«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیم‏»

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ»

«رَبِّ اشْرَحْ لی‏ صَدْری ‏* وَ یَسِّرْ لی‏ أَمْری‏ * وَ احْلُلْ عُقْدَهً مِنْ لِسانی * یَفْقَهُوا قَوْلی‌‏».[۱]

«الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ وَ صَلَّی اللهُ عَلَی مُولَانا أَبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ المَعصُومینَ وَ آلِهِ الأطیَبینَ الْأَنْجَبِینَ ‏سِیَّمَا مُولَانا بَقِیَّهِ اللَّهِ فِی العَالَمینَ (ارواحنا فداه) وَ عَجَّلَ اللهُ فَرَجَهُ وَ اللَّعْنُ عَلَی أَعْدَائِهِمْ أجمَعینَ».

شاگردی انس بن مالک نزد امام صادق علیه السّلام

مرحوم مجلسی اعلی الله مقامه الشّریف در حدیث هفدهم از آخرین باب علم جلد اوّل بحار الأنوار این‌طور دارند: «أَقُولُ وَجَدْتُ بِخَطِّ شَیْخِنَا الْبَهَائِیِّ قَدَّسَ اللَّهُ رُوحَهُ مَا هَذَا لَفْظُهُ قَالَ الشَّیْخُ شَمْسُ الدِّینِ مُحَمَّدُ بْنُ مَکِّیٍّ»[۲] یعنی شهید اوّل.

«نَقَلْتُ مِنْ خَطِّ الشَّیْخِ أَحْمَدَ الْفَرَاهَانِیِّ رَحِمَهُ اللَّهُ عَنْ عُنْوَانَ الْبَصْرِیِّ وَ کَانَ شَیْخاً کَبِیراً قَدْ أَتَى عَلَیْهِ أَرْبَعٌ وَ تِسْعُونَ سَنَهً» ۹۴ سال سن داشته است.

«قَالَ: کُنْتُ أَخْتَلِفُ إِلَى مَالِکِ بْنِ أَنَسٍ سِنِینَ» عنوان بصری می‌گوید که من سالیانی نزد مالک بن انس، یکی از ائمّه‌ی اربعه‌ی اهل سنّت رفت و آمد داشتم. چهار مذهب در میان عامّه، مذهب رسمی است. حنفی، مالکی، شافعی و حنبلی. مالک بن انس همان کسی است که یک گروهی زیر پرچم فقه او مالکی هستند. البتّه شاگرد مستقیم امام جعفر صادق علیه الصّلاه و السّلام بود و حضرت هم او را تحویل می‌گرفت. شاید (برای) اتمام حجّت (با او) بوده است ولی نهایتاً حکومت او را خرید و در برابر امام خود، استاد خود پرچمی نصب کرد و به فرمان خلیفه کتاب الموطّأ را نوشت و همان کتاب رسمی مسلمان‌ها اعلان شد. فقه آن‌ها، فقه مالکی بود. البتّه که «مَنْ أَعَانَ ظَالِماً سَلَّطَهُ اللَّهُ عَلَیْهِ‏»[۳] بعد هم (حکومت) با او بد شدند، کتک هم خورد، مشکلات هم دید.

 «قَالَ: کُنْتُ أَخْتَلِفُ إِلَى مَالِکِ بْنِ أَنَسٍ سِنِینَ»[۴] سالیانی «أَخْتَلِفُ»، «اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ» یا «مُخْتَلَفُ الْمَلَائِکَهِ» یعنی یک چیزی، جای یک چیزی را می‌گیرد. همان خلف است. می‌گویند: فلانی خلف صالح است یا ناخلف است. شب می‌رود، جای آن را روز می‌گیرد. روز می‌رود، جای آن را شب می‌گیرد. این «اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ» می‌شود. «مُخْتَلَفُ الْمَلَائِکَهِ»، گروهی از ملائکه به محضر شریف آل بیت عصمت و طهارت و ائمّه‌ی معصومین علیهم السّلام نزول می‌کردند، تشرّف حاصل می‌کردند، این گروه می‌رفت، گروه دیگری جای آن‌ها را می‌گرفت که حرم مطهّر حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام «مُخْتَلَفُ الْمَلَائِکَهِ» است. همه‌ی ملائکه از خدا اذن گرفتند، زائر قبر شریف حضرت امام حسین علیه السّلام بشوند و خدا به آن‌ها اذن داده است، علی الدّوام فوجی از ملائکه می‌آیند و ملائکه‌ی قبلی برمی‌گردند ولی (این رفت و آمد) تا قیامت ادامه دارد و تمام هم نمی‌شود. این‌قدر عدد ملائکه  زیاد است.

