به نام خدا
سلسله جلسات جوان موفق ار دیدگاه امام علی ع
جلسه سوم
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ بَارِئِ الْخَلَائِقِ أَجْمَعِینَ وَ الصَّلَاهُ وَ السَّلَامُ عَلَى سَیِّدِ اَلأنبِیاءِ وَ خَاتَمِ النَّبِیِّینَ حَبِیبنَا و حَبِیبِ إِلَهِ الْعَالَمِینَ أَبِی الْقَاسِمِ المُصطَفی مُحَمّدٍ صَلَّی اللََّهُ عَلَیه وَ عَلَی آلِهِ الْمَعصُومِینَ».
روز شهادت وجود مقدّس حضرت موسی بن جعفر، باب الحوائج (علیه الصّلاه و السّلام) را خدمت مولای خود امام زمان (علیه السّلام و عجّل الله تعالی فرجه الشّریف) و همهی شما بزرگوارانی که در جلسه حضور دارید، تسلیت عرض میکنیم.
من اجازه میخواهم قبل از اینکه متن را شروع بکنیم، یک سؤالی را که در جلسهی اوّل خدمت دوستان بزرگوار مطرح کرده بودیم که به نظر سؤال مهمّی هم است یا به تعبیری بشود گفت یک شبهه است که حالا عرض میکنم بعضی از مستشرقین شرقشناسان و بعضی از روشنفکران سکولاری که به خصوص حالا قبل از انقلاب بودند، این شبهه را به صورت جدّی مطرح کرده بودند و آن این بود که بعضی از آموزهها و تعالیم دینی مسلمین را عقب انداخته است.
به مناسبت جملهای که امیر المؤمنین (علیه السّلام) داشتند و در توصیف خود به عنوان یک پدری که تجربه کرده است و دنیا دیده است، فرمود: پدری که از خصوصیات او این بود «الذَّامُّ لِلدُّنْیَا»[۱] دنیا را مذمّت میکند. «السَّاکِنِ مَسَاکِنَ الْمَوْتَى» امروز در جای مردگان نشسته است، امروز در آنجایی نشستیم که قبلاً کسانی که بودند و رفتند نشسته بودند؛ امروز ما در دیار مردگان نشستیم، فردا هم به آنها محلق میشویم، کوچ میکنیم، به آنها میرسیم. حالا به این جمله میرسیم من عرض کردم که بعضیها گفتند: تعالیم دینی زهد و بیرغبتی و مذمّت دنیا و امثال اینطور تعالیمی که حالا عرض خواهم کرد، اینها باعث میشود که انسان تلاش و کوشش و به هر حال عمران و آبادانی و تمدّنسازی را رها بکند، دنیا را خیلی جدّی نگیرد. خوب طبیعتاً باعث عقب افتادن مسلمانها میشود. این اشکالی است که بعضیها کردند.
فریدون آدمیّت یکی از روشنفکران سکولاری بود که قبل از انقلاب در بعضی از کشورها سفیر هم بوده است، دیپلمات هم بوده است امّا عمدتاً نویسنده بوده است، او این شبهه را مطرح کرد و عرض کردم بعضی از شرق شناسها که درست است که به هر حال خلفا و سلاطین و پادشاهان خائنی که در مثلاً دورانهای گذشته بودند، فاسد و عیّاش بودند، آدمهای بیگانهپرستی بودند، آنها تقصیر داشتند، درست است از بیرون چپاولگرها و استعمارگرها و زورگوها اینها تقصیر داشتند امّا خود تعالیم اسلام هم باعث شده است که مسلمانها عقب بیفتند. مثلاً فرض کنید تعالیمی مثل انتظار فرج، مثل توصیه به زهد و دوری از دنیا، تقیّه. تقدیر و سرنوشت که مسلمانها اعتقاد دارند سرنوشت و مقدّراتی را خداوند برای آنها رقم میزند. معنای سرنوشت این است که هر چه برای تو پیش آمد، همان سرنوشت تو است. دیگر اصلاً مبارزهای نکند، دست روی دست بگذارد. این اشکال را کردند.
جواب این اشکال را در جلسهی قبل عرض کردیم که اوّلاً یک جواب خیلی ساده ودر عین حال بسیار مهم و خیلی روشنی دارد که اوّل از همه به ذهن همه میرسد، این است که اگر تعالیم اسلام عقب میانداخت، کار و تلاش و کوشش و امثال اینها را از بین میبرد و باعث سستی و رخوت میشد، رهبران دینی باید از همه سستتر میبودند و حال آنکه وقتی شما رهبران دینی را نگاه میکنید، خود پیغمبر اکرم در مدینه حکومت تشکیل داد. امیر المؤمنین (علیه السّلام) آرام و قرار نداشت. پر تلاشترین شخص خود ایشان بود. چه آن زمانی که حکومت نداشت، آن ۲۰ و خردهایی سال که خانهنشین بود که عرض کردیم که همیشه بیل و کلنگ در دست داشت، به قدری حضرت امیر تولید ثروت کرده بود که مقدار بسیار زیادی از آن را فقط صدقه میداد. درست است که زاهدانه زندگی میکرد، با قناعت زندگی میکرد، قناعت در مصرف داشت ولی در تولید نه، تولید ثروت میکرد. پس اوّلاً خود رهبران دینی که این تعالیم را عمل میکردند و از همه بیشتر به آنها پایبند بودند، پر تلاشترین آدمها بودند. یک روز بیکاری نداشتند.
