تا خسته شد؛ و دهانش کف کرده بود؛ و شیخ ما هم آرام گوش مىداد؛ و حتّى یک جمله هم چیزى نگفت.
در این حال که او سخنانش را به پایان رسانید؛ شیخ ما رو به او کرد و گفت: لابّد این همه شما خود را عصبانى مىکنید؛ و زحمت مىکشید؛ و از ساحت قرآن و پیغمبر اسلام دفاع مىکنید؛ براى این جهت است که در روز قیامت به خدمت پیغمبر مشرّف گردید! و او را زیارت کنید! و اعمال شما مَقبول و مَشکور واقع شود؟!
شیخ وَهَّابى گفت: آرى! آرى!
شیخ ما گفت: ولى من متأسّفم که: شما روز قیامت، رسول الله را أبداً نخواهید دید!
شیخ وهّابى با حال عصبانیّت گفت: به چه جهت؟! به چه علّت؟!
شیخ ما گفت: براى این که شما کور هستید! و طبق گفتار قرآنى که خودتان از آن دفاع مىکنید؛ بنا بر تفسیر و معنائیکه خودتان مىفرمائید: کسى که در این جهان کور باشد، در آن جهان هم کور است و گمراه: وَ مَنْ کَانَ فِى هَذِهِ أعْمَى فَهُوَ فِى الْآخِرَه أعْمَى وَ أَضَلُّ سَبِیلًا. (آیه ۷۲، از سوره ۱۷: إسراء).
و خودتان مىفرمائید که: وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَهُ لَهُ نُورًا فَمَا لَهُ مِنْ نُور (آیه ۴۰، از سوره ۲۴: نور).
«و کسى که خداوند براى او این نور ظاهرى را قرار نداده باشد؛ او هیچوقت نور ندارد».
و بنابراین شما که کورید! در آخرت هم کورید و گمراه! و نور ندارید! فلهذا پیغمبر خدا را أبداً نخواهید دید!
این جمله را شیخ ما گفت و دیگر چیزى نگفت.
شیخ وهّابى چنان مضطرب و مشوّش شد؛ و چنان ناراحت و بى تاب شد که گوئى مانند مرغ سر بریدهاى بر خود مىپیچید؛ و دیگر چیزى نگفت؛ و سکوت محض اختیار کرد؛ و هى با خود غرّش مىکرد؛ و بدنش را تکان مىداد.
از این جمله شیخ خودمان، ما آنقدر مسرور و مبتهج شدیم که در پوست نمىگنجیدیم؛ برخاستیم و برگشتیم و در راه دائماً شیخ را مىبوسیدیم؛ و بعضى از دوستان ما بى اختیار مىخواست شیخ را در حین عبور از خیابان و کوچه در آغوش بگیرد، و بغل کند؛ و به او گفتیم: تو از شدّت سکوت خود، ما را خسته کردى و گفتیم: مُفحَم و محکوم شدهاى! ولى تنها و تنها فقطّ با این یک جمله ات، تمام سخنان طویل و عریض او را باطل کردى. جَزَاکَ اللَهُ عَنِ الْإسْلَامِ وَ الْقُرآنِ خَیْراً.
——————————————————————————–
[۱] تاریخ کتابت این داستان، عید فطر سنه ۱۴۰۳، هجریه قمریه است و بنابراین حدود پانزده سال قبل، در حدود سنه ۱۳۸۸ هجریّه قمریّه مىباشد.
شاید قریب به پانزده سال قبل، [۱] ایشان نقل کردند که: چندى پیش، روزى سر تیپ قریب که به نزد ما آمده بود؛ بالمناسبه قضیّهاى را ذکر کرد، که بسیار مُعْجب و سُرُور آور است.
او گفت: در سالى که من به حجّ بیت الله الحرام مشرّف شدم، از طریق شام، آن هم با کشتى بود تا به جدّه رسیدیم؛ کشتى بیش از یک هفته بر روى آب بود؛ و در آنجا رفقا و دوستان من که غالباً هم طراز و رفیق من بودند؛ براى یاد گرفتن أعمال و مناسک حجّ، وقت فارغ و مکان آرامى را داشتند.