این «أَخْتَلِفُ» یعنی من نزد مالک می‌رفتم. این به معنای رفت و آمد است. گاهی می‌رفتم، گاهی نبودم، جای من کسی دیگر بود. «أَخْتَلِفُ إِلَى مَالِکِ بْنِ أَنَسٍ» نزد مالک، رفت و آمد داشتم.

«فَلَمَّا قَدِمَ جَعْفَرٌ الصَّادِقُ علیه السّلام الْمَدِینَهَ اخْتَلَفْتُ إِلَیْهِ» وقتی (امام صادق علیه السّلام) قدوم مبارک خود را به مدینه گذاشتند… امام صادق علیه السّلام به نقاط مختلف تبعید می‌شدند. گاهی در حیره‌ی کوفه بودند، گاهی در عریض بودند و گاهی به شام برده شدند. حکومت به دلیل عناد و حسد و وحشتی که از این خورشید پر فروغ داشتند، مرتّب مزاحم بودند. لذا وقتی حضرت قدوم مبارک خود را به مدینه گذاشتند، می‌گوید که «اخْتَلَفْتُ إِلَیْهِ» به جای این‌که نزد مالک بروم، به محضر ایشان رفتم. «وَ أَحْبَبْتُ أَنْ آخُذَ عَنْهُ» مشتاق شدم، دوست داشتم که از او اخذ علم بکنم. اخذ فقه بکنم، اخذ نور بکنم. «فَقَالَ لِی یَوْماً» یک روز حضرت به من این‌طور فرمودند: «إِنِّی رَجُلٌ مَطْلُوبٌ» من تحت تعقیب هستم. مطلوب هستم، یعنی این‌ها من را رها نکردند. پشت من هستند، من تحت نظر هستم. حالا ممکن است ظاهر قضیه واقع قضیه این باشد لکن می‌شود مطلوب بودن را یک مقدار وسیع‌تر ببینیم.

طلبکاران انسان در دنیا

 از وجود مبارک حضرت سجّاد علیه السلام سؤال کردند که شما در چه شرایطی هستید؟ «کَیْفَ أَصْبَحْتَ»[۵] حضرت فرمودند: در حالی هستم که چندین طلبکار اطراف من را گرفتند. «اللَّهُ (تَعَالَى) یَطْلُبُنِی بِالْفَرَائِضِ» یکی از طالب‌های من که مطلوب او هستم، خدای من است. خدا فرائض را، واجبات را از من مطالبه می‌کند. «وَ النَّبِیُّ (عَلَیْهِ السَّلَامُ) بِالسُّنَّهِ» رسول الله جزء طلبکارهای من است. او هم اجرای سنّت نبوی را از من درخواست می‌کند. «وَ الْعِیَالُ (بالرزق) بِالْقُوتِ» همسر و فرزند هم طلبکار من هستند، آن‌ها هم معیشت خود را، رزق خود را از من مطالبه می‌کنند. «وَ مَلَکُ الْمَوْتِ بِالرُّوحِ» وجود مبارک ملک الموت هم به دنبال من است، جزء طلبکارهایی است که بالاخره باید دین خود استیفا بکند. «اللَّهُ یَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حینَ مَوْتِها»[۶]، «قُلْ یَتَوَفَّاکُمْ مَلَکُ الْمَوْتِ»[۷].

