یک بار دم غروب وقتی داشتیم جمع میکردیم برویم، یکی از بچههای واحد عملیات با توپ و تشر آمد سراغش. علی توی اتاق خودش بود. گفتم «برادر علی آنجا توی اتاق خودشان هستند.» داخل شد و چند دقیقهی بعد صدای داد و بیدادش به هوا رفت. رفتم تو ببینم چه خبر است. دیدم طرف کم مانده یقهی علی را بگیرد و با او گلاویز شود. میگفت «شما فرماندهها که کارتان خوردن و خوابیدن است، بهترین لباس و تجهیزات را برمیدارید برای خودتان. فردای قیامت جواب خدا را چه میخواهید بدهید.» ظاهراً رفته بود از انبار لباس و پوتین خارج از سهمیه بگیرد که نداشتند و اعتراض کرده بود و حوالهاش داده بودند به علی آقا.
علی سرش را انداخته بود پایین و چیزی نمیگفت. سکوت علی دست من را هم بسته بود. نمیتوانستم ببینم کسی دارد با علی این طوری حرف میزند. وقتی طرف هر چه دلش میخواست گفت و حرفهایش ته کشید، علی دعوتش کرد به نشستن و گفت «بشین نفست جا بیاید، ببینم چرا این همه دلخوری؟»
بعد، از پشت میزش بلند شد و آمد نشست کنار او و دست انداخت دور گردنش و گفت «برادر رزمنده! میدانم لباس و تجهیزات شما نامناسب است. میدانم امکاناتی که در اختیارتان میگذاریم کم است، ولی هیچ فرماندهی لباسش با لباسی که شما میپوشید، فرق نمیکند و سهمیهی لباس همهی پاسدارها یکسان است، فرمانده و غیرفرمانده هم ندارد. دلت را چرکین نکن. دلِ چرکین میشود لانهی شیطان. حیف اجرِ جهاد نیست که با این چیزهای پیش پا افتاده ضایع شود؟
من مسئول تدارکات سپاهاَم، ولی لباسم از مال همه کهنهتر و رنگ و رو رفتهتر است. فقط هم این یک دست لباس را دارم. آسمان خدا هم به زمین نمیآید وقتی من با این شلوار وصلهدار میروم جلسات…. الآن هم میگویم یک دست لباس خوب بهتان بدهد که از ما راضیتر باشی». علی آقا همینطور داشت ادامه میداد و طرف که نگاهش گره خورده بود به وصلهی روی جیب شلوار علی، از خجالت آب میشد.
منبع: کتاب « اشتباه میکنید! من زندهام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح
به نقل از: حسن پیری
پاسخ دهید