حمید آمد روی خاکریز پلهوی من نشست. حرف میزدیم. گاهی هم نگاهی به پشت سر میکردیم و عراقیها را میدیدیم و آتش را. یا بچههای خودمان را، شهید و زخمی، که مهماتشان ته کشیده بود و داشتند با چنگ و دندان خطشان را نگه میداشتند. تیرها فقط وقتی شلیک میشد که مطمئن میشدند به هدف میخورد.
یک وانت تویوتا، پر از نیرو، داشت میآمد طرف ما. همهشان داشتند به ما نگاه میکردند و دست تکان میدادند. جلو چشم ما خمپاره آمد خورد به وانت و منفجرش کرد و آتشش زد و خون مثل آبشار سرخ از همه جاش(همه جای وانت) جوشید و شره کرد ریخت زمین. آنها نیروهایی بودند که داشتند میآمدند کمک حمید. حمید لبش را دندان گرفت. خیره شد به خون. آمد حرف بزند که گفتم «خدا… خودش همه چیز را…»
سرم را انداختم زیر گفتم «حتماً خیری… در کارست.»
تصمیم گرفتیم پشت سرمان چند موضع دفاعی بزنیم تا اگر آنجا را هم از دست دادیم… و وای اگر آنجا را از دست میدادیم. سر تا سر کانال میافتاد به چنگشان و بعد هم پل و جزیره. تانکها خودشان را میرساندند به جزیره و جزیره میشد یک جهنم واقعی از آتش. مرتب به پشت خط خودمان نگاه میکردیم ببینیم کِی کمک میرسد، یا کِی خبری از شهید یا زخمی شدن کسی.
با مهدی تماس گرفتم گفتم «هر چی لودر سراغ داری بردار ببر همانجا که خودمان نشسته بودیم. بگو سریع جاده را بشکافند یک خاکریز بزنند، که وقت خیلی تنگست.»
دیگر نه نیرو میتوانست برسد، نه آتش مقابله داشتیم، نه راهی برای رسیدن مهمات به خط. تصمیم گرفتم بمانم. احساس میکردم راه برگشتی هم نیست… که خمپاره شصتی آمد خورد کنارمان و… دیدم حمید افتاد و… دیدم ترکشی آمد خورد به گلوش و … دیدم خون از سرش جوشید روی خاک و… دیدم خون راه باز کرد آمد جلو و… دیدم دارم صداش میزنم حمید و… دیدم خودم هم ترکش خوردهام و… دیدم بیسیمچیام آمد خون دستم را دید و اصرار کرد بروم عقب.
منبع: کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان۱- شهید حمید باکری»- انتشارات روایت فتح، صص ۵۶-۵۷
به نقل از: احمد کاظمی
پاسخ دهید