بعد از سخنرانی و اعلامیهی امام درباره لایحه کاپیتولاسیون بود که رژیم تصمیم گرفت امام را تبعید کند. شبانه ریختند به منزل امام و دستگیرشان کردند و مستقیم بردنشان فرودگاه و فرستادنشان ترکیه.
مأموران وقتی شبانه وارد قم شدند، کفشهایی داشتند که صدا نمیکرد. میگویند از جلو بیمارستان فاطمی تا منزل امام، جلو هر خانه، یک مأمور گذاشته بودند تا اگر کسی خواست از خانهاش بیاید بیرون و عکس العمل نشان بدهد، جلوش را بگیرند. امام را با همین ترس و لرز گرفتند و تبعید کردند.
صبح روز بعد سرهنگ مولوی مرا به ساواک احضار کرد. مولوی رییس سازمان امنیت تهران بود. تمام کماندوهای ساواک زیر نظرش بودند. در ماجرای مدرسهی فیضیه، که طلاب را زدند، او سرپرست کماندوها بود. در دستگیری اول امام، که ایشان را بردند زندان، همین مولوی همه کاره بود. تمام بازداشتها و جنایتها زیر نظر خودش بود. آدم خشن و بد دهانی هم بود. در آن دو ساعتی که با من حرف میزد، خیلی به امام اهانت کرد.
میگفت «من تو را آوردم این جا که بهت بگویم خمینی مُرد. بگویم دفناش هم کردیم. بگویم سنگ هم روی گورش گذاشتیم. بگویم دیگر نامی از خمینی توی دنیا نخواهی شنید.»
میگفت «حالا هم به تو میگویم. اگر از این به بعد صدات در بیاید، یا بخواهی زیر جُلکی کارهات را ادامه بدهی، یا کسی را تحریک کنی، ناخنهات را می کشم و تکه تکهات میکنم. فهمیدی؟»
بعد به امام اهانت کرد و چند تا ناسزا به من گفت و گفت «حالا اگر مردی برو باز هم شر به پا کن.»
در را باز کرد و داد زد «این را از جلو چشمام دورش کنید! نمیخواهم دیگر ریختاش را ببینم.»
به نقل از شهید فضلالله محلاتی، قاصد خندهرو، ص ۸۲ و ۸۳٫
پاسخ دهید