«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ»

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ‏ * رَبِّ اشْرَحْ لی‏ صَدْری * وَ یَسِّرْ لی‏ أَمْریَ * وَ احْللْ عُقْدَهً مِنْ لِسانی‏ * یَفْقَهُوا قَوْلی[۱]‏».

«الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ العَالَمینَ وَ الصّلَاهُ عَلَی خَاتَمِ الْمُرْسَلِینَ طَبِیبِنا حَبیِبنَا شَفِیعِ ذُنوبِنَا أَبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الْمَعْصُومِینَ سِیَّمَا الْحُجَّهُ بَقِیَّهِ اللهِ فِی الْعَالَمِینَ عَجَّلَ اللهُ فَرَجَهُ وَ رَزَقَنَا اللهُ صُحبَتَهُ وَ اللَّعْنُ عَلَی أَعْدَائِهِمْ أَجْمَعِینَ».

انسان باید آگاهی پیدا کند تا از آزادی‌اش در مسیر صحیح استفاده کند

شب هفتم شهادت عالَم‌سوز و جانسوزِ سیّد مَظلومان عالَم، سرور آزادگان، اُسوه‌ی عاشقان و عارفان و مُجاهدان، مولی‌الکُونین، سیّد الثقلین، حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) و یاران امام حسین (علیه السلام) است؛ تسلیت عرض می‌کنم. خداوند متعال همه‌ی بندگان را جلوه‌ی خودش قرار داده است. جلوه تَبلوُر صاحب جلوه است. افرادی هستند که قدرت دیدن یک مقامی را ندارند. چشم ضعیف نمی‌تواند خورشید را ببیند، جلوی خورشید بایستد و خورشید را تماشا کند؛ ولی در آیینه می‌بیند و چشمش را اذیّت نمی‌کند. این چیزی که در آیینه می‌بینید، جلوه‌ی آن است. خودش این‌جا نیست، ولی دارد آن را نشان می‌دهد. همه‌ی موجودات در حَدّ وجود خودشان آن را نشان می‌دهند. و چون رسالت‌شان فِلش‌بودن برای خداست، علامت‌بودن برای خداست و نشانه‌بودن برای خداست، هیچ‌چیزی غیر از خدا در وجودشان نیست. آن چیزی که خداوند خواسته است، همان است؛ آن چیزی که خداوند گفته است، همان است. لذا سِیر این‌ها نشانه‌ی این است که این‌ها تَحت فرمان هستند. هیچ‌وقت چیزی که تَمرُّد این‌ها و مَحجوب‌بودن این‌ها را نشان بدهد، مُطلقا وجود ندارد. این خاکی که ما پا بر روی آن می‌گذاریم و خیلی هم فکر می‌کنیم پایین‌ترین وجود است، قِداست دارد. خاک چه بَرکاتی دارد! بَشر از خاک آفریده شده است. اگر بَشر به مقاماتی می‌رسد، نابغه می‌شود، نُخبه می‌شود، مُخترع می‌شود، مُکتشف می‌شود، علّامه می‌شود، فقیه می‌شود، قبل از آن‌که نُطفه باشد خاک است. این خاک چه استعدادی را دارد و به کُجا می‌رسد. خداوند آدم را از خاک آفرید و شد آدم خلیفه‌ی مُطلق خدا، وَلیده‌ی اَسماء الهی. در میان موجوداتی که همه جلوه هستند، همه آیه هستند، خداوند متعال یک موجود را با یک قدرت‌نَمایی به سَبک خاصّی آفرید که این‌ها این‌قَدر قدرت دارند، با اراده‌ی خودشان می‌توانند خلاف موج عالَم زندگی کنند. ولی خداوند متعال پیامبر فرستاده است و گفته است: تو که آزاد هستی، آگاهی پیدا کُن تا آزادی‌ات را با اختیار خودت مَحدود کُنی. اگر آزادی بدون کُنترل باشد، بدون هدایت باشد، بَلایی بالاتر از آزادی نیست. این همه آدم‌کُشی‌ها و کودک‌کُشی‌ها، اگر این جانیان، این‌هایی که طفل تازه به دنیا آمده را می‌کُشند، مادر را می‌کُشند و فرزند می‌ماند، خانواده‌ی کوچک و بزرگ و پیر و خُرد و کَلان را زیر آوارها می‌گذارند، این‌هایی که وارد بیمارستان می‌شوند و بیماران و پزشک‌ها را قَتل‌عام می‌کنند، در گروه‌های دست‌جمعی همه‌ی بیگناهان را دَفن می‌کنند، زیر خاک می‌بَرند، این‌ها سوء استفاده‌ی از آزادی است. خداوند به آن‌ها آزادی داده است، اما یا آگاهی لازم را پیدا نکرده‌اند و یا این‌قَدر نَفس‌شان شَرور است که با وجود این‌که می‌دانند کار بدی است، کار بد را آگاهانه انجام می‌دهند. پروردگار متعال در کنار آگاهی‌دادن به مردم که کار پیامبران (سلام الله علیهم اجمعین) همین است. آمده‌اند تا مُعلّمی کنند. این عالَم مدرسه است. مُعلّم این عالَم پیامبران (سلام الله علیهم اجمعین) و سُفرای الهی، اوصیای پیامبران (سلام الله علیهم اجمعین) و بعد هم خُلفای رُسُل، عُلمای خودساخته، عُلمای خداتَرس از پیامبران (علیهم السلام) و امامان (سلام الله علیهم اجمعین) وکالت دارند که با جَهل مُقابله کنند. جهالت را در روی زمین مورد مورد نِفرت قرار دادند، جهالت را همیشه مورد هَجمه قرار دادند و روایات بسیاری در مَذمّت جهالت آمده است که حتی دارد که به جناب داوود (علیه السلام) فرمود: «اَمقطوا عبادی»؛ یعنی مَغصوب‌ترین بندگان من «الجاهل»، آن جاهلی است که زیرِ بارِ علم عُلما نمی‌رود، لِجاجت می‌کند. او می‌خواهد آدرس به این بدهد، ولی این می‌گوید: بُرو پِی کارت؛ من راهی را که خودم می‌خواهم می‌روم. آدرسی که او را به مَقصد می‌رساند و این بَلدچی می‌خواهد که او را به این راه آشنا کند، با بَلدچی خودش مُقابله می‌کند. برحَسب این حدیث قُدسی که خداوند متعال به داوود پیامبر (علیه السلام) فرمود، از این‌ها بدتر زیر این آسمان و روی این زمین وجود ندارد. بَشر چون آزاد است، اوّلین اَمر ضَروری برای موجودِ آزاد که آزادی بَلای جانش نشود، آزادی مایه‌ی بَدبختی‌اش نشود، آگاهی است. آگاهیِ کسی که راه را رفته و برگشته است، خطرها را می‌داند. لذا فرمود: «وَ لَا یُنَبِّئُکَ مِثْلُ خَبِیرٍ[۲]»؛ هیچ‌کسی مانند کسی که خَبیر است و خبر دارد، گاهی یک آدمِ بی‌خبری می‌خواهد یک مسیری را برود و نمی‌تواند به شما نبأ و آدرس خوب بدهد؛ اما کسی که خَبیر است، «وَ لَا یُنَبِّئُکَ مِثْلُ خَبِیرٍ»، مانند آدمی که آگاهی دارد، راه را رفته است، راه را شناخته است، هم راهبَر است و هم رَه‌یافته است، کسی مانند این نمی‌تواند به شما خبر بدهد؛ «وَ لَا یُنَبِّئُکَ مِثْلُ خَبِیرٍ».

Sadighi-14030501-Masjede Ozgol-Thaqalain_IR (1)Sadighi-14030501-Masjede Ozgol-Thaqalain_IR (4)