توفّی همین استیفا است. چطور آدم به کسی بدهی داشته باشد تا طلبکار آخرین دینار آن را وصول نکند، دست نمی‌دارد، ملک الموت هم توفّی می‌کند، خدا توفّی می‌کند. یعنی هر چه به ما از حقیقت انسانی، روح، جان عنایت فرموده است، همه را استیفا می‌کند؛ هیچ چیزی از حقیقت ما در این عالم نمی‌ماند. ما را از این‌جا می‌گیرد و می‌برد. شیطان هم مطالبه‌ی دین من را دارد. نفس من جزء طلبکارهایی است که او هم می‌خواهد به نحوی از ما غفلت بیاورد و صرفه‌جویی عمر را از ما بگیرد. بنابراین من در میان این همه طلبکار هستم.

وجود مبارک امام صادق علیه السّلام فرمودند: «إِنِّی رَجُلٌ مَطْلُوبٌ»[۸] یا باید بگوییم که حضرت می‌گویند: من خیی طلبکار دارم، دیگر نوبت به تو نمی‌رسد و مطلوب هستم و همه نوع طلبکار دارم. یا نه ناظر به همان شرایط سیاسی و امنیتی است که دقّت داشته باش من تحت تعقیب و زیر نظر هستم، اگر خود را به ما نزدیک بکنید، برای تو هم ناامنی ایجاد می‌شود. «وَ مَعَ ذَلِکَ لِی أَوْرَادٌ فِی کُلِّ سَاعَهٍ مِنْ آنَاءِ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ فَلَا تَشْغَلْنِی عَنْ وِرْدِی»؛ خوش به حال شما که فرصت دارید، جوان هستید، شور دارید، شعور دارید، حوصله دارید، فراغت دارید؛ ببینید امام صادق علیه السّلام چه می‌فرمایند، می‌فرمایند: «وَ مَعَ ذَلِکَ لِی أَوْرَادٌ فِی کُلِّ سَاعَهٍ مِنْ آنَاءِ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ».

فراگیر بودن طلب علم

در این فرازی که قرائت شد می‌شود از نکاتی استفاده کرد. نکته‌ی اوّل مسئله‌ی علم در منظر دین، در آیینه‌ی وحی و منادیان وحی آن‌چنان شمول دارد و فراگیر است و این طلب مطلق است، هیچ قیدی برنمی‌دارد. طلب علم من المهد إلی اللحد است. اگر ما طلبه‌های به روز باشیم و توفیقات الهی نصیب ما بشود، باید برای آموزش نوزادان برنامه‌ریزی بکنیم. این برای ما سوژه‌ی علمی است، سوژه‌ی تحقیقاتی است، باید بدانیم که نوزاد قدرت فراگیری دارد، «اطلُبوا العِلم مِنَ المَهد»[۹] ما برای آن‌ها در جهت تعلیم آن‌ها، آموزش آن‌ها، القای توحید آن‌ها، مشخّص کردن مسیر و آدرس آن‌ها به فکر باشیم، مطالعه بکنیم، استمداد بکنیم، توسّل بکنیم تا خدای متعال یک نورانیّتی به ما بدهد.

در مساجد فقط پیرمردها پای صحبت ما نباشند، بلکه سراغ آن کسی برویم که تازه وارد شده است و دفتر دل او نانوشته است و باید ما در اوّلین گام خطوط توحید او را در این عالم ترسیم بکنیم، قطعاً راه دارد و ما بی‌خبر هستیم و نسبت به تازه واردها برنامه نداریم.