شیخى در کشتى بود که او هم عازم حجّ بود؛ تنها بود؛ و پیوسته مراقب و ساکت و به حال خود مشغول.
ما روزهاى اوّل ساعتى نزد او مىرفتیم؛ و از مسائل مورد نیاز مىپرسیدیم؛ و در روزهاى بعد بیشتر، تا جائیکه از او تقاضا کردیم که: در نزد ما بیاید؛ و با ما هم غذا شود؛ تا ما از وجود او بیشتر بهرهمند گردیم؛ او هم قبول نمود؛ و نزد ما آمد؛ و در حقیقت بر رفقاى همسفرى ما یکنفر اضافه شد.
به مدینه منورّه رسیدیم؛ و دیگر هر جا مىرفتیم، همه با هم بودیم؛ و شیخ هم با ما بود؛ و از وجود او بسیار بهرهمند و خوشحال بودیم؛ مردى خلیق و آرام و متفکّر و صَبُور و دانشمند بود.
یک روز در معیّت شیخ، همه با هم براى دیدار کتابخانه معروف مدینه رفتیم؛ رئیس و عالم کتابخانه، پیرمردى نابینا بود، که شیخ و عالم و وهّابى مذهب بود. ما همگى نشستیم؛ و آن عالم سُنّى، با ما از هر جا سخن مىگفت؛ و چون فهمیده بود که ما ایرانى و جعفرى مذهب هستیم، از هر طرف در ردّ شیعه، و توبیخ، و توهین، و
اهانت و نسبت شرک، و یهودیّت، و مجوسیّت، خوددارى نمىکرد؛ از اصول گرفته تا فروع همه را به باد انتقاد گرفته؛ و با عصبانیّت روایت مىخواند، و توجیه مىکرد، و آیات قرآن مىخواند، و معنى مىنمود؛ و همه ما را با آنها محکوم نموده و نتیجه مىگرفت؛ که ما اصولًا مُسَلمان نیستیم؛ و نماز نمىخوانیم؛ و روزه نمىگیریم؛ و حجّ ما براى تماشا و جهانگردى است؛ نه براى عبادت؛ و ما که در نماز سر بر تربت إمام حسین میگذاریم. این یک نحو بتپرستى است؛ زیارت اهل قبور، و طواف در دور مشاهد مشرّفه و بوسیدن ضریح و درها، همه و همه مردهپرستى است و شرک است
. وهابیّه تنها معانى ظاهرى آیات قرآن را مىفهمد
مى گفت: شیعه قرآن را نمىداند و نمىخواند؛ و معانى را تأویل مىکند؛ این خراب کردن قرآن است؛ قرآن را باید روى معناى ظاهر معنى کرد؛ و اصولًا نباید معنى کرد؛ و فقط به ظاهر باید اکتفا نمود.
معناى اللَهُ نُورُ السَّمَوَاتِ وَ الْأرْضِ (آیه ۳۵ از سوره ۲۴: نور) «خداوند نور آسمانها و زمین است» مراد همین نور ظاهرى است.
شیعه مىگوید، و در تفسیر خود مىنویسد: مراد از نورْ حقیقت است؛ این تفسیر به رأى و حرام است.
شیعه مىگوید مقصود این است که: خدا نور دهنده آسمانها و زمین است؛ این خلاف ظاهر است.
قرآن صریحاً مىگوید: وَ جَاءَ رَبُّکَ «خدا مىآید»؛ شیعه مىگوید: منظور این است که وَ جزاءَ أَمْرُ رَبُّکَ، «أمر خدا مىآید» این معنى غلط است.
بالأخره مدّتى مفصّل، در این باره بحث کرد؛ و این شیخ همراه ما هم ساکت بود؛ و چیزى نمىگفت.
ما هم همه کسل شدیم؛ و ناراحت؛ که چرا شیخ ما جواب نمىدهد؟!
ادامه متن:
این شیخ ما که تا به حال این طور نبود؛ به نظر ما مرد دانشمندى بود، چرا اینجا محکوم شد؟ و حتّى بعضى از ما مىخواستیم بر آن شیخ وهّابى پرخاش کنیم؛ و بگوییم: این گفتار شما تُهمت است؛ و غلط است؛ و آیه نور و جَاءَ رَبُّکَ را این طور معنى کردن، معنایش جسمیّت خداست؛ و این غلط است، قرآن را باید از أهلش آموخت؛ نه از
اجنبىّ، أهل قرآن رسول الله و أهل بیت او است؛ نه افرادى مانند شما که این طور تفسیر مىکنند؛ و این گونه مىفهمند.