و ثانیاً وقتی در شفابخشترین، حیاتبخشترین داروها دست ببرند و آن را کم و زیاد بکنند و دارو را تقلّبی بکنند، مضرترین دارو میشود، ممکن است کشنده هم بشود. یک دارویی که شفابخش است، حیات بخش است اگر در آن دست ببرند، میتواند خطرناکترین دارو هم بشود. تعالیم دینی شفابخش است، حیات بخش است ولی اگر تحریف بشود، اگر کم و زیاد بشود، دیگر آن خاصیت خود را ندارد. بله میشود آموزههای دینی را تحریف کرد. میشود انتظار فرج را، تقیّه را، زهد را تحریف کرد. میشود یک معنای گوشهگیری و رهبانیّت و هیچ تلاشی نکردن و اینطور معنا کرد. میشود را اینطور معنا کرد که آدم هیچ کاری نکند که فساد و ظلم زیاد بشود، تا خود آقا بیاید درست بکند. میشود فرض کنید به عنوان مثال تقدیر و سرنوشت را -که در جلسهی قبل بحث تقدیر را ما مطرح کردیم- اینطور معنا کرد این تعبیر سعدی است، حالا من نمیخواهم مسئولیت این را به عهدهی سعدی بگذارم که به هر حال میخواسته است تحریف بکند ولی بالاخره این شعر برای او است-
گلیم بخت کسی را چو بافتند سیاه با آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد.
دیگر وقتی کسی سیاه بخت شد، دیگر سیاه بخت است. (با آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد) سرنوشت هر کسی را روی پیشانی او نوشته است؛ وقتی بد نوشتند، دیگر بد نوشتند؛ دیگر این را هیچ کاری نمیشود. خوب وقتی احیاناً تعالیم دینی دچار یک سری بدآموزیهایی، انحراف در تعبیر، انحراف در فهم باشد، بله این داروی شفا بخش میتواند مخدّر بشود، میتواند مخرّب بشود، کسی به این شک ندارد؛ امّا آیا اسم این اسلام است؟ داروی تقلّبی واقعاً همان دارو است. اسلام تقلّبی هم داریم، اسلام اموی، اسلام بنی عبّاس، اسلام -حالا به تعبیر حضرت امام- آمریکایی؛ امروز اسلام سعودی، امروز داعشی، اسلام اینطور هم داریم.
امّا این اسلام است؟! اینکه اسلام نیست، اسم هر چیزی را که نمیشود اسلام و دین گذاشت. بله اگر واقعاً خود تعالیم دین باشد، شما نگاه بکنید، پویاترین و پر تحرّکترین چیزها از آن به دست میآید. انتظار فرج یعنی اینکه شما آمادگی پیدا بکنید، یعنی یک لحظه بیکار ننشینی، هم خود و هم جامعه را آماده بکنی تا حضرت بیاید. برای تهیّهی آمادگی یک دوران آمادگی است. شما فرض کنید به عنوان مثال چطور در دورهی سربازی شما را به یک دورهی آموزشی میبرند که در دورهی آموزشی باید یاد بگیری، تا بعد در میدان جنگ به کار ببری. یعنی همهی آنها عمل است، همهی آنها آمادگی است.
ما در جلسهی قبل مفصّل راجع به تقدیر صحبت کردیم، تقدیر کسی را بیاختیار نمیکند؛ معنای تقدیر این نیست که این حالتی که تو الآن داری مقدّر تو است و لا غیر؛ نخیر، اگر این حالت را عوض بکنی، به یک حالت دیگری تبدیل بکنی، آن هم مقدّر تو است. اختیار را از کسی سلب نمیکند؛ هر حالتی در زندگی تو پیش بیاید، همان تقدیر است. اگر شما الآن با تلاش خود از جهت معنوی و حتّی از جهت مادی بالاترین فرد بشوید، مقدّر تو آن بوده است. تقدیر تو او بوده است. تقدیرکه یک حالت خاصّی ندارد. من از شما تقاضا میکنم آن روایت امیر المؤمنین (علیه السّلام) را هیچ موقع از ذهن نبرید، آن روایت را که همهی شما هم شنیدید و در ذهن دارید که حضرت امیر زیر یک دیوار نشسته بود، داشت خراب میشد، بلند شد و به یک طرف دیگر رفت. یک کسی گفت: علی داری از تقدیر خدا فرار میکنی؟ حضرت فرمود: از یک تقدیری به یک تقدیر دیگر فرار میکنم. چرا فکر کردی تقدیر فقط آن است؟ تقدیر اختیار را از کسی نمیگیرد، یک مصداق ثابت ندارد. شما هر کاری را انجام بدهی، آن نتیجهای که حاصل بشود، جزء مقدّرات تو خواهد بود. پس بنابراین اگر این آموزهها درست معنا بشود، پر تحرّکترین و پر تلاشترین آدمها از داخل آن بیرون میآیند.
