تا آخرین روز که شهید محلاتی سوار هواپیما شد و بعدش به شهادت رسید، من محافظش بودم. در زمانی که آقای محلاتی نمایندهی مجلس شده بود، صبح ساعت هفت میرفتیم مجلس تا ظهر. از ظهر به بعدش را به ما میگفت که مثلاً چه ساعتی میخواهد برود. منتها کجاش را نمیگفت. ولی ما میدانستیم که یا میرود سپاه – چون نمایندهی امام در سپاه بود – یا میرود بیت حضرت امام برای دادن گزارش و از این چیزها. آقای محلاتی خیلی خوش اخلاق بود در عین حال خیلی هم جدی بود. خندهاش به جا، اخماش به جا. یادم است چند نفر از بچههای سپاه با فرماندهشان یکی به دو کرده بودند و همهشان آمده بودند دفتر نمایندگی تا مثلاً شکایت فرماندهشان را به آقای محلاتی بکنند.
آقای محلاتی با همهشان گفت و خندید و لابهلای حرفهاش گفت «راستش رو به من بگین. وقتی از محل کارتون زدین بیرون، اجازه هم گرفتین که دارین میآیین پیش من؟»
گفتند «نه.»
گفت «یعنی بدون اجازه فرماندهتون محل کارتون را ترک کردین؟»
گفتند «بله.»
اخمهاش رفت توی هم و گفت «اشتباه اندر اشتباه. همهتون خلاف شرع کردهاین. نمازی رو هم که این جا خوندین درست نیست. باید دوباره بخونین. باید برید از فرماندهتون اجازه بگیرین و دوباره بخونین. حالا هم برگردین سر خدمتتون و این قدر از همه متوقع نباشین.»
قاصد خندهرو، ص ۱۷۶ و ۱۷۷٫
پاسخ دهید