ولى أوّلًا درست به زبان عَرَب وارد نبودیم؛ و ثانیاً از شیخ خودمان که عالمى جلیل و بزرگوار بود ملاحظه مىکردیم، که با وجود او سخن گفتن ما غلط است؛ و تصمیم گرفتیم که چون بیرون آئیم؛ دیگر با شیخ خودمان رفاقت نکنیم.
خلاصه آن شیخ وَهَّابى، آن قدر إطاله سخن داد تا خسته شد؛ و دهانش کف کرده بود؛ و شیخ ما هم آرام گوش مىداد؛ و حتّى یک جمله هم چیزى نگفت.
در این حال که او سخنانش را به پایان رسانید؛ شیخ ما رو به او کرد و گفت: لابّد این همه شما خود را عصبانى مىکنید؛ و زحمت مىکشید؛ و از ساحت قرآن و پیغمبر اسلام دفاع مىکنید؛ براى این جهت است که در روز قیامت به خدمت پیغمبر مشرّف گردید! و او را زیارت کنید! و اعمال شما مَقبول و مَشکور واقع شود؟!
شیخ وَهَّابى گفت: آرى! آرى!
شیخ ما گفت: ولى من متأسّفم که: شما روز قیامت، رسول الله را أبداً نخواهید دید!
شیخ وهّابى با حال عصبانیّت گفت: به چه جهت؟! به چه علّت؟!
شیخ ما گفت: براى این که شما کور هستید! و طبق گفتار قرآنى که خودتان از آن دفاع مىکنید؛ بنا بر تفسیر و معنائیکه خودتان مىفرمائید: کسى که در این جهان کور باشد، در آن جهان هم کور است و گمراه: وَ مَنْ کَانَ فِى هَذِهِ أعْمَى فَهُوَ فِى الْآخِرَه أعْمَى وَ أَضَلُّ سَبِیلًا. (آیه ۷۲، از سوره ۱۷: إسراء).
و خودتان مىفرمائید که: وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَهُ لَهُ نُورًا فَمَا لَهُ مِنْ نُور (آیه ۴۰، از سوره ۲۴: نور).
«و کسى که خداوند براى او این نور ظاهرى را قرار نداده باشد؛ او هیچوقت نور ندارد».
و بنابراین شما که کورید! در آخرت هم کورید و گمراه! و نور ندارید! فلهذا پیغمبر خدا را أبداً نخواهید دید!
این جمله را شیخ ما گفت و دیگر چیزى نگفت.
شیخ وهّابى چنان مضطرب و مشوّش شد؛ و چنان ناراحت و بى تاب شد که گوئى مانند مرغ سر بریدهاى بر خود مىپیچید؛ و دیگر چیزى نگفت؛ و سکوت محض اختیار کرد؛ و هى با خود غرّش مىکرد؛ و بدنش را تکان مىداد.
از این جمله شیخ خودمان، ما آنقدر مسرور و مبتهج شدیم که در پوست نمىگنجیدیم؛ برخاستیم و برگشتیم و در راه دائماً شیخ را مىبوسیدیم؛ و بعضى از دوستان ما بى اختیار مىخواست شیخ را در حین عبور از خیابان و کوچه در آغوش بگیرد، و بغل کند؛ و به او گفتیم: تو از شدّت سکوت خود، ما را خسته کردى و گفتیم: مُفحَم و محکوم شدهاى! ولى تنها و تنها فقطّ با این یک جمله ات، تمام سخنان طویل و عریض او را باطل کردى. جَزَاکَ اللَهُ عَنِ الْإسْلَامِ وَ الْقُرآنِ خَیْراً.
منبع:پرسمان
[۱] تاریخ کتابت این داستان، عید فطر سنه ۱۴۰۳، هجریه قمریه است و بنابراین حدود پانزده سال قبل، در حدود سنه ۱۳۸۸ هجریّه قمریّه مىباشد.
پاسخ دهید