میدانید نشانهی آن هم چیست؟ نشانهی آن این است شما ببینید تمدّن اسلام… اینکه دیگر یک چیز مخفی نیست، شما در تمام کتابها بخوانید؛ نه کتابهایی که مسلمین نوشتند، کتابهایی که آدمهای با انصافی مثل مثلاً ویل دورانت نوشتند –تاریخ تمدّن را- مثل گوستاو لوبون نوشته است -تمدّن اسلام و عرب را. ببینید نوشتند که در زمانی که اروپاییها و غرب در توحّش، یعنی دوران قرون وسطی بودند، مسلمین در اوج تمدّن بودند. از قرن دوم هجری تا قرن هفتم هجری. حالا با اینکه تازه خلفای بنی عبّاس سر کار بودند، با اینکه اسلام ناب هم نبوده است، امّا با این وجود چون مسلمین آن اوائل طلوع اسلام و تعالیم دین بوده است، تا یک حدّی به دستورات پیغمبر عمل کردند؛ به اینکه پیغمبر فرمود: به دنبال علم بروید، به دنبال دانش بروید. این را به عنوان یک واجب میدانستند. یک واجب میدانستند به دنبال علوم بروند. هر جای کرهی زمین که بود، به واسطهی تعالیم دین تمدّنی درست شد. از قرن دوم تا حدود قرن هفتم هجری که از بزرگترین تمدّنهای بشری بود، تا قلب اروپا هم رفت. این کتاب، خیلی کتاب خوبی است، دوستان بزرگوار که من میدانم خیلی از شما اهل مطالعه هستید، من از شما تقاضا میکنم یک کتاب بسیار خوبی که آقای ولایتی با یک گروهی با یک تیم نوشته است، به نام پویایی تمدّن و فرهنگ اسلام و ایران، چهار جلد است. شما اینجا را ببینید به صورت جزئی وارد شده است و پیشرفتهایی که مسلمین به صورت عجیب در تمام علوم در ریاضی، در فیزیک، در شیمی، در نجوم، در هیئت، در پزشکی، در معماری، در ادبیات، در هنر، در تمام علوم داشتند. این تمدّنی که به وجود آوردند به خاطر عمل کردن به همان تعالیم دینی بود؛ به وجود آمد، عملی شد.
البتّه خوب دیگر بعد از آن متأسّفانه در اثر حملهای که مغولها کردند -دیگر از حدود قرن هفتم، هشتم- بلایی که به جان کشورهای اسلامی افتاد و از آن طرف هم صلیبیها، مسیحیها مثل دو لبهی شمشیری بودند که آمدند و خیلی چیزها را از بین بردند. البتّه خود خلفا و سلاطین و امثال اینها هم که آدمهای عیّاش و فاسدی بودند و آدمهایی هم نبودند که برای اسلام و دین پای کار بایستند. خوب طبیعتاً اینها دیگر عقب کشیدند و آرام آرام رو به افول گذاشت.
مقصود این است که تعالیم دین اگر واقعاً آنچنان که از طرف خدا و اهل بیت وارد شده است، عملی بشود، نتیجه داده است و در تمدّن مهدوی هم همان تعالیم است که یک تمدّن بزرگی که إنشاءالله تا قیامت برپا و سرپا خواهد بود را تشکیل خواهد داد. إنشاءالله که همهی ما بتوانیم درک بکنیم. اگر تعالیم اسلام تحریف بشود، میتواند مخرّب باشد ولی آنکه دیگر اسلام نیست. تقصیری هم ندارد، اینکه تقصیر اسلام نیست. تعالیم را باید حفظ کرد و آن را درست نقل کرد، آن وقت مؤثّر است.
در رابطه با خطبهی امیر المؤمنین (علیه السّلام) به آنجایی رسیدیم که حضرت امیر خود را به عنوان یک پدر با هفت خصوصیت بیان کرد، پدری که دنیا دیده است و عمری بر او گذشته است و ماهیت دنیا را شناخته است، به فرزندی با ۱۴ خصوصیت. آن فرزند را بیان کرد، فرزندی که گفتیم: خلاصهی آن این است که هنوز خام است. هنوز جوان است. هنوز اسارتهایی را در پی دارد. من میخواهم به یک چنین فرزندی نامه بنویسم.
بعد حضرت یک جملهای دارد که چون خیلی نکتهی خاصّی در آن جمله نیست، من فقط ترجمهی آن را عرض میکنم از این جمله بگذریم، به اصل متن برسیم و اصل آن توصیههای امیر المؤمنین (علیه السّلام) به جوان خود و به همهی جوانان خود است. آن مقدّمهای که حضرت امیر (علیه السّلام) دارد، این است که «أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ فِیمَا تَبَیَّنْتُ مِنْ إِدْبَارِ الدُّنْیَا عَنِّی وَ جُمُوحِ الدَّهْرِ عَلَیَّ»[۲] بعد از اینکه من وقتی حساب کردم دیدم عمر من دیگر گذشته است و آرام آرام آخرت دارد طلوع میکند و به من روی میکند، یعنی مرگ من دارد فرا میرسد، فهمیدم که بیشتر باید به خود برسم. بیشتر باید حواسم را به خود جمع بکنم. البتّه همهی ما میدانیم این به خود برسم، این خودخواهی نیست. این به خود برسم نه آن خود نفسانی، حالا که دیدیم آخر عمر است به رگ بیخیالی بزنیم و یک مقداری تلافی قبل را در بیاوریم و یک دلی از عزا دربیاوریم هر چه دوست داریم… نه این نیست، به خود من، یعنی آن خود الهی که در قرآن دارد «عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ»[۳] من به این روح الهی بیشتر توجّه بکنم، بیشتر به خود برسم. خدا رحمت بکند میگویند: پدر مرحوم آیت الله آقا سیّد علی آقای قاضی، آقای آقا سیّد حسین قاضی، شاگرد میرزای شیرازی بود، مردم تبریز –خوب اینها اصالتاً تبریزی بودند- از میرزای شیرازی درخواست کردند که یکی از شاگردان شما که برای تبریز است و درس او تمام شده است و مثلاً به اجتهاد رسیده است، به تبریز بفرستید که به عنوان یک مرجعی باشد، مردم به او رجوع بکنند، مسائل شرعی، سؤالات دینی خود را بپرسند. میرزای شیرازی پدر آقا سیّد علی آقای قاضی را -آقای آقا سیّد حسین قاضی- را به ایشان معرّفی کرد و ایشان هم آماده شد که برگردد. میرزای شیرازی یک توصیه به او کرد، گفت: یک ساعت خلوتی را هم برای خود قرار بده. در یک ساعت خلوت به خود هم برس. خوب ایشان به ایران برگشت و یک مدّت گذشت؛ یک جمعی از تبریز برای دیدن میرزا به نجف و سامرا رفتند –میرزای شیرازی که آن زمان بزرگ تشیّع بود- میرزا سؤال کرد که آقای قاضی چطور است؟ خوب آن جمعی که آمده بودند بعضی از آنها میدانستند که آقا به ایشان سفارش کرده است که یک ساعتی را برای خود بگذار. گفتند: آقا بیشتر وقت او به همان توصیهی شما دارد میگذرد، دارد به خود میپردازد. به هر حال این خود، خود نفسانی نیست، این همان روح الهی است که خدا به ما امانت داده است و آدم باید به آن بپردازد. امیر المؤمنین میفرماید: وقتی دیدم مرگ من دارد نزدیک میشود، گفتم: خوب دیگر بیشتر به خود دقّت داشته باشم منتها چون دیدم که تو هم جزئی از من هستی -فرزند پارهی تن پدر و مادر خود است- بلکه کلّ من و عصارهی من هستی، خواستم هر چیزی که به هر حال میتواند احیاناً برای تو مفید باشد را برای تو ذکر بکنم. لذا این نامه را برای تو نوشتم.
بعد از اینکه حضرت این را میگوید، شروع میکند و اصل توصیهها را میگوید. ببینید اوّلاً توصیهی حضرت این جمله است، «فَإِنِّی أُوصِیکَ بِتَقْوَى اللَّهِ أَیْ بُنَیَّ وَ لُزُومِ أَمْرِهِ وَ عِمَارَهِ قَلْبِکَ بِذِکْرِهِ وَ الِاعْتِصَامِ بِحَبْلِهِ» چهار چیز را در این جمله توصیه میکند. میگوید: فرزند اوّل از همه من به تو توصیه میکنم که تقوای الهی داشته باش و ملتزم اوامر و دستورات خدا باش و قلب خود را با ذکر خدا آباد بکن و تمسّک به حبل خدا داشته باشد.
مرحوم شیخ بهائی یک کتابی به نام کشکول دارد. خدا شیخ بهائی را رحمت بکند، آدمی بود که انصافاً به علوم و فنون متعدّدی مسلّط بود، یک کتابی به نام کشکول دارد که آن کتاب کشکول ایشان سه جلد است، سه جلد است حالا خیلی جاهای آن فارسی است حالا یک جاهای آن هم عربی است ولی بسیاری از جاهای آن فارسی است که آنجا انسان متوجّه میشود انسان ذی فنونی بوده است، چون در همه چیز آنجا یک نکتههایی دارد.
یک نکتهی زیبایی را در کتاب کشکول خود گفته است؛ گفته است: معمولاً بزرگان وقتی یک نامه مینویسند، از آن سرآغاز نامهی آنها میشود فهمید که مقصود آنها چیست. نامهی جنگ را یک طور مینویسند، اوّلی که شروع میکنند با فدایت شوم که شروع نمیکنند. نامهی جنگ را یک طور مینویسند. نامهی صلح را یک طور مینویسند. نامهی عاشقانه را یک طور مینویسند. از شروع نامه انسان میتواند بفهمد مقصود آن نویسنده چیست. بعد خود ایشان میفرماید: خوب نامهی خدا را ببینید -قرآن- اوّل آن «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ» آدم میتواند بفهمد که مقصود خدا این است که من میخواهم به شما رحم بکنم. میخواهم رحمت بر شما بفرستم چون نگفته است: «بسم الله العزیز الجبّار» اینطور که نگفته است، «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ» معلوم است من با اسم رحمت خود میخواهم به شما توجّه بکنم. حالا امیر المؤمنین (علیه السّلام) اینجا اوّل نامهی خود و اوّلین جملهی ایشان «أُوصِیکَ بِتَقْوَى اللَّهِ» به تو به تقوا وصیت میکنم. آن صد تا توصیهی بعدی یعنی دنبالهی این نامه توضیح تقوا است. یعنی مقصود اصلی حضرت این است که چطور انسان با تقوا باشد؛ برای با تقوا بودن چه کارهایی باید بکند؟ پس آن مقصود اصلی همین یک جملهی اوّلیه است، همین یک کلمه است. (در خانه اگر کس است یک حرف بس است)
میگویند: ابو سعید ابو الخیر که حالا آدم اخلاقی بوده است و آدم حالا یا عارفی بوده یا صوفی بوده است یا هر چیزی بوده است، برای سخنرانی به یک مسجدی میرفت، مردم جمع شده بودند، جمعیت خیلی زیاد، حالا آن موقع هم که بلندگو و این حرفها نبود که صدا به همه برسد، همه ازدحام تا بیرون مسجد رفته بود، یک کسی از انتهای مسجد بلند شد، -حالا آقا هم روی منبر نشسته است که آرام بگیرند- گفت: خدا رحمت بکند هر کسی بلند بشود، یک قدم جلو برود. یک مقدار جا باز بشود. دیدند ابو سعید ابو الخیر یک چند ثانیهای یک تأمّلی کرد و از منبر پایین آمد. راه افتاد برود. گفتند: آقا این همه جمعیت برای شما آمدند. شما دارید میروید. گفت: حرف همان چیزی بود که این آقا گفت. خدا رحمت بکند هر کسی که بلند بشود و یک قدم جلو برود. (در خانه اگر کس است یک حرف بس است) حرف همان است. همهی این چیزهایی که ما میخواهیم اینجا بگوییم همین یک کلمه است. خدا رحمت بکند هر کسی بلند بشود و یک قدم جلو برود. میگفت: حرف درست را همان آقا زد.