بالاکشیدن انسان از گناهان کار بسیار دُشواری برای اوست

در کنار آگاهی مسأله‌ی تَزکیه خیلی مهمّ است. تَزکیه‌ یعنی فرد را به صورت کارگاهی تربیت کردن. به بچّه فقط ذهنیّت دادن کفایت نمی‌‌کند؛ وقتی به بچّه که نماز یاد می‌دهند، می‌گویند که بیا و در کنار من بایست؛ او هم خَم می‌شود، بلند می‌شود، به اُلگو نگاه می‌کند و این نماز را تمرین می‌کند. تمرین کارهای خوب با تَبعیّت از فردی که اینکاره است، در این کار نَقصی ندارد، این آن تربیت است. یکی مسأله‌ی دیدنِ نمونه است، تَبعیّت از نمونه است، تکرار کارهای خوبی است که یک آدم خوب‌شده دارد این کارها را می‌کند و مهم‌تر از او مسأله‌ی جَذب و اِنجذاب است. یک رهبرِ خوب، یک مُربّی خوب، یک مُزکّی نُفوس جاذبه ایجاد می‌کند در فردی که می‌خواهد او را با خودش ببَرد و به قُلّه برساند. بالارفتن همیشه سخت است. «یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَى رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ[۳]»؛ بَشر! رفتن به سوی خدا آسان نیست، خونِ جگر می‌خواهد. چرا؟ برای این‌که می‌خواهی خودت را بالا بکِشی. زمین جاذبه دارد، اَشیاء زمینی خاصیّت زمین را دارد. خوی‌های حیوانی که در وجود ما هست، عَوارض زمین است. شَهوت جاذبه دارد، شُهرت جاذبه دارد، ثروت جاذبه دارد. سُلطه‌ی بر دیگران که آدم حاکم باشد و مَحکوم نباشد، همیشه او قدرت برتر باشد. این‌ها جاذبه‌های زمینی است. اگر کسی بخواهد از شَهوتش عُبور کند و بالا برود، کار آسانی نیست. پَهلوان می‌خواهد، قهرمان می‌خواهد. اگر کسی می‌خواهد در امتحانات انتخابات مجلس، شورای شهر، ریاست‌جُمهوری اهل نیست، ولی می‌داند که از او اهل‌تر وجود دارد، بخواهد خودش را کُنترل کند، از این اسارت قدرت‌طَلبی و شُهرت‌طَلبی خَلاص بشود آیا آسان است؟ آسان نیست. روزی «عُمر بن سَعد» در مدینه جلوی حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) را گرفت. عرض کرد: آقا این مردم چه‌قَدر نادان هستند (البته تَعبیرش این است که چه‌قَدر اَحمق هستند)؛ حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) فرمودند: چرا فکر می‌کنی مردم اَحمق‌ هستند؟ گفت: وقتی من عُبور می‌کنم، با انگشت من را انگشت‌نَما کردند و نشان می‌دهند و می‌گویند: این قاتل حسین (علیه السلام) است. من امروز قلبم مالامالِ محبّت شماست، من به دودمان شما و به خودِ شما علاقه‌مَند هستم. امام حسین (علیه السلام) فرمودند: این‌ها اَحمق نیستند؛ این‌ها از جَدّم رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) که صادق و مُصدّق است، شنیده‌اند که قاتل من تو هستی. این‌جا برایش خیلی تَعجُّب بود و خودش هم باور نمی‌کرد و مردم را به حِماقت و نادانی و حرف بی‌خود مُتّهم می‌کرد. اما در کربلا امام حسین (علیه السلام) با او خَلوت کرد. گفت: تو بیا و خودت را مُبتلا به خون من نکُن، دستت را به خون من آلوده نکُن. او گفت: اگر من بخواهم الآن صحنه را تَرک کنم، خانه را بر سر من ویران می‌کنند. حضرت امام حسین (علیه السلام) فرمودند: من به تو خانه می‌دهم. عرض کرد: امکاناتم را از من می‌گیرند. حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) فرمودند: من در مدینه امکانات دارم، باغ دارم، ثروت دارم؛ به تو می‌دهم که خوب زندگی کُنی. عرض کرد: پس اجازه بدهید که بروم و فکر کنم. آمد و قَدم می‌زد. رفت و آمد و بالاخره زورش به نَفسش نرسید و گفت: مُلک رِی و نَقد را نمی‌شود با نسیه عوض کرد. حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) هم به او گفتند. فرمودند: دانه‌ای از گندم رِی نَصیب تو نخواهد شد و بعد هم حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) نفرین کردند و فرمودند: خداوند در بِستر تو را ذِبح کند که در رَختخواب بود که «مُختار» (علیه الرحمه) آمد و همان‌جا کارش را تمام کرد. این بَدبخت نه به قدرت رسید، نه به ثروت رسید، نه در چَنگ قدرت‌طَلبی توانست دست و پا بزند و خودش را از این باتلاق بالا بکِشد. بالاکشیدن خیلی سخت است. اما شَهوات، نه این‌که سرازیری است؛ اصلاً هُل‌دادن نمی‌خواهد. همین‌جور شیطان مقداری بَرگ سبز که نشان می‌دهد، بی‌هوا بالا می‌آید. به جهنّم اُفتادن خیلی ساده است، ولی به بالارفتن و به بهشت رسیدن خیلی سخت است. قرآن کریم هم به ما گفته است: «زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ مِنَ النِّسَاءِ وَ الْبَنِینَ وَ الْقَنَاطِیرِ الْمُقَنْطَرَهِ[۴]»؛ ما قَدم به قَدم بین فرماندهی خداوند و هَوی، بر سر دوراهی هستیم. اگر پا بر روی هَوی گذاشتیم، تسلیم فَرمان خداوند شدیم، خداوند متعال مُدام قَدم به قَدم ما را زیر نَظر گرفته است. اگر دید که ما اراده‌ی جِدّی داریم که این خطّ را رَها نکنیم تا به قُلّه برسیم، آن‌جا خداوند متعال یک جَذبه‌ای ایجاد می‌کند. این سختی را بر ما آسان می‌کند.

Sadighi-14030501-Masjede Ozgol-Thaqalain_IR (2)Sadighi-14030501-Masjede Ozgol-Thaqalain_IR (5)

کسانی که هدف‌های بزرگی دارند، مورد امتحانات الهیِ سختی قرار می‌گیرند

برای نمونه کارهایی را که نوع بَشر تَحمُّل نمی‌کند، مُطابق عقل خودش نمی‌بیند، در تَحلیل‌ها نمی‌تواند نتیجه بگیرد، خداوند متعال چنین چیزهایی را به عُنوان آزمون برای بندگانی که هدف بزرگی دارند، خداوند امتحانات سختی برای آن‌ها گذاشته است که گذشت از آن چیزها برای آدم‌های عادی میسور نیست. خداوند می‌خواهد به حضرت ابراهیم (علیه السلام) امامت بدهد، می‌خواهد ایشان را امام‌النّاس بکند. چه کار کرد؟ «إِذِ ابْتَلَى إِبْرَاهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمَاتٍ[۵]»؛ این‌ها سخن روز است. عرض می‌کنم که این‌ها سخن روز است. آخرالزّمان چون نزدیک به قُلّه‌ی ظُهور است و بَناست حضرت حُجّت (ارواحنا فداه) تشریف بیاورند و برنامه‌ی عالَم را تغییر بدهند و بَشریّت را زیر پَرچم توحید مدینه‌ی فاضله‌ای را برای آن‌ها تشکیل بدهند و آن روز پول حاکم نباشد، پارتی حاکم نباشد، تَبعیضی وجود نداشته باشد، قِسط و عَدل همه‌ی عالَم را بپوشاند، باید برای رسیدن به چنین زندگی هزینه کرد. بدون هزینه خداوند متعال چنین مدینه‌ی فاضله‌ای را نَصیب مردم نمی‌کند. لذا خداوند متعال نمونه‌هایی را به ما نشان داده است که اگر حضرت ابراهیم (علیه السلام) می‌گوید: «رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَ ذُرِّیَّاتِنَا قُرَّهَ أَعْیُنٍ وَ اجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا[۶]»؛ اگر می‌خواهی امام بشوی، اگر می‌خواهی شُعاع نورِ امام زمانت بشوی، او امامِ عَلی‌الاطلاق است، تو هم یک سویی از آن نور در وجودت باشد که هرجایی هستی تو مُقتدا باشی، تو اُسوه باشی، تو دلبَر باشی، تو پیشگام باشی، تو خط‌شکن باشی، تو نفر اوّل باشی، تو خطّ مُقدّم جبهه باشی؛ خطّ مُقدّمی‌ها امام هستند. «شهید سلیمانی» امام است، «شهید همّت» امام است،«شهید بُروجردی» امام است، «شهید چَمران» امام است. این‌ها شُعاع امامت امام راحل (رضوان الله تعالی علیه) هستند که امام راحل (رضوان الله تعالی علیه) شُعاع امامت امام زمان (ارواحنا فداه) است. لذا این‌ها در برابر امام زمانشان و نایب امام زمانشان تسلیم هستند و در یک‌جا مَنیّت ندارند. همه‌جا دست‌ها بالاست. «اَمر آنچه تو فَرمایی». این‌ها را به ادّعا قبول نمی‌کنند، این‌ها را در صَحنه‌ها مَحَک می‌زنند تا ببینند اگر کسی می‌گوید من ذوب در ولایت هستم، من امامت را قبول دارم، ولایت خطّ قرمز من است، در ادّعاست یا شرایطی را که امام برایت می‌گذارد را عمل می‌کُنی؟ کدام‌یک از این‌هاست؟ در امتحانات مَعلوم می‌شود. «خوش بُوَد گر مَحَک تجربه آید به میان[۷]». در این مَحَک‌ها هرکسی جای خودش را پیدا می‌کند.

Sadighi-14030501-Masjede Ozgol-Thaqalain_IR (3)Sadighi-14030501-Masjede Ozgol-Thaqalain_IR (9)

امتحانات سخت حضرت ابراهیم (علیه السلام) برای نائل‌شدن به مقام امامت

حالا خداوند می‌خواهد حضرت ابراهیم (علیه السلام) را امام کند. چه کلاس‌هایی برای او گذاشت؟ ابتدا در دوران جوانی‌اش تَبر به دست گرفت و دنیا پُر از شِرک و بُت‌پَرستی بود؛ یک نفر در برابر مُوج عالَم ایستاد و آمد و این بُت‌ها را شکاند. بعد هم آمدند و گفتند: ابراهیم! چرا این‌ کارها را کردی؟ گفت: من نکردم. پُرسیدند: پس چه کسی این کارها را کرد؟ تَبر را بر روی دوش آن بُت بزرگ گذاشته بود. گفت: این کرده است. گفتند: این‌که حرف نمی‌زند! به مَحض این‌که گفتند: این‌که حرف نمی‌زند، گفت: «أُفٍّ لَکُمْ وَ لِمَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ[۸]»؛ اُف بر شما و بر این مَعبودهایی که شُعور ندارند. شما چه‌قَدر بی‌شُعور هستند که بی‌شُعور را عبادت می‌کنید. این رِشادت، این خط‌شکنی، این نترسیدن از جَوّ که آدم را هُو هم می‌کنند (مسخره می‌کنند)؛ درست است که هُو می‌کنند (مسخره می‌کنند)، ولی مَگر بَناست آدم با خطّ جهاد را پیش برود و همه‌جا حَلوا بخورد (باب میلش باشد)؟ خیر، بی‌آبرویی دارد، زخمی‌شدن دارد، هُو شدن (مورد تَمسخُر قرار گرفتن) دارد؛ ولی باید بایستی. این اوّلین امتحان حضرت ابراهیم (علیه السلام) بود.