ازدیاد معرفت برترین عبادت

 این خلاف تکلیف است و اگر دستور است که «مِنَ المَهد» باید معلّمینی برای مهدی‌ها ،گهواره‌ای‌ها باشند، آموزش‌های متناسب و تربیت مناسب آن سن را تدوین بکنند، به آزمایش بگذارند و رسالت و مأموریت خود را ایفا بکنند. مبدأ این مهد است، منتها إلیه آن لحد است. یعنی ولو یک ساعت به آنِ مرگ مانده است (باید به دنبال کسب علم باشیم) جزء برترین عبادت‌ها که انسان با دست پر به خانه‌ی قبر برود، ازدیاد معرفت است. هر چه به معرفت ما نسبت به خدا، به اولیای الهی افزوده بشود محبّت فزونی می‌گیرد و این محبّت چراغی است که ما را مجذوب می‌کند، در پل صراط «کَالْبَرْقِ الْخَاطِفِ» عبور می‌کنیم، آن‌جا گرفتار نمی‌شویم.

غیر عاشق‌ها حساب دارند ولی عاشق وجودی ندارد تا از آن حساب بکشند، عاشق خود را باخته است. همه چیز را به معشوق داده است، مالک دل او مشعوق بوده است. «وَ الَّذینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ»[۱۰] مؤمن دل ندارد، دل شده است، بی‌دل است‌، بی قرار است، خدا وجود او را تسخیر کرده است و همه‌ی دل او را تصرّف کرده است و جایی برای غیر باقی نگذاشته است. کسانی که حبّی زندگی کردند، حبّی عبادت کردند، حبّی درس خواندند، حبّی درس دادند، حساب ندارند. عاشق حساب ندارد. «قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّهَ فِی الْقُرْبى‏»[۱۱].

اهمّیّت علم و معرفت در نزد بزرگان

 خدا آقای موسوی اردبیلی را رحمت بکند، از حاج آقا رضی شیرازی ایشان نقل کرد -حالا دیگر در کبر سن است و حافظه‌ی او هم یاری نمی‌کند ولی خیلی با آقای موسوی اردبیلی دوست بودند و از دیرباز دوست بودند- ایشان گفته بود که من یک سؤال فلسفی از مرحوم آیت الله آقا سیّد احمد خوانساری پرسیدم که ایشان امام جماعت مسجد سیّد عزیز الله بازار تهران بود و از منزل ایشان تا مسجد هم راه طولانی بود ولی همیشه این مسیر را با پای پیاده (می‌آمدند) او هم جزء خواص بود، صاحب کرامات هم بود، بیانیه‌ای هم که امام در وفات دادند، تقدیس مرحوم آیت الله آقا سیّد احمد خوانساری بود و جزء موفّقین بوده است. یک دوره کتاب هم در شرح معتبر علّامه (دارند) یک دوره فقه‌ ایشان فقه منضبط و قابل استفاده است.

(حاج آقا رضی به آقای موسوی اردبیلی) گفت که من از مرحوم آقا سیّد احمد خوانساری یک سؤالی از مسائل فلسفی کردم و یا ذهن ایشان یاری نکرد یا وقت نداشتند یا حوصله نداشتند جواب ندادند. (زمان) گذشت، ۲۷ سال بعد، مرحوم آقای خوانساری مبتلا به سرطان شد و خیلی هم درد می‌کشید. مرحوم آقای بهاء الدّینی ما سلام الله علیه به عیادت مرحوم آقای خوانساری آمده بود، به سرعت بلند شده بود. گفته بودند به همین فوریّت آمدید و بلند شدید؟ گفته بود: دیدم درد امان از او می‌گیرد و می‌خواهد رعایت ادب بکند و درست نیست. من بلند شدم که مزاحم او نباشیم. اجمالاً در آن شرایط سخت سرطان حاج آقا رضی می‌گفته است که من برای عیادت ایشان رفتم تا نگاه ایشان به من افتاد، گفت: فلان مسئله را از من پرسیده بودید و نظر بو علی این است، ملّا صدرا این را گفته است، خود ایشان هم یک نظر سومی داشته است نظر خود را هم گفته بود، توضیح لازم را هم داده بود. یک کسی که اصلاً به فلسفه شهره نیست، فقیه است، مرجع تقلید است، آن هم در شرایط بسیار حسّاس و سرنوشت‌ساز که در یک قدمی وفات قرار گرفته است و درد همه‌ی وجود او را گرفته است، امّا علم، معرفت چقدر مهم است که در آن شرایط (خواسته به آن جواب بدهد) ۲۷ سال قبل، یک کسی یک سؤالی از او پرسیده است، نمی‌خواهد بمیرد و جواب او را نداده باشد. این است که «اطلُبوا العِلم مِنَ المَهد»[۱۲] این طلب علم، طلب قراردادی و سوری نیست. این طلبی که الآن ما و شما دور هم جمع شدیم، این طلب ذهنی است، هر وقت به طلب وجودی رسیدیم، آن وقت ما طلبه‌ی جدّی هستیم و عالم می‌شویم و عارف می‌شویم و طیّ منازل می‌کنیم. با پای عشق هم این نردبان را بالا می‌رویم تا به مقصد برسیم.

