«میگه میرزاست، داداش ته؟»
گوشی را گرفتم، حال و احوالاش را پرسیدم، دیدم صداش مثل همیشهاش نیست، پکر میزند.
گفتم «چی شده، میرزا؟»
گفت «به بچهها بگو بیان ببینمشون.»
گفتم «کجا؟»
گفت «دلام خیلی براشون تنگ شده. شاید دیگه وقت نباشه.»
گفتم «همهشون بیان؟»
گفت «خودت نخواستی بیای عیب نداره. ولی اونها رو، همهشون رو، هر جوری هست، راهیشون کن بیان؟»
گفتم «مگه خبریه؟»
گفت «خبر؟ نه. نیست.»
گفتم «حملهست؟»
گفت «من دو روز دیگه میرم.»
گفتم «کجا؟ قراره جاتون رو عوض کنن؟»
گفت «جا؟ آره. شاید.»
گفتم «یعنی دورتر از کردستان؟»
گفت «دورتر، آره، خیلی دورتر. از کردستان رو نمیدنم. فقط میدونم دارم میرم.»
مرموز حرف میزد.
گفت «من دو روز دیگه بیشتر اینجا نیستم. بچهها رو میفرستی یا از همینجا بگم سلام من رو بهشون برسون؟»
دو روز بعد قرار بوده برود سه راه نقده تا محلی را ببیند که برای استقرار تیپ ویژه در نظر گرفته بود. نرسیده به محل، توی یک جادهی خاکی، ماشیناش میرود روی مین و… دیگر نمیتوانم… دیگر نمیخواهم حرف بزنم.
منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح
به نقل از: عبد المحمد بروجردی
پاسخ دهید