Sadighi-14030501-Masjede Ozgol-Thaqalain_IR (8)Sadighi-14030501-Masjede Ozgol-Thaqalain_IR (10)

بعد خداوند متعال او را مأمور کرد و بَهانه‌اش نارضایتی «ساره[۹]» بود. ساره و حضرت ابراهیم (علیه السلام) هر دو پیر شده بودند، در کِبَر سنّ بودند و بالاتر از ۹۰ سالشان بود. همسر ایشان هم در دوران جوانی نیز عَقیم بود، حالا هم دیگر نااُمید شدند و گفتند: چه کنیم که فرزند نداریم؟ ساره خودش پیشنهاد کرد: با این «هاجر[۱۰]» (سلام الله علیها) که کَنیز توست و جوان است، ازدواج کُن؛ شاید خداوند چراغ خانه‌مان را روشن کرد. حضرت ابراهیم (علیه السلام) هم با پیشنهاد همسر خودش، همسر دوّم اختیار کرد. خداوند از او یک فرزند به حضرت ابراهیم (علیه السلام) داد. چه فرزندی! یک بَچّه‌ی بسیار زیبا که از بَس زیبا بود، در عالَم نظیر نداشت؛ این‌قَدر دوست‌داشتنی بود، این‌قَدر دلنشین بود! خداوند متعال چنین فرزندی را در دوره‌ی پیری در دامان حضرت ابراهیم (علیه السلام) قرار داد. تا صاحب این فرزند شد و چراغ اُمیدش روشن شد، ساره تَحمُّل نکرد و دید که کَنیز او دارد خانم خانه می‌شود، رَقیب این شده است و گفت: من این را تَحمُّل نمی‌کنم. این ظاهرش بود؛ باطنش مأموریت خداوند بود. ابراهیم! باید این زنی که الآن مادر شده است و این فرزند زیبایی که از این زن نَصیب تو شده است، باید هر دو را به ولایت غُربت ببَری. یعنی به یک دیاری ببَری که مردمی در آن‌جا هستند؟ خیر، ببَر و در یک بیابان بگذار که هیچ‌کسی در این بیابان نیست، اصلاً جای زندگی نیست. یک قَطره آب نیست، یک بوته عَلف نیست، یک درخت و سایه‌ی درخت نیست. یک مَحرم وجود ندارد؟ خیر، بلکه یک نَفَس‌کِشی وجود ندارد. آب و هوای آن خوب است؟ خیر، در بدترین آب و هوا، در هوای سوزان کنار این صَخره‌ها همسر جوان و فرزند زیبایت را بگذار که اُمید زندگی‌ات هست. حضرت ابراهیم (علیه السلام) اجتهاد کرد و پُرسید: خدایا! چرا؟ مَگر خدای مهربان به کسی دستور می‌دهد ناموس خودت را به دامان بیابان سوزان ببَر و با فرزند کوچک خودت تشنه و گرسنه بگذار؟ مَگر بی‌رَحم است؟ مَگر کودک را دوست ندارد؟ مَگر عاطفه ندارد؟ همه‌ی این‌ها را در اُوج هم داراست، ولی خداوند گفته است. عاطفه چه چیزی است؟ عقل چه چیزی است؟ او خداست. عقل من خدا را برای من به باور رسانده است. حالا که خداوند را باور دارم، هرچه او گفت «لَا یُسْأَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَ هُمْ یُسْأَلُونَ[۱۱]»؛ خداوند در اَمرش مورد سؤال قرار نمی‌گیرد. چرا ائمه‌ی ما قیام نکردند؟ برای این‌که هرجا مشکلی پیش می‌آمد که بیان نشده است، این‌ها اعتماد به امام نداشتند، به امام اشکال می‌کردند، اعتراض می‌کردند. دیگر شما شخصیّتی کامل‌تر از حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) می‌شناسید؟ یاران خودش علی (علیه السلام) را تَحمُّل کردند؟ تا قرآن‌ها بالای نیزه رفت، این‌ها گفتند: علی! تو می‌گویی ما با قرآن بجنگیم؟ حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمودند: این قرآن نیست، قرآنِ ناطق من هستم؛‌ اما زیرِ بار نرفتند. حَکمیّت را بر حضرت علی (علیه السلام) تَحمیل کردند. در حَکمیّت «ابوموسی اَشعری[۱۲]» را به حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) تَحمیل کردند. «عمر و عاص[۱۳]» نماینده‌ی آن‌ها شد. ابوموسی اَشعری که حضرت علی (علیه السلام) را قبول نداشت، جنگ صفّین اجازه نمی‌داد که مردم کوفه همراه حضرت علی (علیه السلام) بشوند، امام حسن مجتبی (علیه السلام) آمد و او را خَلع کرد و کنار زد، او را بر حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) تَحمیل کردند. خودِ مردم؟ بله خودِ مردم، توده‌ی مردم. با امام‌های دیگر هم همین مُعامله را کردند. امام حسین (علیه السلام) را دعوت کردند، ولی آیا ایشان را تَحمُّل کردند؟ مردم مَکّه با امام حسین (علیه السلام) چه کردند؟ مردم مدینه چه کردند؟ وقتی امام سجّاد (علیه السلام) آمدند، فرمودند: من در مدینه ۲۰ هوادار هم ندارم. بعد از شهادت امام حسین (علیه السلام) و این گریه‌های وافری که مردم می‌کنند، فرمودند: ۲۰ طرفدار هم ندارم. امتحان حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام) از همه‌ی این‌ها سخت‌تر بود. اطرافیان نداشت، یار نداشت. همه‌ی مُریدهای امام حسن مجتبی (علیه السلام) زَخم زبان به ایشان می‌زدند. اَمنیّت در دوستان خودش هم نداشت. تاریخ پُر از عِبرت‌هاست. همسر حضرت ابراهیم (علیه السلام) خودش را به همراه فرزند کوچکش به آن‌جا بُرد. حالا حضرت ابراهیم (علیه السلام) پیامبر است، حضرت ابراهیم (علیه السلام) دارای مقام مَلکوت است، حضرت ابراهیم (علیه السلام) به مقام خُلّت می‌رسد؛ ولی این جناب هاجَر (سلام الله علیها) برای من و شما اُلگوست. چگونه دامان حضرت ابراهیم (علیه السلام) را نگرفت؟ چرا حضرت ابراهیم (علیه السلام) را رَها کرد تا برود؟ چرا ناله نکرد؟ چرا نپُرسید که به چه دَلیل من را در این بیابان می‌گُذاری؟ من را به چه کسی می‌سِپاری؟ چگونه او پذیرفت که در این بیابان بماند؟ این‌ها نمونه‌هایی است که اگر بخواهید به خدا برسید، باید خودتان را بالا بکِشید. بالا کشیدن یعنی تَحمُّل این‌گونه امتحانات. در برابر اَمر خدا و اَمر ولیِ‌خدا باید از همسرت بگذری، باید از فرزندت بگذری، باید از تَحلیل عُقلائی هم بگذری. اگر ما باشیم، می‌گوییم که اَمر قَبیح به مولا رَوا نیست، اَمر به ظُلم از خداوند مُتمشی نمی‌شود. این‌که آدم همسرش را ببَرد و تنها در بیابانِ سوزانِ بی‌آب و بی‌عَلف و بی‌غذا بگذارد، ظُلم به این‌ها نیست؟ اگر ما بودیم تَحلیل فقهی می‌کردیم. به کمک قاعده‌ی فقهی خدا را مَحکوم می‌کردیم که خداوند این کار را نمی‌کند. ولی حضرت ابراهیم (علیه السلام) است و می‌داند که باید بر روی خودش پای بگذارد. من چه کسی هستم که در برابر اَمر خداوند چون و چرا کنم؟ چشم؛ واللهِ باللهِ وقتی امتحان خوب داد، تَحمیل بر حضرت ابراهیم (علیه السلام) نبود؛ چرا؟ خداوند خودش قول داده است: «وَ الَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا[۱۴]»؛ اگر تو در خطّ مُقاومت و جهاد باشی، وقتی به گَردنه می‌رسی و باید نَفَس بزنی، نمی‌گذارم نَفست به شمارش بیُفتد. من تو را به مَرکب عشق سوار می‌کنم، من تو را با جاذبه بالا می‌کِشم؛ در راه نمی‌مانی. تو بیا و ببین که من تو را می‌بَرم یا خیر. حالا این تصمیمِ اوّل حضرت ابراهیم (علیه السلام) بود. تَصمیم دوّم او چه بود؟ این فرزند بدون سرپَرستی پدر در این بیابان بزرگ شد، ولی وقتی جوانِ‌ رَعناقَد شد، حضرت ابراهیم (علیه السلام) آمد و یک نگاهی به قَد و بالای او کرد. می‌گویند: بالاترین لذّت برای یک پدر این است که بچّه‌ای را بزرگ کرده باشد، این بچّه قَد کشیده باشد، پدر به قَد و بالای این بَچّه‌ی سالم و صالح خودش تماشا کند و دلش آرام بگیرد. گاهی اشک شوق می‌ریزد و می‌گوید: خدایا شُکر! چه جوانی به من دادی. چه جوانِ رَعنایی شده است. حضرت ابراهیم (علیه السلام) آمد و یک نگاهی به قَد و بالایش کرد. خداوند دید: این پدر خیلی این جوان را دوست دارد، ۳ـ۲ شب پُشت سر هم خواب دید که حضرت اسماعیل (علیه السلام) را به قُربانگاه بُرده است، خَنجر به گَلوی او گذاشته است و دارد او را ذبح می‌کند. این را به زبان آورد: «یَا بُنَیَّ إِنِّی أَرَى فِی الْمَنَامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ[۱۵]»؛ این «إِنِّی أَرَى» مَعلوم می‌شود که مُرتّب و مُکرر بوده است. پسر، این جوان رَعنا می‌توانست بگوید که خیلی زحمت من را کشیده‌ای که حالا آمده‌ای و چنین پیشنهادی هم به من می‌کُنی؟ در این بیابان ما را زیر آفتابِ سوزان رَها کرده‌ای، با چه گرفتاری‌هایی که بزرگ شده‌ام؛ حالا که بزرگ شده‌ام و منّتی هم بر من نداری، آمده‌ای و می‌خواهی من را بکُشی؟ من چه جُرمی کرده‌ام؟! اَبدا این‌گونه نبود. اصلاً حضرت اسماعیل (علیه السلام) شوکه نشدند. گفت: «یَا أَبَتِ افْعَلْ[۱۶]»؛ تَسلیمِ واقعی این است. «یَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ»؛ گفت: بابا! شما مأمور خدا هستید، حتماً مأموریتت را انجام بده. من هم خدا دارم، به من صبر می‌دهد؛ «سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ[۱۷]». برادرها! اگر بخواهید امام زمان (ارواحنا فداه) بیاید، باید این تَسلیم را در برابر نایب امام زمان (ارواحنا فداه) تمرین کنید. آن‌گونه‌ای که در دوران دفاع مُقدّس مردم در برابر فرمان امام (رضوان الله تعالی علیه) در دورانی که آذوقه‌ها جیره‌بَندی شده بود و همه‌چیز کوپنی بود، کُوپن یعنی چه؟ یعنی جیره‌بَندی. سیلوها خالی بود، اَجناس پیدا نمی‌شد، بنزین جیره‌بَندی شده بود؛ با این شرایط سخت امام (رضوان الله تعالی علیه) تَشویق می‌کردند که جبهه‌ها را پُر کنید. چه مسابقه‌ای بود! هم پدرها تَسلیم بودند، هم مادرها تَسلیم بودند، هم جوان‌ها تَسلیم بودند. وقتی هم بچّه‌ شهید می‌شد، نه پدر گریه می‌کرد و نه مادر گریه می‌کرد. این تَسلیم برایشان شیرین بود. تنها چیزی که فَرج امام زمان (ارواحنا فداه) را نزدیک می‌کند، تَسلیمِ مَحض در برابر اَوامر خداست، تَسلیم‌بودن در برابر دین خداست.

