عملیات خیبر میخواست شروع شود. همهی فرماندهان بودند. آقا مهدی توجیهشان کرد و رفتند. فقط این دو برادر ماندند. من هم میخواستم بروم که حمید گفت «بمان صمد، بلکه ما یک چرتکی بزنیم.»
آنها خوابیدند و من رفتم دوربین فیلمبرداری برداشتم آوردم ازشان فیلم برداشتم. که بیدار شدند گفتند این چه کاریست که من میکنم و چرا خجالت نمیکشم.
«اصلاً بده به من این دوربینت را!»
دوربین را ندادم. آنها هم رفتند به خودشان مشغول شدند. حمید رفت کاغذی را برداشت و شروع کرد به نوشتن.
آقا مهدی دید. گفت «حالا چه وقت این کارهاست؟ میگذاشتی بعد.» حمید در خودش بود. آقا مهدی فهمید دارد وصیت مینویسد. از حرف خودش شرم کرد. از چادر زد بیرون که هم حرفش بیجواب بماند هم حمید راحت باشد. بعد با هم رفتیم جایی که گردانها باید از آنجا عمل میکردند. دو تا از گردانها باید از پشت عراقیها عمل میکردند. حمید هم با آنها بود و اولین نفری بود که رفت نشست توی قایق. آقا مهدی داشت دنبالش میگشت. گفتم «نشسته توی قایق. آنجا!»
رفت به حمید گفت «هیچی با خودتان نمیبرید؟ غذا و وسایل و تدار…»
حمید گفت «لازم نیست.»
آقا مهدی گفت «چرا؟ مگر برای جنگ نمیروید؟»
حمید ساکت نگاهش کرد. آقا مهدی معنی نگاهش را فهمید. به روی خودش نیاورد.
به من گفت «برو یک کم وسایل جنگی براشان بیاور!»
هوا خیلی سرد بود. آورکتم را درآوردم دادم به حمید. خداحافظی کردیم و رفت.
شب عملیات شد. من و آقا مهدی رفتیم قرارگاه. عملیات عملیاتی سخت و شلوغ شد. قرار شد دو نفر از فرماندهان لشکر بروند توی منطقهی عملیاتی. آقا مهدی و آقای کاظمی آماده شدند. با هلیکوپتر رفتند جزیرهی مجنون. من هم صبح رفتم پیششان.
خبر شهادت حمید رمزی بود. رمز این بود «حمید هم رفت پیش دایی.»
مسؤول تعاون ما اسمش دایی بود. هر کس که شهید میشد میگفتند فلانی رفت پیش دایی. آقا مهدی رمز را که شنید سکوت کرد. فقط گفت «انا لله و انا الیه راجعون.»
به یکی گفت «سریع برو کالک و هر چیزی که توی جیب حمید جا مانده بردار بیاور!»
چند نفر آمدند گفتند «چرا خودش را نیاوریم؟»
گفت «یا همه یا هیچ کس!»
آمدند گفتند حمید کنار دجلهست و فقط توانستهاند یک پتوی سیاه بکشند روش و برگردند. همه انتظار داشتند آقا مهدی بعد از عملیات برود شهر خودشان و مراسم بگیرد، اما نرفت. چون حمید وصیت کرده بود بعد از او آقا مهدی باید اسلحهاش را بردارد. آقا مهدی هم ماند. آنقدر ماند تا سال بعد که توی بدر، توی دجله، مثل حمید گم شد. من فقط دلم به لحظههای با آنها بودن خوشست؛ و اینکه حمید در لحظهی آخر با آورکت من شهید شده و خونش به لباسی ریخته که روزی مرا گرم میکرده و چند روز حمید را گرم کرده.
من هر بار که اسم یکی از باکریها را از زبان کسی میشنوم، یاد خونی میافتم که به یک آورکت گرم ریخته شده.
منبع: کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان۱- شهید حمید باکری»- انتشارات روایت فتح، صص ۱۱۵-۱۱۷
به نقل از: صمد قدرتی
پاسخ دهید