مرحوم علّامه‌ی بزرگوار، صاحب تفسیر شریف المیزان، آقای طباطبایی روحی فداه و اعلی الله مقامه الشّریف پدر خود را از در دوران کودکی دست داده بودند؛ دو برادر یتیم و بی‌سرپرست بودند، برای آن‌ها کسی را اجیر کرده بودند، به منزل می‌آمده است به این‌ها درس می‌داده است. آقای طباطبایی هم آمادگی ذهنی نداشته است، تمرکز نداشته است و درس را خیلی جدّی نمی‌گرفته است. یک روز این بنده‌ی خدایی که برای تدریس توفیق داشته است که این دو بچّه سیّد را تعلیم بدهد، (آقای طباطبایی را) سرزنش کرده بود. این ملامت و سرزنش خیلی روی آقای طباطبایی اثر گذاشته بود، خود ایشان هم در حالات خود نوشته است و دیگران هم نقل کردند. قاعدتاً شما هم می‌دانید ولی همیشه نیاز داریم که این حرف‌ها را به همدیگر بگوییم. آقای طباطبایی در بیابان رفته بودند.

اثرات مناجات در خلوت و مکان عاری از گناه

 این به بیابان رفتن، در بیابان مناجات کردن مخصوصاً کوه رفتن (خیلی اثرات دارد) حضرت موسی (به کوه می‌رفتند) کوهی بود، مناجات‌های نبی ّمکرّم ما در غار حرا بود، ایشان سالی یک ماه کناره می‌گرفتند و برای خلوت با خدا از اهل و عیال و اجتماع کنار می‌کشیدند و به طور کامل با معبود خود، مأنوس بودند که امیر المؤمنین علیه السّلام در خطبه‌ی قاصعه اگر عمری داشتیم بعد از حدیث عنوان بصری امیدوار هستم امیر المؤمنین کرم بکند خطبه‌ی قاصعه را هم با همدیگر مروری داشته باشیم- دارد که «فَأَرَاهُ وَ لَا یَرَاهُ غَیْرِی»[۱۳] در این یک ماه هیچ کسی او را نمی‌دید ولی من او را می‌دیدم و این جای تعلیل است نمی‌دید چون در غار بود یا نه «لَا یَرَاهُ» می‌شد. مرحوم میرزا علی آقای قاضی اعلی الله مقامه الشّریف هر شب در ماه مبارک رمضان تا لیالی قدر با شاگردان خود انس توحیدی داشتند. لیالی قدر که می‌رسید، دیگر کسی او را نمی‌دید، «لَا یَرَاهُ» می‌شد. من فکر می‌کنم این‌که «فَأَرَاهُ وَ لَا یَرَاهُ غَیْرِی» آن حالت عروج رسول الله و رفتن در واقعیت خود بوده است که دیگر دسترسی فیزیکی (به ایشان نبوده است) یعنی دیگر در عالم فیزیکی نبودند. اجمالاً به هر معنی باشد، حضرت امیر در آن یک ماه تنها کسی بود که دسترسی به پیغمبر داشت.