حالا حرف همین یک کلمهی امیر المؤمنین است. «أُوصِیکَ بِتَقْوَى اللَّهِ» منتها مهمّ ادامهی آن این است که توضیح میدهد که انسان چطور باید باتقوا باشد. ما این کلمه را بسیار شنیدیم، دیگر حالا در نماز جمعه و غیر نماز جمعه و رسانه و… امّا شاید اگر از کسی بپرسی که تقوا را معنا بکن، کمتر کسی معنای درست و دقیق آن را بداند. یک موقع معنا میکنیم تقوا داشتن، اتقوا الله یعنی از خدا بترس. این ترسیدن از خدا، تقوا داشتن یعنی پرهیزکار بودن. یعنی انسان پرهیز بکند، مدام در همه چیز احتیاط بکند، معمولاً اینطور معنا میکند؛ در حالی که هیچ یک از اینها معنای تقوا نیست. من تقاضا میکنم یک جا بگذارید، من إنشاءالله سعی میکنم که چیزی باشد که خیلی تکراری نباشد که به هر حال یک نکتهای در آن وجود داشته باشد که مطرح بشود.
نمیخواهم بگویم آن معانی ترس از خدا و پرهیز کردن و احتیاط کردن و اینها غلط است، امّا معنای دقیق تقوا نیست، آنها لازمهی تقوا است. معنای دقیق تقوا یعنی یک نیروی محافظ در درون تو باشد که موقع خطر تو را ایمن بکند، آن نیروی محافظ که تو را حفظ بکند، اصلاً کلمهی تقوا یعنی حفظ کردن. شما در لغت ببینید اتقی یعنی احتفاظ؛ متّقی یعنی آدمی که محافظ دارد. در درون خود، نه بیرون بادیگارد و اینها نه؛ در درون خود یک محافظ دارد.
بگذارید برای اینکه خیلی روشن بشود که دیگر همیشه در ذهن شما باقی بماند، شما خود میدانید که البتّه همیشه به خصوص امروزه این دستگاههای ایمنی، دستگاهای امنیتی، دستگاههای حفاظتی جزء لوازم ضروری زندگی است. شما الآن ببینید ماشین یک سیستم حفاظتی دارد، آن دزدگیر ماشین یک سیستم حفاظیتی است، یک سیستم ایمنی است که اگر یک دزد بخواهد مثلاً آن را باز بکند یا یک خطری بخواهد سمت ماشین برود، آژیر میکشد، خبر میدهد. دستگاه ایمنی و یک دستگاه محافظتی است. بدن ما یک سیستم ایمنی دارد که سیستم ایمنی باعث میشود که اگر ویروسی، میکروبی وجود دارد، چیزهایی که برای بدن مضرّ است، این بدن واکنش نشان بدهد، یک طور آژیر بکشد با سرفه، با عطسه، با سردرد، با عرق کردن، با دل درد اینها آژیرهایی است که… چون یک سیستم امنیتی، یک سیستم محافظتی در بدن وجود دارد آژیر میکشد یعنی یک طور علامت نشان میدهد، آدم را مطّلع میکند و میدانید از بدترین و خطرناکترین بیماریها آن بیماریهایی است که این سیستم ایمنی بدن را از بین ببرد. خوب خیلی خطرناک است.
بعضی از چیزها است که آن سیستم ایمنی را از بین میبرد یا مختل میکند. مثلاً یکی از بیماریهایی که در این زمان است ام اس است. یکی از کارهایی که ام اس میکند همین است که آن سیستم ایمنی بدن را مختل میکند که آن وقت دیگر طبیعتاً خیلی نمیتواند جلوی آن را بگیرد و چه بسا خدای ناکرده فرد را تا فلج شدن هم پیش ببرد یا مثلاً فرض بکنید یک کشور سیستم امنیتی و دستگاه امنیتی که دارد؛ خوب ببینید اگر این دستگاه را نداشته باشد یا ضعیف باشد، چقدر راحت نفوذ در این کشور پیدا میشود و باعث فروپاشی آن حکومت و نظام میشود. سیستمهای امنیتی و حفاظتی الآن در زندگی روزمرهی ما از ضروریترین چیزها هستند که در همهی مکانها وجود دارد. در مغازها این دوربینهای مداربسته خود این یک سیستمی است یک نوع محافظی است.
