شیخ طبرسی روایت کرده است:

عمر بن خطاب بر منبر رسول خدا (ص) بر مردم خطبه می‌خواند. در خطبه‌اش چنین گفت که او از مؤمنان بر خودشان سزاوارتر است. حسین (ع) از گوشه‌ی مسجد به او خطابکرد: ای دروغگو! از منبر پدرم رسول خدا پایین بیا، نه منبر پدرت! عمر گفت: به جانم قسم که منبر، منبر پدر توست نه پدر من. این را حرف چه کسی به تو یاد داده است؟ پدرت علی بن ابی‌طالب؟حسین (ع) به او فرمد: اگر از فرمان پدرم اطاعت کنم، به جانم قسم که او هدایتگر است و من هدایت‌یافته‌ی به او. از زمان پیامبر خدا بیعت او بر گردن مردم است، آن را جبرئیل از سوی خدای متعال آورده است و جز منکر قرآن، آن را انکار نمی‌کند. مردم ولایت او را در دل قبول دارند، امّا به زبان انکار کردند. وای بر منکرانِ حقّ ما اهل بیت از خشم پیوسته و شدّت عذاب، که با رسول خدا محمّد (ص) روبه‌رو خواهند شد. عمر گفت: ای حسین! لعنت خدا بر کسی که حقّ پدرت را انکار کند. مردم، ما را به حکومت برگزیدند، ما هم قبول کردیم. اگر پدرت را به خلافت می‌پذیرفتند، ما هم پیروی می‌کردیم.

حسین (ع) به او فرود: ای پسر خطاب! کدام مردم تو را بر خویش امیر ساختند، پیش از آن‌که تو ابوبکر را بر خود امیر ساختی تا بدون دلیلی از سوی پیامبر و رضایتی از آل محمّد، تو را بر مردم حاکم سازد. آیا رضایت شما مورد پسند پیامبر هم بود؟ یا رضایت خاندان او نارضایی از وی بود؟ به خدا قسم اگر زبان را گفتاری بود که پذیرش آن استمرار می‌یافت و کاری بود که مؤمنان یاری‌اش می‌کردند، تو بر گُرده‌ی خاندان پیامبر مسلّط نمی‌شدی و از منبر آنان بالا نمی‌رفتی. با کتابی می‌خواهی بر آنان حکومت کنی که درباره‌ی آنان نازل شده و از اسرار و تأویل آن بی‌خبری، مگر آنچه به گوش‌ها رسیده است. خطاکار و درست‌کار پیش تو یکسان است. خداوند آن‌گونه که شایسته‌ای سزایت دهد و از بدعت‌هایی که آورده‌ای به شدّت بازخواستت کند.