Sadighi-14030501-Masjede Ozgol-Thaqalain_IR (6)

عَدم مَعرفت و عَدم تسلیمِ اُمّت در برابر حضرت سیدالشهد (علیه السلام)

اما ببینید بین حضرت ابراهیم (علیه السلام) و امام حسین (علیه السلام) چه‌قَدر فاصله است! او بانو را در بیابان گذاشت، اما بیابان گُرگ نداشت. اگر مَحرم نداشت، اگر دلسوز نداشت، اگر فامیل نداشت، اگر سرپَرست نداشت، ولی حَرامزاده‌ هم نداشت، ولی گُرگ هم نداشت. آدم‌کُش نداشت، در آن‌جا حَرامزاده نداشت. در یک مُحیطی گذاشت که این خطرها برایش نبود. ولی حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) به علم تَسلیم فَرمان خدا بود. این‌هایی که روحِ تَسلیم نداشتند، مُتدیّنین مدینه، قوم و خویش‌های خودِ حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) در برابر امام نه تنها تَسلیم نداشتند، بلکه به امام مشورت می‌دادند. بی‌مَعرفتی این است. الآن ما در برابر نایب امام (رضوان الله تعالی علیه)، خدا می‌داند، خداوند بنده را در امتحان رُسوا نکند؛ من فکر می‌کنم، خدا گُواه است که وقتی گفتند امام (رضوان الله تعالی علیه) مریض است، چه‌قَدر اشک ریختم و گفتم: خدایا! من را بکُش، ولی امام (رضوان الله تعالی علیه) را نکُش. بین خود و خدا این آمادگی را در خودم می‌دیدم که من قُربان امام (رضوان الله تعالی علیه) بشوم و امام (رضوان الله تعالی علیه) بماند. الآن هم مُقابل رهبری همین حالت را دارم. ولی اگر مقام مُعظم رهبری (اطال الله عُمره الشریف) بگویند که به فُلانی رأی بدهید، اجتهاد نمی‌کنند و بگویند: او کار خودش را بکند و من کار خودم را می‌کنم. ما توقُّع داریم امام زمان (ارواحنا فداه) بیاید؟! «محمّد بن حَنفیه» برادر امام حسین (علیه السلام) است، «ابن عبّاس[۱۸]» را حِبر اُمّت می‌گویند، ابن عبّاس شاگرد تفسیری حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) است، ابن عبّاس داعیه‌ی اسلام‌شناسی و دین‌شناسی در قُلّه را دارد، اما ابن عبّاس می‌آید و جلوی امام حسین (علیه السلام) را می‌گیرد و می‌گوید: به این سفر نَرو. تو امام هستی یا امام حسین (علیه السلام) امام تو است؟ تو داری به امام حسین (علیه السلام) راه را یاد می‌دهی؟! این نشانه‌ی این است که مَعرفت نداشتند. این‌ها به امامت نرسیده بودند، این‌ها تَسلیم نبودند. باید منّت امام حسین (علیه السلام) را می‌کِشید و می‌گفت: آقا اجازه بدهید من هم بیایم و من قُربان تو بشوم. من می‌شنوم شما دارید به جایی می‌روید که قُربانگاه است، بَناست خودتان و فرزندانتان قُربانی بشوید؛ من لیاقت ندارم مانند آن غُلام‌سیاه که او امام‌شناس بود، او ارزش داشت که جُزء اَفضل شهدای عالَم بشود و در اَعلی علییّن بهشت مورد غِبطه‌ی اوّلین و آخرین قرار بگیرد. او دامان امام حسین (علیه السلام) را گرفت و گفت: نه این‌که من در خودم ارزشی می‌بینم و توقُّع دارم من را جای نگذارید؛ کَرَم شما را زیاد می‌بینم و توقُّع دارم من را جای نگذارید. من با این روی سیاهم آرزو دارم که خونم ریخته بشود. من را بِخَر. قیمتی ندارم، ولی با بزرگی‌ات من را بِخَر. من را جای نگذار. ابن عبّاس که باید از غُلام‌سیاه کم نمی‌آورد؛ چرا تَسلیم امام حسین (علیه السلام) نبود؟ چرا محمّد بن حَنفیه تَسلیم امام حسین (علیه السلام) نبود؟ چرا این‌ها اِصرار می‌کردند که نَرو؟ نَرو چه چیزی است؟ بَدبخت خودت داری جای می‌مانی. خودت هم بُرو. تو می‌خواهی امامت را در بَلا تنها بگذاری، جلوی امام را هم می‌گیری که به وظیفه‌اش عمل نکند؟ «فَلَا وَ رَبِّکَ لَا یُؤْمِنُونَ حَتَّى یُحَکِّمُوکَ فِیمَا شَجَرَ بَیْنَهُمْ ثُمَّ لَا یَجِدُوا فِی أَنْفُسِهِمْ حَرَجًا مِمَّا قَضَیْتَ وَ یُسَلِّمُوا تَسْلِیمًا[۱۹]»؛ این آیه حاقّ دینداری را به ما نشان داده است. تَسلیم در برابر خلیفه‌ی خدا و رهبری آسمانی، رهبری دینی که تَسلیم مَحض است. اگر نباشیم، جا مانده‌ایم. مانند ابن عبّاس که مَگر نمُرد؟ اگر به کربلا رفته بود، جُزء اَفضل شهدا بود؛ او سواد داشت، او مَعلومات داشت، او قوم و خویش امام حسین (علیه السلام) بود. آن کسی که قوم و خویش نبود و بَرده بود، خودش را به اَعلی علییّنی که اصلاً ما تَصوُّری از آن نداریم، با تَسلیم و فداشدن رسید. ابن عبّاسِ مُلّا جا ماند، دیگران هم جا ماندند.