خوب حالا ببینید بدن شما دستگاه محافظ سیستم ایمنی میخواهد، روح شما چه؟ خطر مواجه روح نیست؟! خطری به سمت روح نمیرود که روح را مریض بکند، دل را مریض بکند، باعث سقوط آن بشود، باعث مرگ روح بشود. دل بمیرد. شکّی نیست که خطر وجود دارد. حافظ میگوید: (هر چند غرق بحر گناهم ز شش جهت) از شش جهت آدم با خطرات مواجه است. جای شک نیست. آدم سیستم و دستگاه محافظی که روح ما دارد، البتّه میتواند داشته باشد میتواند هم نداشته باشد، اگر داشت، آن سیستم امنیتی ایمنی که روح دارد، وقتی خطر به سمت آن میآید، یک طوری خبر میدهد، یک طوری آژیر میکشد، یک طوری فرد را مطلّع میکند و سعی میکند از آن خطر دفاع بکند، آن تقوا میشود. تقوا آن سیستم حفاظتی روح است که هر چه قویتر باشد، خطرات به سمت آن روح کمتر است. شما این آیه را ببینید، آیه چقدر زیبا میفرماید: «إِنَّ الَّذینَ اتَّقَوْا»[۴] انسانهای با تقوا میدانید چطور هستند «إِنَّ الَّذینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ» وقتی که وسوسههای شیطان مدام دور آنها طواف میکند، مدام اطراف آنها چرخ میزند؛ طائف: یعین طواف کننده. «إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ» وقتی یک طواف کنندهی شیطانی یعنی همان وسوسههای شیطانی مدام میآید دور میزند، میخواهد نفوذ بکند، «تَذَکَّرُوا» یک مرتبه آژیر میکشد، یک دفعه متذکّر میشوند، یک دفعه به یاد آنها میافتد. اینقدر این سیستم و امنیتی و حفاظتی روح قوی است «إِنَّ الَّذینَ اتَّقَوْا» که وقتی میخواهد این شیطان به یک نحوی وارد بشود، یک مرتبه به یاد او میافتد. به یاد خدا میافتد، به یاد عذاب خدا میافتد، به یاد نعمتهای خدا که به او داده است میافتد. «تَذَکَّرُوا» به یاد او می افتد؛ «فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ» آن وقت دیگر کاملاً مسئله برای او روشن است، کاملاً دیگر بینا است، مبصراست. به این تقوا میگویند. پس تقوا – به این خیلی توجّه داشته باشید چون با بقیهی خطبه کار دارد- یعنی تو یک کاری بکنی که تو واکسینه بشوی، درون تو آن قدرت به وجود بیاید، درون تو آن نیروی حفاظتی به وجود بیاید، آن سیستم در روح تو درست بشود که آن وقت بتوانی وقتی با خطر مواجه شدی گناه، ظلم هر خطری بتواند تو را محافظت بکند. یک نوع واکسینه کردن است. نشنیدید یک کسی شیطان را در مکاشفهای حالا خواب بود یا هر حالتی بود – حتماً شنیدید- شیطان را دیدی که طنابهای زیادی را در دست دارد، بعضی از طنابها نازک بود، بعضی از آنها کلفت بود، بعضی از آنها خیلی کلفت بود، یکی از آنها بود از همه کلفتتر بود. این طرف از شیطان پرسید که این طنابها چیست؟ این بندهای است که خلق الله را با آنها فریب میدهم، هر کدام را به یک شکلی میکشم. این طرف پرسید، آن طناب کلفت برای چه کسی است؟ گفت: آن برای شیخ انصاری است که شب گذشته خواستم به گردن او بیندازم، پاره کرد. شب گذشته یک ضرورت مالی برای او پیش آمد، یک نیاز شدید مالی برای او پیش آمده بود حالا یا فرزند او مریض بود یا هر چیزی که بود یک پولی از امانات مردم کناری بود که در ذهن او آمد که این را بردارد و بعد سر جای خود بگذارد. رفت به سمت آن، بعد در ذهن او آمد که از کجا عمر من کفاف بکند که بتوانم این امانت را برگردانم، پول را برنداشت. میگفت: این طناب را پاره کرد، این برای او بود. گفت: طناب من کدام است؟ گفت: تو طناب نمیخواهی، سوت میزنم تو میآیی، تو به طناب احتیاجی نداری، تو خوب هستی میآیی.
تقوا همان است که وقتی خطر به سمت او آمد، توانست آژیر بکشد که از کجا معلوم که عمر من کفاف بکند، این امانت را برگردانم. این آژیر در درون او به صدا در آمد؛ این تقوا است، این نیروی حفاظتی درون او است. خدا رحمت بکند مرحوم میرزای شیرازی وقتی ازدنیا رفت، خوب میرزای شیرازی در زمان خود واقعاً عظمتی بود؛ هم از جهت تقوایی، هم از جهت علمی، هم از جهت سیاسی. صاحب فتوای تنباکو که با یک فتوا تمام شیعه را بسیج کرد. خوب ایشان انسان با عظمتی بود، فوقالعاده بود.
