یادمست آقاش میخواست برود جبهه.
بش گفت «قدمت روی چشم. ولی با خرج خودت بیا. نشنوم یک وقت با بچّهها آمده باشی آ.»
یک بار دیگر آمدیم تهران برویم سر به خانوادهی قمی (معاون نظامی محمود) بزنیم –که تازه شهید شده بود.
زنگ زدم بش گفتم «اینها میخواهند بیایند کردستان ننه.»
گفت «قدمشان روی چشم.»
گفتم «ما هم بیاییم؟»
انتظار داشتم بگوید نه.
گفت «اگر با آقام میآیی بیا. دلم براتان تنگ شده.»
غروبی رسیدیم کردستان. رفتیم دیدیم تازه از عملیات برگشته. با سر و کلهی خاک و خلی. نشست پای حرفها و گریههای خانم قمی.
آمدند یک چیزهایی در گوشش گفتند.
گفت «من همین الآن بر میگردم.»
دم در گفت «یک دوش میگیرم، لباسم را عوض میکنم میآیم.»
حالا میآید، یک ساعت میآید، دو ساعت میآید، سه ساعت میآید. نه نیامد! شب شد. ساعت ده شب شد. تا صبح هفت دفعه رفتیم نگاه کردیم ببینیم میآید یا نه.
به نگهبان آنجا گفتم «کجا رفت پس محمود؟ چرا نیامد؟»
گفت «میآید. نگران نباشید.»
گفتم «کی؟»
سرش توی نقشه بود میگفت میآید.
امروز شد فردا، فردا شد پس فردا و محمود نیامد.
مادر قمی داشت بیتابی میکرد. صداش هم حتّی در آمد.
گفت «لااقل صداش کنید بیاید یک دقیقه ببینمش، بعد برود.»
نمیدانم از کجا بش زنگ زدند گفتند چی شنیدهاند.
گفت «اگر بدانید کجا گیر کردهام، اگر بدانید چند تا از بچّههام شهید شدهاند، اگر بدانید کوملهها چند تاشان را بردهاند نیاوردهاند، بم حق میدادید، نمیتوانم بیایم ببینمتان.»
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: ماه نساء شیخی (مادر)
پاسخ دهید