Sadighi-14030501-Masjede Ozgol-Thaqalain_IR (7)

روضه و توسّل به حضرت امام حسین (علیه السلام)

ولی وقتی محمّد بن حَنفیه اصرار کرد، امام حسین (علیه السلام) هم گریه و عاطفه‌ی او را دید، فرمود: بروم و فکر کنم. شب تا صُبح کار قَبر جَدّ بزرگوارش رفت و گریه کرد. تَعبیرات عاطفی هم دارد. «یا رَسُولَ اللّهِ! أَنَا الْحُسَیْنُ بْنُ فاطِمَهَ، أَنَا فَرْخُکَ[۲۰]»؛ من جوجه‌ی تو هستم، زیر پَر تو پَر و بال پیدا کردم. شرایطی پیش آمده است که باید بروم. صُبح محمّد بن حَنفیه باخبر شد که امام حسین (علیه السلام) همسر و فرزندانش را برداشته است و می‌خواهد برود. جلوی امام حسین (علیه السلام) آمد و عَرضه داشت: آقا! من به شما خیرخواهی کردم، توقُّع داشتم حرف من را قبول بفرمایید؛ کُجا می‌روید؟ برای این‌که محمّد بن حَنفیه قانع بشود، امام حسین (علیه السلام) نگفتند که من امامِ تو هستم، تو در برابر کارِ من چون و چرا نکُن؛ استناد به نظر پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) کردند. این مَظلومیّت حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) است. امام حسین (علیه السلام) همان پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) است، عُصاره‌ی نبوّت است، جلوه‌ی وَحی الهی است، قرآنِ ناطق است؛ ولی امام حسین (علیه السلام) می‌گوید: من تَصمیم گرفته‌ام و قبول نمی‌کنم. گفت: جَدّم رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را در خواب دیدم، به من دستور دادند: حسین جان! «اُخْرُجْ فَإِنَّ اللّهَ قَدْ شاءَ اَنْ یَراکَ قَتیلا[۲۱]»؛ آب پاکی را ریختند بر روی دست مُحمّد بن حَنفیه و همه‌ی کسانی که امام حسین (علیه السلام) را دوست داشتند، ولی عاطفی دوست داشتند. اعتقاد به این‌که این مأمور خدا و بلندگوی خداست، نداشتند. اعتقاد نداشتند که ایشان امام هستند، اعتقاد نداشتند که ایشان واجب الاطاعه هستند. شما قانون اساسی نداشتید، رأی برای شما مَطرح نبود. چرا ۱۵ خرداد این همه شهید برای امام (رضوان الله تعالی علیه) دادید؟ این اعتقاد به واجب الاطاعه بودنِ نایب امام زمان (ارواحنا فداه) و مَرجع تَقلید بود. امروز شما ملّت ایران برای مَرجع‌تان حُجّت بر عالَمیان هستید. هنوز امام زمان (ارواحنا فداه)‌ نیامده است، هنوز انقلاب پیروز نشده است. قانون اساسی که امام (رضوان الله تعالی علیه) را امام نکرد؛ امام (رضوان الله تعالی علیه) قانون اساسی را قانون اساسی کردند. امروز هم این امام که به جای او آمده است، والله قَسم همان است. این همان است، اطاعتش بر همگان واجب است، اطاعتش تَسلیم در برابر اَوامر خداست، اطاعتش مایه‌ی نجات از این اسارت‌ها و پَرکشیدن به آسمان است. امروز باید این را جا انداخت. امروز دوقُطبی می‌کنند. چرا؟ زیرا محور واحدی ندارند، او را واجب الاطاعه نمی‌دانند. تَعصُّبات گروهی و حِزبی پیش می‌آورند که او نادیده گرفته بشود، او تَحت‌الشُعاع قرار بگیرد. حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) صَریحاً گفتند: به عرق بُرو، خداوند شهادت تو را خواسته است. یعنی خداوند دستور داده است، بُرو و خون خودت را بریز. تا این را شنید، دیگر مو بر بدنش راست شد، گریه‌اش عَمیق‌تر شد. عرض کرد: آقا! فدای شما بشوم. حالا که خودتان می‌دانید که می‌روید و شما را می‌کُشند، پس چرا زینب کُبری (سلام الله علیها) را با خود می‌بَرید؟ چرا رُباب (سلام الله علیها) را با خود می‌بَرید؟ این دخترانِ مَعصوم‌تان را کُجا می‌بَرید؟ چرا ناموس‌تان را به این بیابان‌ها می‌بَرید؟ این‌‌جا بود که باز حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) نسبت به پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) دادند. فرمود: مُحمّد! جَدّم رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به من دستور داد: «إِنَّ اللّهَ قَدْ شاءَ أَنْ یَریهُنَّ سَبایا[۲۲]»؛ این بانوان را هم در این بیابان رَها کُن. هاجرِ حضرت ابراهیم (علیه السلام) اسیر نشد، ولی حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) با علم به اسارت حضرت زینب کُبری (سلام الله علیها) و حضرت رُباب (سلام الله علیها) را آوردند. همه‌ی این‌ها هم آگاهانه تَسلیم امام‌شان بودند. خودشان بدون چون و چرا با عشق همراه امام حسین (علیه السلام) آمدند. وقتی هم حضرت زین‌العابدین (علیه السلام) کنار بدن حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) نگاهی به این بدنِ پاره‌پاره، به این بدنِ برهنه و عُریان کرد، آن‌قَدر غَم هُجوم آورد که حضرت زینب کُبری (سلام الله علیها) که حافظ و پاسدارِ امام زمانِ خودش بود، احساس کرد الآن است که جان از بدن حضرت امام زین‌العابدین (علیه السلام) مُفارقت کند. مانند پروانه دورِ حضرت امام زین‌العابدین (علیه السلام) می‌گَشت. «یا بقیه الماضین[۲۳]»؛ یعنی ای بقیه‌اللهِ من! آخر ما که دیگر جُز تو پَناهی نداریم. این چه حالی است که در شما می‌بینم؟ آن‌جا عرضه داشتند: ما خودمان خبر داشتیم. ما این‌ها را دیده‌ایم و انتخاب کرده‌ایم، برحَسب تصادف که نبوده است. حضرت امام زین‌العابدین (علیه السلام) فرمودند: عمّه جان! از این‌که پدرم را شهید کردند، از این‌که ما را اَسیر کردند پیش‌بینی شده بود؛ ولی آن چیزی که به من فشار آورد این است که گویا این‌ها ما را مسلمان نمی‌دانند. بدن مسلمان را که بر روی خاک نمی‌گذارند، بی‌غُسل و بی‌کَفن او را رَها نمی‌کنند. کُشته‌های خودشان را دَفن کردند. حضرت زینب کُبری (سلام الله علیها) همه‌ی این‌ها را تَحمُّل کردند؛ ولی یک‌جا گویا دیگر تَحمُّلش تمام شد. آن‌ هم در دروازه‌ی کوفه بود. این عزیزکَرده‌ی امام حسین (علیه السلام) در آغوش ایشان قرار داشت. یک‌وقت چشم حضرت زینب کُبری (سلام الله علیها)  اُفتاد: «سری به نیزه بلند است در مُقابل زینب». به بالا نگاه کرد و دید سر حسینش بالای نیزه است، مَحاسن غَرق به خون است، گویا قسمتی از سر هم خاکستری است. این‌جا دیگر طاقتش طاق شد. حسین من! در تمام مشکلات خواهرت شریک تو بود. اگر داغ برادر دیدی، من هم داغ برادرها را تَحمُّل کردم؛ اگر داغ پسر دیدی، من هم داغ را بر دلم قرار دادم؛ اگر شهید شدی، اسارت کمتر از شهادت نیست، من هم اسارت را پذیرفتم. اما «ما تَوَهَّمتُ یا شَقیقَ فُؤادی کانَ هذا مُقَدَّراً مَکتوبا[۲۴]»؛ چیزی که فکر نمی‌کردم این است که سرت را بالای نیزه ببینم، مَحاسنت را غَرق به خون ببینم. همین‌جور که با امام حسین (علیه السلام) مشغول صحبت بود، دید این دختر بچّه روی زانوی عَمّه‌اش گویا حالت نَزع دارد، حالت احتضار دارد و دارد می‌رود. رو به حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) کرد و عَرضه داشت: حسین جان! با خواهرت حرف نمی‌زنی، نزن؛ «فاطمه الصغیره کلمها[۲۵]»؛ با این دخترت یک جُمله حرف بزن.

لا حول و لا قوّه الّا بالله العلیّ العظیم

اَلا لَعنَتُ الله عَلی القُومِ الظّالِمین

دعا

خدایا! امام زمان‌مان (ارواحنا فداه) را برسان.

خدایا! چشم ما را به جَمال امام زمان‌مان (ارواحنا فداه) روشن کُن.

خدایا! به محمّد و آل محمّد (سلام الله علیهم اجمعین) قَسمت می‌دهیم انقلاب ما را به انقلاب جهانی حضرت حُجّت (ارواحنا فداه) مُتّصل بفرما.

خدایا! پَرچم انقلاب را با دست رهبر مَظلوم و مَحبوب‌مان به دست صاحبش مُنتقل بگردان.

خدایا! نَسل جوان ما را در مسیر ولایت پَروانه‌ی شَمع ولایت قرار بده.

خدایا! در اُمور اشتغال و ازدواج به سامان برسان.

خدایا! خطرِ این شبکه‌های خطرناکِ دین‌سوز را به بانیانش برگردان.

خدایا! به محمّد و آل محمّد (سلام الله علیهم اجمعین) قَسمت می‌دهیم بانیان کَشف حجاب را ذَلیل و خوار بگردان.

خدایا! مُشوّقین‌شان را رُسوا بگردان.

خدایا! این بیچاره‌ها را از دام نجات عنایت بفرما.

خدایا! به محمّد و آل محمّد (سلام الله علیهم اجمعین) قَسمت می‌دهیم خیر و برکتت را به مَعیشت مردم ما نازل بگردان.

خدایا! دل‌ها را به محوریّت ولایت به همدیگر مهربان بفرما.

خدایا! بدبینی‌ها را به حُسن‌ظَنّ تبدیل بفرما.

خدایا! کارشکنی‌ها را به حمایت تبدیل بفرما.

الها! پروردگارا! همه‌ی مریض‌ها، مریض‌های مورد نظر و مریض‌های سفارش‌شده را شِفا مَرحمت بفرما.

خدایا! امام (رضوان الله تعالی علیه) و شهدا، شهید سلیمانی، شهید مَظلوم، سیّد مَظلوم، رئیس‌جُمهورِ شهیدِ خدمت ما را در اَعلی علییّن زیر خیمه‌ی حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) مُتنعّم بفرما.

خدایا! ما را به شهدایمان مُلحق بگردان.

الها! پروردگارا! حاجات همه و این جمع و حَوائج منظوره را برآورده بفرما.

غفرالله لنا و لکم

والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمّدٍ وَ آلِ مُحمّد وَ عَجِّل فَرَجّهُم


[۱] سوره مبارکه طه، آیات ۲۵ تا ۲۸.