بهترین شاگرد میرزای شیرازی و نفر دوم بعد از او، شاگرد او سیّد محمّد فشارکی بود. مرحوم سیّد محمّد فشارکی است استاد آقا شیخ مرتضی حائری یزدی هم بوده است. وقتی میرزای شیرازی از دنیا رفت، خوب طرفهای غروب بود که قرار بود این جنازه روی زمین باشد که صبح همه مؤمنین جمع بشوند و تشییع جنازهی عظیمی را انجام بدهند. میرزا هم در سامرا زندگی میکرد. میرزای شیرازی از نجف به سامرا آمده بود که حوزهی اینجا را برپا بکند. شب سیّد محمّد فشارکی بهترین شاگرد میرزا که طبیعتاً دیگر بعد از میرزای شیرازی، علی القاعده زعامت شیعه و رهبری شیعه باید به ایشان واگذار میشد، شب به حرم امیر المؤمنین (علیه السّلام) رفت. دیگر کسی نفهمید که چه گذشت، صبح که برای تشییع جنازه آمد، دیدند چشمهای آیت الله سیّد محمّد فشارکی مثل کاسهی خون است اینقدر گریه کرده بود. معلوم بود، چشمهای او ورم داشت و مثل خون است. بعضی که از خواص بودند، از او سؤال کردند: آقا چرا این شکلی هستید؟ گفت: من شب گذشته وقتی که شنیدم که استاد ما میرزای شیرازی از دنیا رفت، ته دل خود یک مقداری خوشحالی حس کردم. به خود گفتم که نباید الآن خوشحال باشی، الآن جای خوشحالی نیست، نائب امام زمان از دنیا رفته است، الآن چه جای خوشحالی است؟ فهمیدم کار خراب است. به حرم امیر المؤمنین رفتم و تا صبح زجّه زدم گفتم: یا امیر المؤمنین خطر به سمت من آمد، من لایق نیستم، خوشحالی در دل من وارد شد. من لایق زعامت شیعه نیستم این خطر را از من دفع بکنم، تا صبح زجّه زدم و گریه کردم و ایشان تا آخر زیر بار نرفت و قبول نکرد. ایشان زعامت و رهبری شیعه را قبول نکرد، نپذیرفت. گفت: من که ته دلم یک مقدار خوشحالی وجود دارد، من خوب نیستم. این انسان با تقوا است، آژیر این بسیار قوی است. یک مقدار کم خوشحالی ته دل او میآید، خوش به حال این افراد اینها سر بزنگاهها نمیلغزند. اینها سر بزنگاهها به زمین نمیخورند.
همهی شما شنیدید خدا رحمت بکند آقا شیخ رجبعلی خیاط میگفت: من در یک خانهای با یک خانمی در خانهی خلوت بودم، ۲۴ سال داشتم. آن خانم از من تقاضای عمل حرام هم کرد، هیچ کسی نبود که ببیند. میگفت: من یک لحظه به خود گفتم، گفتم: رجبعلی خدا در زندگی بسیار تو را امتحان کرده است، بیا تو هم یک بار خدا را امتحان بکن. همان جا گفتم: خدایا من به خاطر تو از این لذّت آماده ولی حرام میگذرم تو هم من را به خاطر خود تربیت بکنم، از آن خانه فرار کردم و بیرون زدم. این تقوا است، سیستم حفاظتی این بسیار قوی است. کوچکترین خبر و خطری که به سمت او میآید، آژیر میکشد و این را مطّلع میکند و دفاع میکند. خوش به حال اینطور افراد. اینها آدمهایی هستند که میتوانند خود را حفظ بکنند.
پس تقوا اصلاً اینطور نیست که شما گوشهگیری بکنید. بسیاری از افراد گوشه گرفتند ولی هیچ چیزی هم به دست نیاوردند. تقوا انزوا نیست، تقوا واکسینه کردن است؛ باید در درون تو یک قدرت درست بشود، یک مهارتی درست بشود، یک سیستم حفاظتی درست بشود که موقع خطر بتواند دفع بکند. البتّه هر چه تقوا بالاتر باشد، قدرت دفاعی آن بیشتر است. آن سیستم بهتر کار میکند. هیچ چیزی در این کشور نفوذ نمیکند. هر چه تقوا بالاتر باشد، سیستم امنیتی و اطّلاعاتی بسیار خوب کار میکند، در این شکّی نیست.
خدا رحمت کند مرحوم شهید مطّهری را . در کتاب ده گفتار خود -من خدمت بعضی از دوستان گفتم خیلی نکتهی زیبایی را در آنجا گفته است- میفرماید: تقوا دو نوع است -من خلاصهی آن را میگویم- میفرماید: یک تقوا، تقوای گریز است، یک تقوا، تقوای ستیز است. تقوای گریز یعنی اینکه از دنیا فرار بکن و یک گوشه برو. مبادا که خطری به سمت تو بیاید. برو جایی که نه ریاستی، نه قدرتی، نه ثروتی، نه شهوتی، نه شهرتی؛ از همهی این چیزهایی که خطر است فرار بکن. این تقوای گریز میشود که آدم پاک میماند امّا چون در میدان نیامده است پاک است؛ زمین نمیخورد، چون وارد گود نشده است زمین نمیخورد. غلط ندارد، چون دیکته ننوشته است، غلط ندارد. این یک نوع تقوا است که تقوای گریز است که بعضیها همین را هم توصیه میکردند. میگفتن: همینطور باشید، از همهی این چیزها دور بشوید. تقوا یعنی دور شدن. یعنی پرهیزکردن، دست به سیاه و سفید نزدن. خوب طبیعتاً انسانی که دست به سیاه و سفید نزند، غلط هم ندارد، اشتباه هم ندارد، هیچ چیزی.
