دختر شه با ادب تا دامن بابا گرفت
کار عشق و عاشقی در کربلا، بالا گرفت
گفت: ای جان پدر! دیدی که چرخ بیوفا
با چه نیرنگی تو را در کربلا از ما گرفت؟
سوختم پروانهسان در پرتو شمع رُخت
بعد از این خاکسترم را باید از صحرا گرفت
من یقین میدانم، ای بابا! که بعد مرگ تو
گوشهی ویرانهی بیسقف، باید جا گرفت
گاه در کوفه، گهی شام و گهی بزم یزید
گاه باید دیر راهب، منزل و مأوی گرفت
سوخت آن پروانه قلب شاه را مانند شمع
جای اشک از چشم بابا، لؤلؤ لالا گرفت
شاه گفتا: گریه کم کن کز شرار آه تو
جان من را آتشی اکنون ز سر تا پا گرفت
گریه باشد بهر آن ساعت که بینی، دخترم!
رأس پاکم جا به روی نیزهی اعدا گرفت
گریه باشد بهر آن ساعت که بینی هم چو جان
در بغل جسم علی را مادرش لیلا گرفت
شعر جانسوز «رضایی» در وداع آخرین
خون به جای اشکِ چشم از دیدهی زهرا گرفت
شاعر: سیدعبدالحسین رضایی
پاسخ دهید