[۲] سوره مبارکه فاطر، آیه ۱۴٫

«إِنْ تَدْعُوهُمْ لَا یَسْمَعُوا دُعَاءَکُمْ وَ لَوْ سَمِعُوا مَا اسْتَجَابُوا لَکُمْ ۖ وَ یَوْمَ الْقِیَامَهِ یَکْفُرُونَ بِشِرْکِکُمْ ۚ وَ لَا یُنَبِّئُکَ مِثْلُ خَبِیرٍ».

[۳] سوره مبارکه انشقاق، آیه ۶٫

[۴] سوره مبارکه آل عمران، آیه ۱۴٫

«زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ مِنَ النِّسَاءِ وَ الْبَنِینَ وَ الْقَنَاطِیرِ الْمُقَنْطَرَهِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّهِ وَ الْخَیْلِ الْمُسَوَّمَهِ وَ الْأَنْعَامِ وَ الْحَرْثِ ۗ ذَٰلِکَ مَتَاعُ الْحَیَاهِ الدُّنْیَا ۖ وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ».

[۵] سوره مبارکه بقره، آیه ۱۲۴٫

«وَ إِذِ ابْتَلَىٰ إِبْرَاهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ ۖ قَالَ إِنِّی جَاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِمَامًا ۖ قَالَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِی ۖ قَالَ لَا یَنَالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ».

[۶] سوره مبارکه فرقان، آیه ۷۴٫

«وَ الَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَ ذُرِّیَّاتِنَا قُرَّهَ أَعْیُنٍ وَ اجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا».

[۷] حافظ، غزلیات، غزل شماره ۱۵۹٫

[۸] سوره مبارکه انبیاء، آیه ۶۷٫

«أُفٍّ لَکُمْ وَ لِمَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ۖ أَفَلَا تَعْقِلُونَ».

[۹] ساره نخستین همسر ابراهیم (علیه السلام) و مادر اسحاق (علیه السلام). بنابر آنچه در دو سوره از قرآن کریم آمده، فرشتگان در ۹۰ سالگی به او بشارت تولد فرزندی دادند که اسحاق نام گرفت. ساره، از آنجا که فرشتگان با او سخن گفته‌اند، مانند حضرت مریم و حضرت فاطمه (سلام الله علیها)، محدَّثه خوانده می‌شود. ساره سال‌ها پیش از تولد اسحاق، کنیز خود هاجر را به ابراهیم بخشید تا از او فرزنددار شود. شیخ صدوق، روایاتی نقل کرده است که به حسادت ساره پس از تولد اسماعیل اشاره دارد. با این حال برخی محققان معاصر در دلالت و سند احادیث مذکور تشکیک کرده‌اند. ساره، همسر ابراهیم (علیه السلام)، در سن ۱۲۷ سالگی در منطقه حبرون درگذشت. پس از وفات ساره، ابراهیم مکانی از حبرون را از ساکنان آن خرید و ساره را در آنجا دفن کرد. بعدها ابراهیم، اسحاق و یعقوب در این مکان دفن شدند. مکان مذکور، با عنوان حرم ابراهیمی شناخته می‌شود و در شهر الخلیل در جنوب قدس قرار دارد. چنانکه در منابع تاریخی آمده، فرشتگان الهی در ۹۰ سالگی ساره، به او بشارت تولد فرزندی دادند. او از سر ناباوری خندید و گفت که چطور ممکن است زنی سالخورده حامله شود؟ او پس از مدتی باردار شد. اسحاق، فرزند او و ابراهیم است. در دو سوره از قرآن کریم، به بشارت فرشتگان و واکنش ساره به فرزنددار شدن خود اشاره شده است. ساره پیش از بشارت به بارداری، از آنجا که نازا بود، کنیز خود، هاجر را به همسرش ابراهیم می‌بخشد تا از او صاحب فرزند شود و پس از آن،‌ اسماعیل، فرزند ابراهیم و هاجر متولد می‌شود. بر اساس روایتی منسوب به امام علی (علیه السلام)، ساره از آنجا که فرشتگان با وی سخن گفته‌اند و به او بشارت تولد اسحاق داده‌اند، محدَّثه خوانده می‌شود. بر اساس روایت مذکور، حضرت مریم، حضرت زهرا و همچنین مادر حضرت موسی (علیه السلام) هم محدثه هستند. شیعیان معتقدند ملائکه فقط با انبیا و رسولان سخن نگفته‌اند؛ بلکه با ائمه، حضرت فاطمه و کسانی دیگر نیز سخن گفته‌اند. آیاتی از قرآن کریم، از جمله آیات ۴۲ و ۴۵ سوره آل عمران، درباره سخن گفتن ملائکه با حضرت مریم، مؤید این باور دانسته شده است. در روایاتی که توسط شیخ صدوق و علی بن ابراهیم قمی نقل شده، به حسادت و کج‌خلقی ساره پس از تولد اسماعیل، و صبر ابراهیم (علیه السلام) در این باره اشاره شده است. با این حال، برخی محققان معاصر، این روایات را از جهت سند و دلالت ضعیف دانسته‌اند. بنابر آنچه در تورات آمده است، ساره از ابراهیم خواست که هاجر و اسماعیل را از خانه‌اش بیرون کند، اما ابراهیم از این خواسته ساره ناخشنود شد. گرچه سرانجام پس از آنکه خداوند از او خواست آن کار را انجام دهد، به خواست ساره عمل کرد. با این حال، در برخی دیگر از روایات، سرپرستی و تربیت فرزندان شیعیان و کودکان مؤمنان در عالم برزخ، به ساره و ابراهیم واگذار می‌شود تا آنها را تربیت کنند و سپس به پدر و مادران‌شان تحویل دهند.

[۱۰] هاجَر همسر ابراهیم (علیه السلام) و مادر اسماعیل. هاجر کنیز پادشاه مصر بود که به ساره، همسر ابراهیم، هدیه داده شد و ساره او را به ابراهیم فروخت و پس از مدتی اسماعیل را به دنیا آورد. پس از تولد اسماعیل، در پی ناراحتی ساره از فرزنددار شدن هاجر و فرزنددار نشدن خود، ابراهیم به دستور خدا هاجر و فرزندش را از شام به مکه که در آن روز بیابانی خشک بود و هیچ کس در آن ساکن نبود منتقل کرد. بنا به نقل تورات، برخلاف منابع اسلامی، هجرت هاجر، پس از تولد اسحاق و بدون همراهی ابراهیم بوده است. مزار هاجر در محل حجر اسماعیل قرار دارد. بنا بر نقلی، هاجر دختر پادشاه مصر بوده که پس از شورش گروهی از مردم عین‌الشمس بر پادشاه مصر، به بردگی گرفته شده و به پادشاه جدید مصر فروخته شده است. در روایتی تاریخی، پیامبر اسلام، حضرت محمد (صلّی الله علیه و آله و سلم)، از اصحابش خواسته بود تا با مردم مصر به نرمی رفتار کنند؛ چرا که هاجر از آنان بوده است. ابراهیم از ساره فرزنددار نمی‌شد، از این رو ساره، هاجر را به او فروخت تا شاید ابراهیم از او صاحب فرزند شود. مدتی بعد که هاجر اسماعیل را به دنیا آورد، سبب ناراحتی ساره شد؛ چرا که خود فرزندی نداشت. پس از تولد اسماعیل و ناراحتی ساره از فرزنددار شدن هاجر، خداوند به ابراهیم دستور داد تا اسماعیل و مادرش را از شام به سرزمین مکه منتقل کند. ابراهیم آن دو را به مکه که در آن روز بیابانی خشک و بدون سکنه بود، منتقل کرد و در محلی که بعدها خانه خدا در آنجا بازسازی شد، در نزدیکی چاه زمزم فعلی گذاشت. نام هاجر در قرآن نیامده اما در سوره ابراهیم به ماجرای نقل مکان او از شام به مکه اشاره شده است.

بر پایه روایتی که از امام صادق (علیه السلام) نقل شده، زمانی که ابراهیم، هاجر و اسماعیل را در سرزمین مکه گذاشت و برگشت، اسماعیل تشنه شد و هاجر برای یافتن آب، هفت بار فاصله میان دو کوه صفا و مروه را رفت و برگشت، ولی آب پیدا نکرد. هاجر، وقتی نزدیک اسماعیل آمد، دید او از تشنگی پا بر زمین کشیده و آب از زیر پایش شروع به جوشیدن کرده است که به چاه زمزم معروف است. این واقعه سبب وجوب سعی بین صفا و مروه به‌عنوان یکی از اعمال حج دانسته شده است. بنا بر منابع اسلامی، هجرت هاجر پیش از تولد اسحاق و به دلیل ناراحتی ساره از فرزنددار شدن هاجر بوده است؛ درحالی‌که بنا به گزارش تورات، هاجر پس از تولد اسحاق نقل‌مکان کرده است در تورات، دلیل دستور خدا به ابراهیم برای انتقال هاجر و اسماعیل از شام به مکه، چنین توصیف شده که ساره دید اسماعیل، اسحاق را آزار می‌دهد، به ابراهیم گفت فرزند این کنیز (هاجر) با وجود فرزند من، اسحاق، نمی‌تواند وارث تو باشد؛ او و فرزندش را از خانه بیرون کن. همچنین بنا به گزارش تورات و برخلاف روایات اسلامی ابراهیم در این هجرت، هاجر و اسماعیل را همراهی نکرده است. هاجر بنا به نقلی در ۹۰ سالگی وفات نمود. مطابق با حدیثی از امام صادق (علیه السلام)، اسماعیل، هاجر را در محل حجر اسماعیل دفن نمود و قبرش را مرتفع قرار داد و بر روی آن دیواری بنا نمود تا مردم روی آن راه نروند. بنا به برخی روایات، به احترام قبر وی است که مسلمانان هنگام طواف کعبه دور حجر می‌گردند و نباید داخل آن شوند تا پا روی قبر هاجر نگذارند.