 حالا بد نیست این قرینه را هم خدمت شما عرض بکنم. «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَریمٌ * فی‏ کِتابٍ مَکْنُونٍ * لا یَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ»[۱۴] آن وقت آن حقیقت قرآنی است، پیغمبر هم قرآن ناطق است. آن عبارات و الفاظ و صفحات و آنچه به صورت لفظ درمی‌آید، واقعیت و حقیقت قرآن نیست، آن مرحله‌ی ادنای قرآن کریم است که عالم فیزیکی را روشن کرده است، اگر بخواهیم یک تنظیری بکنیم آن گوشی است، خود او نیست. گاهی آدم با گوشی صحبت می‌کند، اگر کسی نبیند فکر می‌کند خود او را می‌بینم، دارم با خود او صحبت می‌کنم. نه، خود او را نمی‌بینم، صدای او هم مستقیم به من نمی‌رسد، این امواج را با این سیم‌ها به ما منتقل می‌کنند. این امواج قرآن است که در لباس عبارت و کاغذ و مفاهیم مرکّب به ما می‌رسد. امّا آن حقیقت ورایی آن، آن کانونی که به این سیم وصل شده است و آن سیم از این کانون نیرو می‌گیرد و برای ما تبدیل به علم و معرفت می‌شود، آن حقیقت مرکزی و مولّد در اختیار ما نیست. وجود نازنین حضرت خاتم و ائمّه‌ی معصومین سلام الله علیهم اجمعین در آن مرتبه هستند که «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَریمٌ * فی‏ کِتابٍ مَکْنُونٍ * لا یَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ» این علی چون جزء مطهّرین او است، او را مسح می‌کند. «فَأَرَاهُ وَ لَا یَرَاهُ غَیْرِی»[۱۵].

لزوم مناجات در خلوت برای انسان

این مناجات و این خلوت برای ما و شما لازم است. گاهی کوه برویم، تنها هم برویم و در یک جایی که خدا در آن‌جا معصیت نشده است، خلوت بکنیم. خدا می‌داند در این آبادی‌ها چه گناهانی واقع شده است. هر کجا بروید آلودگی دارد. امّا یک جایی بروید که آن‌جا کسی  گناه نکرده است، معصیت نکرده است ولو شده است در سال آدم یک بار یک جایی را شناسایی بکند به آن‌جا برود، یک نمازی بخواند.

دوران اصلاحات بود، جوان‌های غیور اصفهان به مناسبت میلاد حضرت آقا مجلس گرفته بودند، بنای مقابله با جریان خاص را داشتند و از ما دعوت کرده بودند برای صحبت به آن‌جا برویم. من از آقای حجازی درخواست کردم که یک نکته‌ای از آقا برای من بگویند، من  به اصفهان می‌روم، سوغاتی ببرم. ایشان محبّت کردند گفتند: خود شما بیشتر وارد هستید و بعد تأمّل کردند و گفتند: آقای مظاهری به دفتر زنگ زدند؛ آیت الله مظاهری که از مراجع تقلید هستند، استاد ما هم بودند. هم گاهی درس اخلاق خدمت ایشان بودیم و هم بخشی از لمعه را تدریس می‌کردند خیلی خوب بیان و شیرین هم بود، درس اخلاق عمومی ایشان هم در قم بی‌نظیر بود. آیت الله مظاهری تنها مرجعی است که به خواست حضرت آقا تن داد، ایشان در قم جایگاه داشت، بازار داشت، مشتری داشت (مورد اقبال مردم بود) ولی آقا فرمودند: شما اصفهان بروید و حوزه‌ی آن‌جا را احیا بکنید. علی رغم میل خود که رفتن به اصفهان دون شأن او بود ولی -اعتقاد به ولایت یعنی همین- ایشان از موقعیت‌های ظاهری چشم پوشیدند و به اصفهان رفتند.