گوید: عمر خشمگین فرو آمد. گروهی هم همراه او شدند تا به درِ خانه‌ی امیر المؤمنین (ع) آمدند. اجازه‌ی ورود خواست. حضرت اجازه داد. وارد شد و گفت: ای ابا الحسن! امروز از دست فرزندت حسین چه‌ها که ندیدم! در مسجد پیامبر خدا با صدای بلند با ما سخن می‌گوید و اوباش و مردم مدینه را بر ضدّ من می‌شوراند. امام حسن (ع) به وی فرمود: آیا کسی که هیچ حکمی (از خدا و پیغمبر) ندارد بهکسی مانند حسین پسر پیامبر (ص) حمله می‌کند یا به هم‌دینان او اوباش می‌گوید؟ به خدا سوگند خودت جز به کمک اوباش به حکومت نرسیدی. لعنت خدا بر کسی که اوباش را بشوراند. امیر المؤمنین (ع) به امام حسن فرمود: آرام، ای ابامحمّد! تو نه زود خشمگین شونده‌ای و نه فرومایه و نه رگ و ریشه‌ای در آشفتگان داری. سخنم را بشنو و در سخن شتاب مکن. عمر به حضرت گفت: این دو پیش خود جز به خلافت نمی‌اندیشند. امیر المؤمنین (ع) فرمود: این دو در نسب، به پیامبر خدا نزدیک‌تر از آنند که در پی خلافت باشند. ای پسر خطاب! آنان را به حقّ‌شان راضی کن تا پیشوایان پس از این دو از تو راضی باشند. گفت: یا اباالحسن! رضایت آن دو به چیست؟ فرمود: بازگشت از خطا و جلوگیری از گناه با توبه. عمر به حضرت گفت: یا ابا الحسن! فرزندت را ادب کن تا کاری به کار حاکمان نداشته باشد؛ آنان که حکیمان روی زمینند. امیر المؤمنین (ع) به وی فرمود: من کسانی را که گنهکارند یا بیم لغزش و هلاکت‌شان می‌رود ادب می‌کنم، امّا کسی که پدرش پیامبر خداست و از ادب خویش به او بخشیده است، به بهتر از تربیت پیامبر نمی‌توان روی کرد. ای پسر خطاب! راضی‌شان کن. گوید: عمر بیرون آمد. با عثمان بن عفان و عبد الرّحمان بن عوف روبه‌رو شد. عبد الرّحمان به او گفت: ای اباحفص! چه کردی؟ بحث شما به درازا کشید!عمر گفت: مگر می‌توان با پسر ابوطالب و دو فرزندش بحث و احتجاج کرد؟ عثمان به او گفت: ای پسر خطاب! آنان فرزندان عبد منافند که پرمایه‌اند و دیگران بی‌مایه‌اند. عمر گفت: آنچه را از روی حماقت به آن افتخار کردی، افتخار به حساب نمی‌آورم! عثمان با خشم جامه‌ی او را گرفت و او را به کناری انداخت و به او گفت: ای پسر خطاب! گویا حرف مرا انکار می‌کنی؟ عبد الرّحمان پا در میانی کرد و آنان را از هم جدا ساخت. مردم هم پراکنده شدند.

 

 

 [۲۹]- ۳- روی شیخ  الطّبرسیّ:

أَنَّ عُمَرَ بْنَ الْخَطَّابِ کَانَ یَخْطُبُ النَّاسَ عَلَى مِنْبَرِ رَسُولِ اللَّهِ (ص) فَذَکَرَ فِی خُطْبَتِهِ أَنَّهُ أَوْلى‏ بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ، فَقَالَ لَهُ الْحُسَیْنُ (ع) -مِنْ نَاحِیَهِ الْمَسْجِدِ-:

«انْزِلْ أَیُّهَا الْکَذَّابُ عَنْ مِنْبَرِ أَبِی رَسُولِ اللَّهِ لَا مِنْبَرِ أَبِیکَ!»

فَقَالَ لَهُ عُمَرُ: فَمِنْبَرُ أَبِیکَ لَعَمْرِی یَا حُسَیْنُ لَا مِنْبَرُ أَبِی، مَنْ عَلَّمَکَ هَذَا، أَبُوکَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ؟

فَقَالَ لَهُ الْحُسَیْنُ (ع): «إِنْ أُطِعْ أَبِی فِیمَا أَمَرَنِی فَلَعَمْرِی إِنَّهُ لَهَادٍ وَ أَنَا مُهْتَدٍ بِهِ، وَ لَهُ فِی رِقَابِ النَّاسِ الْبَیْعَهُ عَلَى عَهْدِ رَسُولِ اللَّهِ، نَزَلَ بِهَا جَبْرَئِیلُ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ تَعَالَى لَا یُنْکِرُهَا إِلَّا جَاحِدٌ بِالْکِتَابِ، قَدْ عَرَفَهَا النَّاسُ بِقُلُوبِهِمْ وَ أَنْکَرُوهَا بِأَلْسِنَتِهِمْ وَ وَیْلٌ لِلْمُنْکِرِینَ حَقَّنَا أَهْلَ الْبَیْتِ، مَا ذَا یَلْقَاهُمْ بِهِ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ (ص) مِنْ إِدَامَهِ الْغَضَبِ وَ شِدَّهِ الْعَذَابِ!!»