[۱۱] سوره مبارکه انبیاء، آیه ۲۳٫

[۱۲] عبدالله بن قیس (درگذشت۵۲ق) مشهور به ابوموسی اشعری که یکی از صحابی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بود. شهرت ابوموسی در منابع تاریخی عمدتاً به خاطر نقش وی در امر حکمیت پس از جنگ صفین است که به نمایندگی از طرف امام علی (علیه السلام) برای حکمیت انتخاب شد. امام، از انتخاب او راضی نبود، ولی با اصرار و اجبار برخی از لشکریانش به این کار مجبور شد. سرانجام ابوموسی از عمرو عاص (نماینده معاویه در حکمیت) فریب خورد. اصل او از طایفه اشعر از قبایل یمنی است که خود بخشی از قبیله قحطان به شمار می‌رفت. مادرش ظبیه که عدنانی بود بعدها اسلام آورد و در مدینه از دنیا رفت. ابوموسی یک بار جانشین فرمانده سپاهی شد که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در شوال سال ۸ قمری برای سرکوب دوباره قبایل هوازن فرستاد. و پس از شهادت فرمانده، ابوموسی نبرد را تا پیروزی رهبری کرد. در همین سال او و معاذ بن جبل از سوی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مامور تعلیم قرآن و احکام به مکیان شدند. ابوموسی در ۱۰ قمری پیش از حجه الوداع از سوی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) والی بخشی از یمن شد. هنگامی که علی (علیه السلام) به خلافت برگزیده شد ابوموسی در نامه‌ای بیعت مردم کوفه را اعلام کرد. علی (علیه السلام) در حالی که تمام کارگزاران عثمان را معزول کرده بود به درخواست مالک اشتر و بر خلاف میل درونی او را بر امارت ابقا کرد. با این همه حوادث بعدی نشان داد که بیعت ابوموسی چندان هم از روی رغبت صورت نگرفت، چنانکه بعدها در جریان ستیزه جوییهای طلحه و زبیر در حالی که هنوز والی کوفه بود سخنی بدین مضمون گفت که حکومت از آن کسی است که فرمان دهد و غلبه کند.

هنگامی که علی (علیه السلام) به قصد مقابله با فتنه طلحه و زبیر رهسپار بصره شد در توقفگاه ذی قار در نزدیکی کوفه، محمد بن جعفر و محمد بن ابی بکر را به کوفه فرستاد تا مردم را برای ختم غائله، تجهیز و ترغیب کنند. ابوموسی در کار بسیج نیرو با این گفته «‌راه آخرت در گرو خانه نشینی است و جنگ دنیا خواهی است و هنوز بیعت عثمان بر گردن ماست و تا کشندگان او مجازات نشده‌اند با کسی نخواهیم جنگید‌» طفره رفت و حتی پیک علی (علیه السلام) را به زندان و قتل تهدید کرد. و آنگاه که علی (علیه السلام) دومین بار عبدالله بن عباس و مالک اشتر را به کوفه فرستاد ابوموسی با استناد به حدیثی که خود از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) روایت می‌کرد اوضاع را به فتنه‌ای تشبیه کرد که می‌باید مردمان تا روشن شدن حقیقت چون پیکره‌های بی‌جان بر جای بمانند. علی (علیه السلام) این بار فرمان عزل وی را به فرزندش حسن (علیه السلام) داد و او را به همراه عمار یاسر به کوفه فرستاد. ابوموسی دوباره با ایراد خطبه‌ای کوفیان را از مداخله در آنچه وی آن را نزاعی بین قریش نامید ـ که خود باید به اصلاح آن بپردازند ـ بر حذر داشت، اما سرانجام پس از آنکه حسن بن علی فرمان عزل را به وی ابلاغ کرد مالک اشتر او را از قصر حکومتی بیرون راند و مانع غارت اموال او، به وسیله مردم شد. از یک روایت چنین برمی‌آید که ابوموسی مدتی متواری بود اما بعدها ـ شاید بعد از جنگ جمل علی (علیه السلام) وی را امان داده بود. علت شهرت خاص ابوموسی در منابع تاریخی نقش سیاسی مهمی است که در امر حکمیت پس از جنگ صفین ایفا کرد و خواه ناخواه از عوامل موثر انتقال خلافت به بنی امیه شد. هنگامی که با خدعه عمروعاص و کوته فکری و دسته بندی‌های فرماندهان سپاه عراق سر انجام نبرد به حکمیت کشد، ابوموسی از جانب فرماندهانی از سپاه عراق، چون اشعث بن قیس، زید بن حصین و مسعر بن فدکی ـ که همه آنها یمانی بودند ـ به رغم ناخوشنودی و هشدار امیرالمومنین علی (علیه السلام) به عنوان حکم برگزیده شد. روشن است که علت گزینش ابوموسی را باید نخست یمانی بودن و سپس کناره گیری او از جنگ دانست: وی که در جنگ در عُرض ـ بین تدمُر و رصافه در شام ـ به سر می‌برد، همگان را از هرگونه مداخله در آنچه خود فتنه می‌خواند بر حذر می‌داشت و جنگ با اهل قبله را جایز نمی‌شمرد، اما چون یکی از غلامانش خبر آورد که مردم صلح کردند گفت «‌سپاس خدا را که چنین شد ». آنگاه غلام افزود مردم تو را حکم قرار دادند، او پذیرفت و به اردوگاه علی (علیه السلام) آمد. علی در خطبه‌ای به این رفتار متناقض وی اشاره کرده است. تاریخ وفات ابوموسی را ۴۲، ۴۴، ۵۰، ۵۲، ۵۳، قمری آورده‌اند. ذهبی مرگ او را در ذیحجه سال ۴۴ قمری به واقعیت نزدیک‌تر می‌داند. او به هنگام وفات ۶۳ سال داشت. در محل مرگ و مدفن ابوموسی (کوفه یا مکه) نیز اختلاف شده است. گرچه منابع کهن‌تر آن را در کوفه که در آنجا منزل داشته است می‌دانند.

[۱۳] عَمْرو بْن عاص (درگذشت سال ۴۳ قمری./۶۶۴م.) از سرسخت‌ترین دشمنان پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) که اندکی پیش از فتح مکه اسلام آورد و زندگی‌نامه‌نویسان نام او را در شمار صحابه آورده‌اند. دشمنی او با امام علی (علیه السلام) و فریبکاری‌هایش در جنگ با آن حضرت، باعث شده است تا از شخصیت‌های منفور نزد شیعیان به‌حساب آید. گفته‌اند او در طراحی بسیاری از حیله‌های معاویه علیه امام علی (علیه السلام)، از جمله پیراهن عثمان دست داشته است. در جنگ صفین از فرماندهان ارشد معاویه بود و طراحی نقشه قرآن به نیزه کردن را نیز به او نسبت داده‌اند. در ماجرای حکمیت، عمرو نماینده سپاه شام بود. نسب عمرو را چنین ثبت کرده‌اند: عمرو بن العاص بن وائل بن هاشم بن سعید بن سهم بن عمرو بن هصیص بن کعب بن لؤی القرشی السهمی. کنیه‌اش ابوعبدالله بود. نام مادرش نابغه است. وی اصل و نسب افتخار آمیزی نداشته است. امام علی در یکی از خطبه های خود از وی به ابن النابغه نام برده است. برخی از شارحان نهج البلاغه، علت نامیدن وی به این نام را، اشاره به فساد خانواده وی ذکر کرده‌اند. منابع زندگی‌نامه‌نویسی عرب، عمرو را یکی از زیرکان عرب خوانده‌اند. در بسیاری از منابع فارسی او را «عمرو عاص» می‌گویند. عمرو در سال ۸ قمری. اندکی پیش از پیروزی کامل اسلام و فتح مکه اسلام آورد. وی در حبشه نزد نجاشی شاه حبشه اسلام آورد و سپس به مدینه نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رفت. پس از اسلام آوردن عمرو، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) او را به سوی قوم پدرش عاص فرستاد تا آنها را به اسلام دعوت کند. عمرو در چند ماموریت نظامی شرکت جست و سپس برای ماموریتی تبلیغی به عمان رفت و بعد از مدتی والی آنجا شد و تا وفات پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در همین مقام ماند. عمرو در دوره ابوبکر در فتح مناطقی از فلسطین نقش مهمی داشت. اما شهرت او در منابع تاریخی غربی بیشتر به سبب فتح سرزمین مصر در دوره عمر بن خطاب است. عمر بن خطاب او را به حکومت فلسطین و نواحی آن گماشت. سپس برای او نوشت که به مصر برود. عمرو عاص همراه سه هزار و پانصد سپاهی مسلمان مصر را فتح کرد و عمر او را به حکومت مصر گماشت و تا مرگ خود او را تغییر نداد. پس از مرگ عمر چند سالی همچنان حاکم مصر بود. سپس عثمان بن عفان او را بر کنار کرد و عبدالله بن سعد بن ابی سرح را بر حکومت مصر گماشت. عمرو عاص به مدینه آمد و همان جا بود و هنگام شورش مردم علیه عثمان به شام رفت و در مزرعه خود به نام سبع که در فلسطین بود اقامت کرد. عمرو عاص در این هنگام با اقامت در این مزرعه به اصطلاح خود از فتنه و آشوب کناره گرفته بود. پس از کشته شدن عثمان، عمرو عاص پیش معاویه رفت و همراه او به خونخواهی عثمان پرداخت و همراه او در جنگ صفین شرکت کرد. سپس معاویه او را به حکومت مصر گماشت. همچنان حاکم مصر بود و سرانجام در روز عید فطر سال ۴۳ قمری درگذشت و در مقطّم که گورستان مردم مصر و بر دامنه کوه است به خاک سپرده شد.