در اصفهان باند مهدی هاشمی با آن گروه خاص بنای در دوران اصلاحات فتنه داشتند و بنا داشتند مردم را به خیابان بکشانند و شلوغ بکنند. (آقای حجازی) گفتند: آقای مظاهری زنگ زدند گفتند که اصفهان آبستن فتنه است به آقا بگویید چه کار بکنیم؟ ما به عرض آقا رساندیم. آقا فرمودند: به آقای مظاهری بگویید پیشنهاد شما چیست؟ ما هم گفتیم: آقا می‌گویند: خود شما فکر می‌کنید ما باید چه کار بکنیم؟ ایشان گفتند: پیشنهاد ما این است که آقا یک اطّلاعیّه خطاب به مردم اصفهان بدهند و این از رسانه‌ی ملّی در استان پخش بشود، قبل از آن که آن‌ها بیایند ما به استقبال برویم و زمینه را از آن بگیریم. به آقا رساندیم. آقا به بیابان رفتند و در بیابان مناجاتی و استغاثه‌ای و نمازی داشتند، بعد که برگشتند آن اطّلاعیه را دادند و آقای مظاهری می‌فرمودند که حضور جمعیت بی‌سابقه و محیّر العقول بود و فتنه را در نطفه خفه کردند و نگذاشتند (که آن‌ها کاری بکنند) اثر آن اطّلاعیه نبود، اثر آن وصل شدن سیم بود.

 اجمالاً گاهی باید آدم در بیچارگی های خود، در اضطرارهای خود، در مشکلاتی که برای او پیش می‌آید یک خلوتی پیدا بکند، یک جایی پیدا بکند که مطمئن باشد در آن‌جا گناهی واقع نشده است. در مساجد هم گناه می‌شود، غیبت می‌شود، گاهی نیش زبان زده می‌شود. از این قبیل گناهان در مساجد و بقاع متبرّکه هم می‌شود ولی رفتن به یک جاهایی که آن‌جا اجتماعی نبوده است، رفت و آمد گنه‌کارها نبوده است، رفتن به آن‌‌جا…

اثرات خلوت در بیابان برای علّامه طباطبایی

 مرحوم آقای طباطبایی اعلی الله مقامه به بیابان رفته بودند. نمازی خوانده بودند، دست گدایی باز کرده بودند، گفته بودند: خدا یا شوق علم به من بده، عطش به من بده یا جان من را بگیر. فرمودند بودند: بعد از آن استغاثه و آن نماز در هیچ درسی حضور نداشتم، مگر این‌که هر چه استاد می‌گفت بلد بودم. همه را قبلاً مطالعه می‌کردم، مطالعه‌ی آنچه را که مشکل بوده است، تکرار می‌کردم،  فکر می‌کردم، تأمّل می‌کردم، مشکلات را حل می‌کردم و در هر درسی می‌رفتم چیز جدیدی از استاد یاد نگرفتم و حضور داشتم.

 گاهی (علّت) این‌که خداوند استجابت را در دعاها مخفی کرده است همین است. آدم یک جا می‌بیند که دل وصل شد و دعا مستجاب شد. این مسئله که انسان از مهد تا لحد طالب علم باشد، عطش می‌خواهد. سرّ این‌که این حدیث را در این‌جا آورده است (این است که) عنوان بصری در ۹۴ سالگی -که سابقاً هم به هر ردی زده است، هر کجا خبری از بحثی، علمی بوده است آن‌جا حضور کوتاهی داشته است- دیده همه‌ی این‌ها سراب بوده است، عطش او را بی‌قرار کرده است که خود را به چشمه‌ی وجود امام صادق علیه السّلام رسانده است. ادامه‌ی این در جلسات دیگر ولی مسئله‌ی طلب گام اوّل است که طلب در وجود انسان ایجاد بشود. بعد هم همّت، بعد از طلب همّت، بعد از همّت سماجت و استقامت و پشتوانه‌ی همه‌ی این‌ها استغاثه و تضرّع به پیشگاه پروردگار متعال است.

