راضی شدند ببرندم پیشش. با چه مصیبتی هم. که برویم سپاه، برویم فلان سردخانه، برویم توی سالنی پر از درهای کشویی بسته، برویم جلو یکی از آنها بایستیم، یکیش را باز کنند، کشو را هم آرامِ آرامِ آرام بکشند عقب و تو ابراهیم را ببینی، که ابراهیم همیشگی نیست، که آن چشمهای همیشه قشنگش نیست، که خندهاش نیست، که اصلاً سری در کار نیست.
همیشه شوخی میکردم میگفتم: «اگر بدون ما بروی میآیم گوشهات را میبُرم میگذارم کف دستت.»
بش گفتم: «تو مریضی ماها را نمیتوانستی ببینی، ابراهیم. چطور دلت آمد بیاییم اینجا چشمهات را نبینیم، خندههات را نبینیم، سر و صورت همیشه خاکیت را نبینیم، حرفهات را نشنویم؟»
جورابهاش را که دیدم جیغ زدم. خودم براش خریده بودم. آنقدر گریه کردم که دیگر خودم را نمیفهمیدم. اصلاً یک حال عجیبی داشتم. همه هم بودند دیدند. دیدند دارم دنبال پاهام میگردم.
حتّی گفتم: «پاهام کو؟ چرا دیگر نمیتوانم راه بروم؟»
باورتان نمیشود؟ احساس میکردم دیگر پا ندارم. به چه درد میخورد اگر هم داشتم، اگر هم میداشتم؟
به من گفتند مادرش نگران دست ابراهیم بوده. همان که توی والفجر چهار ناخنش پریده بود.
میگفتند میگفته: «میخواهم ببینم جاش خوب شده یا نه.»
من هم آن ناخن یادم بود. نگاهش نکردم. یعنی جرأت نکردم. یعنی نمیخواستم ببینمش تا مطمئن شوم خود ابراهیمست. میخواستم خودم را گول بزنم که جنازه سر ندارد و میتواند ابراهیم نباشد و میتوانم باز منتظر باشم، امّا نمیشد. خودش بود.
منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح
به نقل از: ژیلا بدیهیان
پاسخ دهید