از راه نرسیده رفت پیش پیکر گفت «اون رادیو رو خاموش کن.»
رادیو صبح تا شب روشن بود. ترانه پخش میکرد. میرزا تازگیها از ترانه هم خوشاش نمیآمد.
پیکر گفت «امروز دیگه حرف حسابات چیه؟ رادیو رو برای چی باید خاموش کنم؟»
گفت «صدای زن حرومه. شنیدناش قباحت دارده. باید خاموش شه این رادیو.»
یک پادوی سیاه سوختهی مشهدی داشتیم که خیلی از پیکر میترسید. این ننه مرده تا دید میرزا دارد شاخ و شانه میکشد، جفت چشمهاش از کاسه در آمده بود شلوارش را هم، بفهمی نفهمی، خیس کرده بود.
کارد به پیکر میزدی، خوناش در نمیآمد. محکم مشت زد روی میز و فریاد کشید «ای به گور پدر من با این شاگرد بزرگ کردنم.»
زد به سر خودش گفت «روزگارم رو میبینی،آخدا، چه شاخ شده برام این پشگل جمع کن؟»
چهار تا فحش چارواداری به خودش داد و داد زد «اون صاحب مرده رو خاموش کنین ببینم باز هم حرفی داره بزنه.»
رادیو لالمانی گرفت. به همین سادگی.
منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح
به نقل از: محمد بروجردی[برادر بزرگ]
پاسخ دهید