سید در مراسمی که برگزار میشد از روحانیون استفاده میکرد. یک بار بچههای هیئت را به روستای ایرا، در اطراف شهر آمل، برد. هدف زیارت و دیدار با علامه حسنزادهی آملی بود.
یکی یکی بچهها را فرستاد داخل اتاق. خودش همان پایین مجلس در کنار درب ورودی نشست.
حضرت علامه در بالای مجلس نشسته بود. علامه قبل از شروع صحبت نیم خیز شد و درب اتاق را نگاه کرد! بعد اشاره کرد که سیّد جلو برود و نزد ایشان بنشیند.
سید هم رفت و در کنار علامه نشست. علامه روی شانه او زد و چیزی گفت. از دور دیدم سیّد سرش را به حالت ادب پایین گرفته. بعد از اتمام دیدار، به سیّد گفتم: «علامه به شما چی گفت!؟»
سید جواب درستی نداد. هر چه اصرار کردم پاسخی نشنیدم. این اخلاق سیّد بود، همیشه کمتر از خودش حرف میزد.
از نفری که جلوتر نشسته بود ماجرا را پرسیدم. گفت: «وقتی علامه روی دوش سیّد زد به اوگفت: “بنده، در چهره شما نوری میبینم. بیشتر مواظب خودتان باشید.»
آن شب همهی ما برگشتیم. وقتی همه سوار شدند و حرکت کردند، سیّد دوباره به حضور علامه رسید. ساعتی را در خدمت ایشان بود. بعدها نیز سیّد چندین بار دیگر به دیدن علامه رفت و خدا میداند که چه سخنانی بین آن بزرگوار و سیّد رد و بدل شد.
علمدار، حمید فضل الله نژاد، ص ۸۴ و ۸۵٫
پاسخ دهید