این شعری که مشهور است و در آن می‌گوید: «عشقِ حسین است چه ها می‌کند»، عشقِ امیرالمؤمنین علیه السلام چه ها نمی‌کند! زخم و جراحت و شدائد و فشارها و فقر و … اصلاً برای انسانِ عاشق مهم نیست. «ابوالاسود دوئلی» از فرزانگان و سرافرازانِ در امتحانات است، انسانِ خیلی بزرگی است، وقتی حضرت امیرالمؤمنین علیه الصلاه و السلام به شهادت رسیدند معاویه ماهانه‌ی همه‌ی طرفدارانِ حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام از جمله «ابوالاسود دوئلی» را قطع کرد، «ابوالاسود دوئلی» عائله‌مند بود و دخترانِ متعدّدی داشت، این‌ها در اثرِ نداشتنِ درآمد به گرسنگی و فلاکت افتادند، و در این گرسنگی و فلاکت به معاویه گفتند: چه نشسته‌ای؟ الآن زمانِ آن است که با «ابوالاسود دوئلی» که خیلی دَم از علی می‌زند معامله کنی و دینِ او را بخری، معاویه علیه الهاویه هم در این جهات شکارچیِ قهّاری بود، خیلی از اطرافیانِ امیرالمؤمنین علیه السلام با پول اسیرِ معاویه شدند و دست از حمایتِ امیرالمؤمنین علیه السلام برداشتند، کمااینکه لشکر و قشونِ امام حسن علیه السلام، فرماندهانِ امام حسن علیه السلام که برخی از آن‌ها از پسرعموهای خودِ ایشان بودند، «عبیدالله بن عباس» خودش را فروخت… کسی فقیر باشد، کسی نادار باشد، از آن طرف هم دنیای باطل و ظالم‌ها پولدار باشند و بخواهند دینِ آن شخص را بخرند، چند نفر سراغ دارید ایمانِ خودشان را حفظ کنند و گرسنگی را تحمّل کنند اما به حق بد نگوید و با حق مقابله نکند و از حق طرفداری کند.

 

خیلی از یارانِ حضرت امیرالمؤمنین علیه الصلاه و السلام دَم از ایشان می‌زدند ولی امیرالمؤمنین علیه السلام را تنها گذاشتند و با امیرالمؤمنین علیه السلام جنگیدند، همینطور با امام حسن علیه السلام، همینطور با امام حسین علیه السلام… امام حسین علیه السلام که حلالی را حرام نکرده بودند، حرامی را حلال نکرده بودند، ولی مردم بدبخت بودند و گرسنه بودند، این‌ها با مقداری خرما دینِ خود را فروخته بودند و آمدند و خونِ امام حسین علیه السلام را ریختند!

 

خیلی سخت است! وقتی فضا یک فضای احساسی شد و مردم نادار شدند و همه نشستند و از نداری‌ها گفتند، آرام آرام آمادگی پیدا می‌کند که هرنوع معامله علیهِ دین را به جان بخرند، همچنین فضایی بود! معاویه هم همه را می‌خرید، گفت: الآن وقتِ آن رسیده است که ما «ابوالأسود» را هم به سمتِ خودمان بکشیم، یک مَشکِ عسل، آن هم عسلِ مصفّایی که در آن زعفران ریخته‌اند، بوی زعفران هم خیلی مطبوع است… وقتی انسان گرسنه نیست و از مقابل نانوایی گذر می‌کند هیچ احساسی ندارد ولی وقتی انسان روزه است و روز طولانی است انسان هنوز به نانوایی نرسیده است بوی نان را احساس می‌کند! این حسّاسیّت ترشّحِ غدد است که انسان بزودی متوجّه می‌شود. اینجا هم فرزندان دو سه روز بود که گرسنه بودند، عسلی فرستادند که بوی زعفران می‌داد، وقتی فرستادند «ابوالأسود» منزل نبود و در زدند و گفتند امیر هدیه فرستاده است و این مشک عسل را به داخل خانه دادند، بچّه‌های گرسنه بی‌اختیار به سوی این مشک کشیده شدند و درِ مشک را باز کردند و انگشتی به عسل زدند و در دهانِ خود بردند و در همین حال «ابوالأسود» رسید، پرسید که این عسل چیست؟ گفتند: امیر یادِ ما کرده است و فهمیده است که وضعِ ما خراب است و برای ما عسل فرستاده است؛ «ابوالأسود» گفت: آیا می‌دانید این عسل به چه قیمت تمام می‌شود؟ گفتند: نمی‌دانیم، گفت: این عسل را فرستاده است که از شما عشق و محبّتِ امیرالمؤمنین علی علیه السلام را بگیرد! این بچّه‌ی گرسنه عسل را از دهانِ خود بیرون ریخت و در دهان خود انگشت می‌زد که بالا بیاورد و هیچ چیزی از این عسل در وجودِ او باقی نماند! بعد می‌گفت: «مَعاذَالله وَ کَیفَ یَکونُ هذا وَ مَولانا أمیرالمؤمِنینا»… پناه بر خدا! معاذ الله… چطور می‌شود ما این را قبول کنیم، در حالی که مولای ما امیرالمؤمنین علیه السلام است؟