نگاهم کرد، در سکوت، و گفت: «حلالم کن!»
گفتم: «به شرطی که من هم بیایم.»
گفت: «کجا؟»
گفتم: «جنوب، هر جا که تو باشی.»
گفت: «نمیشود. سختست. خیلی سختست.»
خبر داشت که عملیات بزرگ و سختی در پیشست، فتح المبین، و دزفول هم ناامنست.
گفتم: «من باید حتماً بیایم.»
دلیلهای خاصّی داشتم.
گفت: «نه. من اصلاً راضی نیستم بام بیایی.»
زمستان بود که رفت. مریض شدم افتادم. سه روز روزه گرفتم. نماز جعفر طیّار خواندم. دعا کردم. و استغاثههای فراوان. یکی از برادرها را فرستاد دنبالم برم داد ببردم دزفول.
تا رسیدیم دیدم کنار خیابان ایستاده، همان جایی که با دوستهاش قرار گذاشته بود. تسبیح هم دستش بود. مرا که دید دوید. دوستهاش بزرگواری کردند از ماشین پیاده شدند. من نشدم.
ابراهیم آمد کنار ماشین، نگاهم کرد گفت: «برای اوّلین بارست که فهمیدم چشمانتظاری چقدر سختست، چقدر تلخست.»
گفتم: «حالا فهمیدی من چی میکشم؟»
گفت: «آره… یک چیز دیگر را هم فهمیدم.»
گفتم: «چی را؟»
گفت: «که بدون تو چقدر من غریبم.»
داشت یاد میگرفت چطور خرم کند. من هم حرفی نمیزدم که یعنی بلدم مُچِت را بگیرم. میگذاشتم فکر کند حرفی ندارم. شاید هم یکی از دلیلهایی که باعث شد ابراهیم راحت بگذارد برود همینست. که خیالش از من راحت بود. هر بار که زندگی بم فشار میآورد، ابراهیم را که میدیدم، فقط گریه میکردم. نه گلهای نه شکایتی. فقط گریه. گاهی حتّی نیم ساعت. تا برگردد بم بگوید: «چی شده، ژیلا؟»
و من بگویم: «هیچی. فقط دلم تنگ شده.»
یا بگوید: «ناراحتی من میروم جبهه؟»
تا من بگویم: «نه. به گریههام نگاه نکن. ناراحت هم ازشان نشو. اگر دلتنگی میکنم فقط به خاطر اینست که رزمندهای. غیر از این اگر بود اصلاً دلم برات تنگ نمیشد.»
منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح
به نقل از: ژیلا بدیهیان
پاسخ دهید