«صَلَّى اللَّهُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ الحُسینِ» دوران اسارت آل الله است. این مدّت خیلی بر دختر امیر المؤمنین علیه السّلام سخت گذشته است. امان از دل زینب. حضرت زینب سلام الله علیها با امام حسین علیه السّلام رابطه‌ی خاص داشت، شما زیر این آسمان خواهر و برادری مهربان‌تر از امام حسین و حضرت زینب علیهم السّلام پیدا نمی‌کنید. نقل کردند حضرت زینب سلام الله علیها کودک بود، او را قنداق می‌کردند. گریه را آغاز کرد، هر کسی آمد نتوانست او را ساکت بکند، امام حسین در خانه نبود، گریه‌ی او همین‌طور ادامه پیدا کرد تا حسین آمد. همین که سیّد الشّهداء آمد، نگاه حضرت زینب به امام حسین علیه السّلام افتاد آرام شد و امام حسین او را بغل گرفت و همین علاقه که علاقه‌ی فطری هم بود، ذاتاً ماه شمس امام حسین علیه السّلام بود و نمی‌توانست از امام حسین علیه السّلام جدا بشود. لذا برای او خواستگاری هم که آمد امیر المؤمنین علیه السّلام از حضرت زینب نظرخواهی کردند، عرضه داشت: اختیار ما با شما است ولی آنچه که من عرض می‌کنم این است که اگر قرار شد این ازدواج واقع بشود دو تا شرط ضمن عقد من دارم. یکی این است که من باید هر روز حسین را ببینم، یک روز نمی‌توانم بی‌ حسین باشم، باید ممانعت نشود. نکته‌ی دوم این است که اگر سفری برای حسین پیش بیاید و همسر من نخواهد یا نتواند در این سفر با امام حسین علیه السّلام همسفر بشود، من حسینی هستم، من در خانه نمی‌مانم، من همراه حسین می‌روم که این از دلایل شهود حضرت زینب است که پیشاپیش دارد خود را برای برنامه‌ی کربلا آماده می‌کند، از ابتدا مقدّمات شرعی و فقهی آن را آماده کرد. لذا همه جا با امام حسین علیه السّلام بود تا کنار گودی قتله‌گاه آمد، آن‌جا هم خود ایشان دل نمی‌کند، همین دختر امام حسین عرضه داشت: عمّه جان ما را می‌برند یا می‌گذارند نزد پدر خود بمانیم؟ جواب فرمودند: نمی‌گذارند ما این‌جا بمانیم، ما را می‌برند. عرضه داشت: عمّه جان ببین می‌توانی این‌ها را راضی بکنی، بگذارند نزد پدر خود بمانم. امّا خود حضرت زینب سلام الله علیها هم عاشق‌تر از این دختر بود، در نهایت با تازیانه می‌برند. این شعر مشهور است: حسین جان

چون نیست چاره می‌روم و می‌گذارمت               ای پاره پاره تن به خدا می‌سپارمت.

پایان


[۱]– سوره‌ی طه، آیات ۲۵ تا ۲۸٫

[۲]– بحار الأنوار (ط – بیروت)، ج ‏۱، ص ۲۲۴٫

[۳]– همان، ج ‏۸۹، ص ۱۷٫

[۴]– همان، ج ‏۱، ص ۲۲۴٫

[۵]– الأمالی (للطوسی)، ص ۶۴۱٫

[۶]– سوره‌ی زمر، آیه ۴۲٫

[۷]– سوره‌ی سجده، آیه ۱۱٫

[۸]– بحار الأنوار (ط – بیروت)، ج ‏۱، ص ۲۲۴٫

[۹]– نهج الفصاحه، ص ۲۱۸٫

[۱۰]– سوره‌ی بقره، آیه ۱۶۵٫

[۱۱]– سوره‌ی شوری، آیه ۲۳٫

[۱۲]– نهج الفصاحه (مجموعه کلمات قصار حضرت رسول صلى الله علیه و آله)، ص ۲۱۸٫

[۱۳]– نهج البلاغه (للصبحی صالح)، ص ۳۰۰٫

[۱۴]– سوره‌ی واقعه، آیات ۷۷ تا ۷۹٫

[۱۵]– نهج البلاغه (للصبحی صالح)، ص ۳۰۰٫