چند وقتی از حبس خانگی امام در قیطریه تهران میگذشت که حکومت نقشه کشید تا وانمود کند که امام با دستگاه کنار آمده. دولت عوض شد و حسنعلی منصور آمد در رأس کار. جواد صدر هم شد وزیر کشور. او پسر صدر الاشرف بود. میخواستند ازش یک چهرهی مذهبی بسازند، در حالی که اصلاً دین و ایمان درستی نداشت. او همشهری من بود و من خوب میشناختماش. پدرش اهل نماز و عبادت هم بود. حتی میگفتند اهل تهجد (شب بیداری) هم هست. منتها پسرش بزرگشدهی اروپا بود.
از طرف حکومت آمدند از امام عذرخواهی کردند و گفتند «شما میتوانید تشریف ببرید قم.»
سرهنگ مولوی (رئیس سازمان امنیت تهران – ساواک) برای رفتن امام به قم، یک اتومبیل بنز آورده بود. یک لندور هم پشت سرشان حرکت میکرد.
رفتند به امام گفتند «بفرمایید سوار شوید تا برویم.»
بعدها امام گفتند «وقتی من سوار شدم، سرهنگ مولوی هم آمد پهلو من بنشیند. گفتم «تو اینجا نیا». گفت «بله، قربان، چشم». رفت نشست توی ماشین پشتی.» رانندهی ماشینی که امام را می برد قم، تعریف میکرد که «امام توی راه یک کلمه هم با من حرف نزد.»
امام را برده بودند سر کوچهی یخچال قاضی، نزدیک بیمارستان، پیاده کرده بودند. چون ماشین نمیتوانسته برود توی کوچه. امام، تک و تنها، حرکت کردند طرف خانه و رفتند در زدند. هاجر (مستخدمه امام) تا امام را دیده، بهت زده شده بود.
یکی دو تا دوچرخهسوار دیده بودند که امام، تک و تنها، دارند میروند طرف خانهشان. سوار دوچرخهشان راه افتاده بودند تمام مردم شهر را خبر کرده بودند. ظرف یک ساعت، تمام کوچه، لبریز از جمعیت شد.
ساواک یک مقاله تنظیم کرده بود و داده بود به روزنامه اطلاعات، مبنی بر اینکه علما سازش کردهاند و ما با هم به تفاهم رسیدهایم و چنین و چنان. منظورشان این بود که امام با دولت کنار آمدهاند و آنها هم به همین دلیل آزادشان کردهاند. مردم قم و سا کنین مدرسهی فیضیه به خاطر آزادی امام جشن گرفتند. حاج مهدی عراقی و دوستان دیگر هم آمدند قم و یک جشن مفصل توی مدرسهی فیضیه گرفتند. قرار بر این بود که بروند امام را هم به مدرسه بیاورند.
امام خیلی عصبانی بودند از آن مقالهای که در روزنامه چاپ شده بود.
میگفتند «باید این مطلب توی همین روزنامه تکذیب بشود.»
امام آقای مرواید و یک نفر دیگر را خواستند و گفتند «این مطلب را از طرف من تکذیب کنید. بگویید من همانی هستم که بودم. بگویید اینها دورغ گفتهاند. اگر درست حالیشان نکنید، اگر خوب حرف نزنید، پا میشوم خودم میروم آن جا صحبت میکنم.»
آن دو نفر بلند شدند رفتند.
امام را آن شب آمدند با تجلیل بیسابقهای به مدرسهی فیضیه بردند.
فردای آن روز امام مرا خواستند. گفتند «برو تهران، پیش دکتر صدر، بهاش بگو اگر این مطلب را تکذیب نکند، هر چه دیدی از چشم خودت دیدهای.»
رفتم وزارت کشور و با دکتر صدر ملاقات کردم و پیام امام را رساندم.
مردک گفت «من چند روز پیش اروپا بودم. آنجا کشیشها توی کلیساهای خودشان خیلی آزادند. حرف میزنند با مردم، هدایت شان میکنند، دولت هم به کار خودش مشغول است. مخلص کلام این که دینِ آن جا از سیاستاش جداست. این جا هم همینطور است. آقایان مشغول کار خودشان باشند، ما هم مشغول کار خودمان باشیم. دخالت در سیاست وظیفهی ایشان نیست. اصلاً در شأن روحانیت نیست که بخواهد در سیاست دخالت بکند.»
گفتم «حرف آخرتان همین است؟»
گفت «حرف آخرم این است که قول نمیدهم کاری بکنم.»
مکثی کرد و گفت «ولی قول میدهم که به نخست وزیر و ساواک بگویم که چه درخواستی داشتهاید.»
تکذیبیه چاپ نشد. ماجرا کشید به آنجا که امام در اولین جلسهی درسشان آن نطق تاریخی و ماندگارشان را کردند و گفتند «ما همانی هستیم که بودیم. هیچ کس حق سازش ندارد.»
حتی گفتند «خمینی اگر سازش کند، این ملت خمینی را هم از مملکت بیرون میکند و مبارزه دوباره آغاز شد.»
به نقل از شهید فضلالله محلاتی، قاصد خندهرو، ص ۷۷ تا ۸۰٫
پاسخ دهید