فَقَالَ عُمَرُ: یَا حُسَیْنُ مَنْ أَنْکَرَ حَقَّ أَبِیکَ فَعَلَیْهِ لَعْنَهُ اللَّهِ، أَمَّرَنَا النَّاسُ فَتَأَمَّرْنَا، وَ لَوْ أَمَّرُوا أَبَاکَ لَأَطَعْنَا.

فَقَالَ لَهُ الْحُسَیْنُ: «یَا ابْنَ الْخَطَّابِ فَأَیُّ النَّاسِ أَمَّرَکَ عَلَى نَفْسِهِ قَبْلَ أَنْ تُؤَمِّرَ أَبَا بَکْرٍ عَلَى نَفْسِکَ لِیُؤَمِّرَکَ عَلَى النَّاسِ بِلَا حُجَّهٍ مِنْ نَبِیٍّ وَ لَا رِضًى مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ، فَرِضَاکُمْ کَانَ لِمُحَمَّدٍ (ص) رِضًى؟ أَوْ رِضَا أَهْلِهِ کَانَ لَهُ سَخَطاً؟! أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ أَنْ لِلِّسَانِ مَقَالًا یَطُولُ تَصْدِیقُهُ وَ فِعْلًا یُعِینُهُ الْمُؤْمِنُونَ، لَمَا تَخَطَّأْتَ رِقَابَ آلِ مُحَمَّدٍ، تَرْقَى مِنْبَرَهُمْ، وَ صِرْتَ الْحَاکِمَ عَلَیْهِمْ بِکِتَابٍ نَزَلَ فِیهِمْ لَا تَعْرِفُ مُعْجَمَهُ، وَ لَا تَدْرِی تَأْوِیلَهُ إِلَّا سَمَاعَ الْآذَانِ، الْمُخْطِئُ وَ الْمُصِیبُ عِنْدَکَ سَوَاءٌ، فَجَزَاکَ اللَّهُ جَزَاکَ وَ سَأَلَکَ عَمَّا أَحْدَثْتَ سُؤَالًا حَفِیّاً».

قَالَ: فَنَزَلَ عُمَرُ مُغْضَباً، فَمَشَى مَعَهُ أُنَاسٌ مِنْ أَصْحَابِهِ حَتَّى أَتَى بَابَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ (ع) فَاسْتَأْذَنَ عَلَیْهِ فَأَذِنَ لَهُ، فَدَخَلَ فَقَال‏:

یَا أَبَا الْحَسَنِ مَا لَقِیتُ الْیَوْمَ مِنِ ابْنِکَ الْحُسَیْنِ، یُجْهِرُنَا بِصَوْتٍ فِی مَسْجِدِ رَسُولِ اللَّهِ، وَ یُحَرِّضُ عَلَیَّ الطَّغَامَ وَ أَهْلَ الْمَدِینَهِ.

فَقَالَ لَهُ الْحَسَنُ (ع): «عَلَى مِثْلِ الْحُسَیْنِ ابْنِ النَّبِیِّ (ص) یَشْخَبُ بِمَنْ لَا حُکْمَ لَهُ، أَوْ یَقُولُ بِالطَّغَامِ عَلَى أَهْلِ دِینِهِ؟ أَمَا وَ اللَّهِ مَا نِلْتَ إِلَّا بِالطَّغَامِ، فَلَعَنَ اللَّهُ مَنْ حَرَّضَ الطَّغَامَ.»

فَقَالَ لَهُ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ (ع): «مَهْلًا یَا أَبَا مُحَمَّدٍ، فَإِنَّکَ لَنْ تَکُونَ قَرِیبَ الْغَضَبِ وَ لَا لَئِیمَ الْحَسَبِ وَ لَا فِیکَ عُرُوقٌ مِنَ السُّودَانِ، اسْمَعْ کَلَامِی وَ لَا تَعْجَلْ بِالْکَلَامِ.»

فَقَالَ لَهُ عُمَرُ: یَا أَبَا الْحَسَنِ إِنَّهُمَا لَیَهُمَّانِ فِی أَنْفُسِهِمَا بِمَا لَا یُرَى بِغَیْرِ الْخِلَافَهِ.

فَقَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ: «هُمَا أَقْرَبُ نَسَباً بِرَسُولِ اللَّهِ مِنْ أَنْ یَهُمَّا، أَمَا فَأَرْضِهِمَا یَا ابْنَ الْخَطَّابِ بِحَقِّهِمَا یَرْضَ عَنْکَ مَنْ بَعْدَهُمَا».

قَالَ: وَ مَا رِضَاهُمَا یَا أَبَا الْحَسَنِ؟

قَالَ: «رِضَاهُمَا الرَّجْعَهُ عَنِ الْخَطِیئَهِ وَ التَّقِیَّهُ عَنِ الْمَعْصِیَهِ بِالتَّوْبَهِ.»

فَقَالَ: لَهُ عُمَرُ أَدِّبْ یَا أَبَا الْحَسَنِ ابْنَکَ أَنْ لَا یَتَعَاطَى السَّلَاطِینَ الَّذِینَ هُمُ الْحُکَمَاءُ فِی الْأَرْضِ.

فَقَالَ لَهُ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ (ع): «أَنَا أُؤَدِّبُ أَهْلَ الْمَعَاصِی عَلَى مَعَاصِیهِمْ، وَ مَنْ أَخَافُ عَلَیْهِ الزَّلَّهَ وَ الْهَلْکَهَ، فَأَمَّا مَنْ وَالِدُهُ رَسُولُ اللَّهِ وَ نَحَلَهُ أَدَبَهُ فَإِنَّهُ لَا یَنْتَقِلُ إِلَى أَدَبٍ خَیْرٍ لَهُ مِنْهُ، أَمَا فَأَرْضِهِمَا یَا ابْنَ الْخَطَّابِ!

قَالَ: فَخَرَجَ عُمَرُ فَاسْتَقْبَلَهُ عُثْمَانُ بْنُ عَفَّانَ، وَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَوْفٍ، فَقَالَ لَهُ عَبْدُ الرَّحْمَنِ: یَا أَبَا حَفْصٍ مَا صَنَعْتَ فَقَدْ طَالَتْ بِکُمَا الْحُجَّهُ؟

فَقَالَ لَهُ عُمَرُ: وَ هَلْ حُجَّهٌ مَعَ ابْنِ أَبِی طَالِبٍ وَ شِبْلَیْهِ؟!

فَقَالَ لَهُ عُثْمَانُ: یَا ابْنَ الْخَطَّابِ، هُمْ بَنُو عَبْدِ مَنَافٍ، الْأَسْمَنُونَ وَ النَّاسُ عِجَافٌ.

فَقَالَ لَهُ عُمَرُ: مَا أَعُدُّ مَا صِرْتَ إِلَیْهِ فَخْراً فَخَرْتَ بِهِ بِحُمْقِکَ فَقَبَضَ عُثْمَانُ عَلَى مَجَامِعِ ثِیَابِهِ ثُمَّ نَبَذَ بِهِ وَ رَدَّهُ، ثُمَّ قَالَ لَهُ: یَا ابْنَ الْخَطَّابِ کَأَنَّکَ تُنْکِرُ مَا أَقُولُ فَدَخَلَ بَیْنَهُمَا عَبْدُ الرَّحْمَنِ وَ فَرَّقَ بَیْنَهُمَا وَ افْتَرَقَ الْقَوْمُ.[۱]


[۱]– الاحتجاج ۱: ۲۹۲، موسوعه کلمات الامام الحسین (ع): ۱۱۶ ح ۸۵ و نقل هذه القضیه بطرق أخری فی امالی الطوسی: ۷۰۳ ح ۱۵۰۴ و تاریخ ابن عساکر ترجمه الامام الحسین (ع): ۱۴۱ ح ۱۷۸ و ۱۷۹ و ۱۸۰ و موسوعه کلمات الامام الحسین (ع): ۱۱۸ ح ۸۶ و ۸۷ و ۸۸ و غیره.