فامیل ما از اول محلاتی نبود. همینطور که فامیل امام از اول خمینی نبود. قدیم رسم بود که طلبهها و روحانیها را به اسم شهرستان محل تولد و زندگیشان صدا میکردند. مثلاً فامیل امام مصطفوی بود به همین معروف بود. یا فامیل ما مهدیزاده بود. منتها پدرم را صدا میزدند «آشیخ فضلالله محلاتی» و ما هم به همین فامیل عادت کردیم. طوری که پدرم بعدها رفت «محلاتی» را توی شناسنامههامان به آخر فامیلهامان اضافه کرد.
ما دو سال بیشتر قم نماندیم. یعنی قبل از پانزده خرداد ۴۲، یا شاید هم زودتر، وقتی پنج سالام بود آمدیم تهران. من اول ابتدایی را توی تهران خواندم. در مدرسهی علوی.
از همان روزها بود که مبارزه اوج گرفته بود و مأمورها شب و نصف شب میآمدند در خانهمان را میزدند و میریختند توی خانه. با تمام بچگیام انتظار داشتم پدرم عصبانی بشود و برود به همهشان ناسزا بگوید و بیرونشان کند – کما این که مادرم بعدها، وقتی بابا نبود، همین کار را میکرد – منتها بابا میرفت آرام و خونسرد در را باز میکرد، به روشان میخندید، سلام و تعارفشان میکرد، میآوردشان تو، براشان چای و میوه میآورد و وادارشان میکرد به خودش و خانوادهاش احترام بگذارند و با بیادبی دنبال کتاب یا اعلامیه یاهر چیز دیگر نگردند.
این اخلاقاش یا حاضرجوابیهای خنداناش روی ما بچهها تأثیر میگذاشت. یک بار ساواکیها آمده بودند خانهمان و داشتند مدارک و کتابهای بابا را صورتبرداری میکردند. مثلاً فلان کتاب را میزدند «یک» و بهمان کتاب را میزدند «دو» و همینطور الی آخر، تا اینکه رسیدند به عکس امام و آنی که به آن یکی دیکته میکرد گفت «بنویس بیست، عکس خمینی!»
من کوچک بودم. با زیرشلواری ایستاده بودم کنار ساواکیه. خندهی بابا را، توی همان عالم بچگی، کاشتم روی صورتام و گفتم «دیدی خودت؟ همه جا آقای خمینی نمرهش بیسته. کِیف کردی؟»
ساواکیه بهاش برخورد. تشر زد که «پاشو برو از این جا تا نزدم پس کلت، نیم وجبی!»
به حاج آقا گفت «چی میگه این؟»
بابا گفت «بچهست دیگه، سرکار. شما به دل نگیر.»
به من گفت «برو یه چایی بیار برای آقا تا خستگیش درآد!»
به نقل از احمد مهدیزاده، قاصد خندهرو، ص ۱۰۸ و ۱۰۹٫
پاسخ دهید