[۱۴] سوره مبارکه عنکبوت، آیه ۶۹٫

«وَ الَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا ۚ وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِینَ».

[۱۵] سوره مبارکه صافات، آیه ۱۰۲٫

«فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ قَالَ یَا بُنَیَّ إِنِّی أَرَىٰ فِی الْمَنَامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ فَانْظُرْ مَاذَا تَرَىٰ ۚ قَالَ یَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ ۖ سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ».

[۱۶] همان.

[۱۷] همان.

[۱۸] عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب مشهور به ابن عباس (۳ سال پیش از هجرت-۶۸ق)، فرزند عباس بن عبدالمطلب و پسر عموی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و امام علی (علیه السلام)، از صحابه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و یاران سه امام اول شیعیان بود. ابن عباس حضرت علی را شایسته مقام خلافت می‌دانست و با خلفای سه گانه نیز همکاری داشت؛ او در جنگ‌های جمل، صفین و نهروان به طرفداری از علی (علیه السلام) حضور یافت و از طرف امام استانداری بصره را بر عهده گرفت. روایات فراوانی از طریق شیعه و سنی از ابن عباس نقل شده است. کتاب تفسیری منسوب به او، بارها به چاپ رسیده است. وی جد خلفای بنی عباس نیز به شمار می‌آید. در برخی احادیث آمده که پیامبر، ضمن دعا برای ابن عباس، از خدا خواسته است که علم تأویل قرآن را به وی بیاموزد. ابن عباس مشهورترین مفسر قرآن در قرن اول هجری است. او می گوید: من علم تفسیر را مدیون علی بن ابی طالب هستم. آنچه من می دانم در برابر علم او چونان قطره ای در برابر اقیانوس است. جایگاه علمی او چنان بود که در میان صحابه و تابعین هنگام اختلاف در تفسیر قرآن سخن وی را مقدم می‌داشتند. مجاهد روش تفسیری ابن عباس را مکتب تفسیری مکه می نامد. وی اول کس بود که برای توضیح مفردات قرآن شواهدی از اشعار کهن عرب میآورد. ذهبی او را از بزرگان منابع فقه، حدیث، تفسیر معرفی کرده است. به گفته ذهبی و زرکلی ابن عباس ۱،۶۶۰ حدیث نقل کرده است. که بخاری ۱۲۰ حدیث و مسلم ۹ حدیث از وی نقل کرده‌اند. بخش بزرگی از روایات پیش‌بینی خلافت بنی‌عباس به او منسوب است. ابن عباس از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، علی (علیه السلام)، عمر، معاذ بن جبل و ابوذر روایت کرده است. وقتی عبدالله بن زبیر در مکه بساط خلافت گسترد٬ ابن‌عباس که آن زمان در مکه سکونت داشت از بیعت با او خودداری کرد. یزید بن معاویه در نامه ای از او تشکر کرد که از خلافت بنی امیه حمایت کرده است. اما ابن عباس در جواب شهادت امام حسین را یادآوری کرده بدو نوشت: تو و خاندانت برای خلافت بر مسلمانان شایسته نیستید. ابن زبیر در نهایت او را به طائف تبعید کرد. او در این شهر نیز مردم را از ظلم بنی زبیر و بنی امیه آگاه می کرد. و همواره در غم علی و حسنین اشک می ریخت. تا این که در اواخر عمر نابینا شد.

[۱۹] سوره مبارکه نساء، آیه ۶۵٫

[۲۰] مقتل الحسین خوارزمى، ج ۱، ص ۱۸۶؛ فتوح ابن اعثم، ج ۵، ص ۲۶٫

«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ اللّهِ! أَنَا الْحُسَیْنُ بْنُ فاطِمَهَ، أَنَا فَرْخُکَ وَابْنُ فَرْخَتِکَ، وَ سِبْطُکَ فی الْخَلَفِ الَّذی خَلَّفْتَ عَلى أُمَّتِکَ، فَاشْهَدْ عَلَیْهِمْ یا نَبِىَّ اللّهِ. أَنَّهُمْ قَدْ خَذَلُونی وَ ضَیَّعُونی وَ أَنَّهُمْ لَمْ یَحْفِظُونی، وَ هذا شَکْواىَ إِلَیْکَ حَتّى أَلْقاکَ».

[۲۱] ملهوف (لهوف)، ص ۱۲۷-۱۲۸ و بحارالانوار، ج ۴۴، ص ۳۶۴٫

«یا اَخِی قَدْ خِفْتُ اَنْ یَغْتالَنی یَزیدُ بْنُ مُعاوِیَهَ فِی الْحَرَمِ، فَاَکُونَ الَّذی یُسْتَباحُ بِهِ حُرْمَهُ هذَا الْبَیْتِ؛ أَنْظُرُ فیما قُلْتَ؛ أَتانی رَسُولُ اللّهِ(صلى الله علیه وآله) بَعْدَ ما فارَقْتُکَ، فَقالَ: یا حُسَیْنُ(علیه السلام) اُخْرُجْ فَإِنَّ اللّهَ قَدْ شاءَ اَنْ یَراکَ قَتیلا؛ إِنَّا لله وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ؛  قَدْ قالَ لِی: إِنَّ اللّهَ قَدْ شاءَ أَنْ یَریهُنَّ سَبایا».

[۲۲] همان.

[۲۳] زینب الکبرى علیها السلام من المهد الى اللحد، السید محمد کاظم القزوینی، جلد ۱، صفحه ۲۴۷٫

«…إحراق خیام الإمام الحسین علیه السلام: و لما فرغ القوم من النهب و السلب، أمر عمر بن سعد بحرق الخیام. فأضرموا الخیم ناراً، ففررن بنات رسول الله من خیمه إلى خیمه، و من خباء إلى خباء .. و ذکر فی بعض کتب المقاتل: أن زینب الکبرى علیها‌السلام أقبلت إلى الإمام زین العابدین علیه‌السلام و قالت: یا بقیه الماضین و ثمال الباقین! قد أضرموا النار فی مضاربنا فما رأیک فینا؟ فقال علیه‌السلام: علیکن بالفرار. ففررن بنات رسول الله صائحات باکیات. قال بعض من شهد ذلک: رأیت امرأه جلیله واقفه بباب الخیمه، و النار تشتعل من جوانبها، و هی تارهً تنظر یمنه و یسره، و تارهً أخرى تنظر إلى السماء، و تصفق بیدیها، و تارهً تدخل فی تلک الخیمه و تخرج. فأسرعت إلیها و قلت: یا هذی! ما وقوفک ها هنا و النار تشتعل من جوانبک؟! و هؤلاء النسوه قد فررن و تفرقن، و لم لم تلحقی بهن؟! و ما شأنک؟! فبکت و قالت: یا شیخ إن لنا علیلاً فی الخیمه، و هو لا یتمکن من الجلوس و النهوض، فکیف أفارقه و قد أحاطت النار به؟ و عن حمید بن مسلم قال: رأیت زینب ـ حین إحراق الخیام ـ قد دخلت فی وسط النار، و خرجت و هی تسحب إنساناً من وسط لهیب النار، فظننت أنها تسحب میتاً قد احترق، فاقتربت لأنظر إلیه، فإذا هو زین العابدین علی بن الحسین. أیها القارئ الکریم: أنظر إلى هذه العملیه الفدائیه، و هذه التضحیه بالحیاه!! کیف تقتحم هذه السیده الجلیله المکان المشحون بلهیب النار، لتنقذ ابن أخیها ـ، و إن شئت فقل: إمام زمانها ـ من بین أنیاب الموت؟! فهل تعرف نظیراً لهذه السیده فیما قامت به من الخطوات و الأعمال؟! إنها مغامره بالحیاه من أجل الدین. إنها إبنه ذلک البطل العظیم الذی کان یخوض غمار الموت ـ بین یدی رسول الله صلى‌ الله ‌علیه ‌و آله ‌و سلم ـ للدفاع عن الإسلام و المحافظه على حیاه نبی الإسلام. إنها إبنه أسد الله الغالب الإمام علی بن أبی طالب علیهما ‌السلام….».

[۲۴] مستدرک سفینه البحار، الشیخ علی النمازی، جلد ۵، صفحه ۴۷۹٫

«…بخیر فتیان و خیر سفر * آل رسول الله آل الفخر الساده البیض الوجوه الزهر * الطاعنین بالرماح السمر الضاربین بالسیوف البتر * حتى تحلى بکریم الفخر – الخ . أشعار ام کلثوم فی الکوفه. قتلتم أخی صبرا فویل لامکم * ستجزون نارا حرها یتوقد سفکتم دماءا حرم الله سفکها * و حرمها القرآن ثم محمد ألا فابشروا بالنار إنکم غدا * لفی سقر حقا یقینا تخلدوا – الخ. أشعارها حین توجهت إلى المدینه: مدینه جدنا لا تقبلینا * فبالحسرات و الأحزان جئنا – الخ. أشعار زینب الکبرى سلام الله علیها: یا هلالا لما استتم کمالا * غاله خسفه فأبدا غروبا ما توهمت یا شقیق فؤادی * کان هذا مقدرا مکتوبا یا أخی فاطم الصغیره کلمها * فقد کاد قلبها أن یذوبا الخ. أشعار بنات عقیل فی البحار…».

[۲۵] همان.