مولوی در آن داستان مارگیر که در مثنوی نقل کرده است -یکی از داستانهای بسیار زیبا و تمثیلات زیبایی است که آنجا نقل کرده است که من خیلی خلاصهی آن را میگویم- میگوید: یک کسی یک مار بزرگ یک اژدهایی –حالا به تعبیر ایشان- یک مار بزرگی را در کوهستانهای برفی عراق دید که افتاده است مرده است. نمرده بود، این خیال میکرد مرده است. یخ زده بود، کرخت شده بود. این را در کیسهای انداخت و به بغداد آورد. خیلی خوشحال که الآن معرکه میگیرد و مردم دور او جمع میشود و یک پولی هم به دست میآورد. مردم هم جمع شدند یک موج عجیب و غریبی را… تا به حال مار اینطور ندیده بودند. این معرکه گیر هم شروع به معرکه گرفتن کرد که چه کار کردم و این را چطور گرفتم. آرام آرام آفتاب بالا آمد و هوا گرم شد، به سمت ظهر میرفت، به تن و بدن این مار خورد و یخهای او باز شد و کم کم این بیحسی و کرخی او رفت، یک حسّی آمد و یک مرتبه یک تکانی خورد. همه با بهت و با فریاد ایستاده بودند نگاه میکردند. اوّل از همه این مارگیر را در دم کشت و بعد به مردم حمله کرد و یک تعدادی را از بین برد. مولوی بعد از اینکه این داستان را نقل میکند، میگوید: این اژدها همان نفس خود ما است که تا در برف فراق از دنیا است، تا در دوری از دنیا است، آنجا کاری ندارد، خطری ندارد، افتاده است امّا همین که در گرمای عراق آمد و دنیا به او خورد، حرارت شهوت، شهرت، ثروت، قدرت، ریاست این حرارتها به این اژدها خورد یک مرتبه بیدار میشود و اوّلین کسی را که از بین میبرد، خود مارگیر است، یعنی خود فرد است. نفس اژدها است، مارگیر خود انسان است. اوّل از همه خود انسان را از بین میبرد، بعد هم مردم را از بین میبرد. میگوید:
اژدرهاست او کی مرده است از غم و بی آلتی افسرده است.
اژدها را دار در برف فراق هان مکش او را به خورشید عراق
بگذار در همان برف فراق بماند. ببینید توصیه به تقوا است، بگذار دور بماند، بگذار در همان جایی که دست او به هیچ کجا نرسد، بماند. او را وارد خورشید عراق نکن که گرمای شهوت و شهرت و ریاست و این چیزها به او بخورد، اوّل از همه خود تو را از بین میبرد و بعد دیگران. بعضیها این توصیه را به تقوای گریز داشتند.
یکی از درویشها میگفت: پیغمبر رفت معراج در خلوت با خدا، بعد برگشت، برای دستگیری مردم آمد. اگر من بودم برنمیگشت. در همان خلوت میماندم. باید گفت: خدا را شکر که تو پیغمبر نشدی. پیغمبر بلد بود چه کار بکند. میگوید: پیغمبر وارد آن خلوت شد، بعد برای دستگیری مردم آمد. خوب انسان بیکار است، بیاید برای خود مشکل درست بکند. خوب همانجا میماندی، من بودم برنمیگشتم. بعضیها همین را توصیه میکردند. خدا شهید مطهّری را رحمت بکند میفرمود: این تقوا، تقوای گریز است. این قابل توصیه نیست؛ اگر هم قابل توصیه باشد، برای آدمهای مبتدی است آن اوائل کار است. آن اوائلی است که انسان با خود کار میکند، بله یک دورهی خلوت باید داشته باشد، انبیاء هم در کسوت چوپانی یک دورهی خلوت داشتند، همهی انبیاء؛ امّا قرار نیست انسان تا آخر عمر یک گوشه باشد. قرار نیست تا آخر عمر انسان دست به سیاه و سفید نزد، این خلاف سیرهی تمام معصومین است. آنها وارد میدان شدند. هنر این است که در آن دورهی خلوت به یک نحو خود را واکسینه بکنی، آن مهارت را درست بکنی، آن سیستم امنیتی را در خود درست بکنی همان تقوا را- آن وقت نه در خورشید عراق که در کوره هم بروی، نلغزی. وارد کورهی زندگی هم بشوی –بالا و پایین زندگی- نلغزی. هنر این است. این واکسینه کردن است.
امیر المؤمنین (علیه السّلام) در توصیههایی که بعداً میفرماید، آن صد توصیهای که در نامه بود حدوداً هست برای اینکه آن را درست بکند و بعد تو بیرون بیایی و در عین حال که میافتی در وظایف خود، حالا هر چه وظیفهی او اقتضا بکند ولی هیچ چیزی تو را نلغزاند. این تقوای ستیز میشود که انسان وارد میدان بشود و ستیز داشته باشد. این تقوای ستیز میشود و همین هم درست است.
حضرت امیر (علیه السّلام) به عنوان اوّلین راهکار به دست آوردن تقوا فرمود: «أُوصِیکَ بِتَقْوَى اللَّهِ أَیْ بُنَیَّ وَ لُزُومِ أَمْرِهِ»[۵] اینکه انسان ملتزم به دستور خدا باشد. این اوّلین راهکار است که انسان ملزم به دستورات خدا باشد. دستور خدا اعمّ از امر خدا، بکن؛ یا نهی خدا، نکن؛ اینکه اینجا حضرت امیر میفرماید: انسان باید ملتزم به اوامر خدا باشد، این امر در مقابل نهی نیست. این امر یعنی فرمان، یعنی دستور. هم شامل امر میشود و هم شامل نهی. هم بکن، هم نکن؛ شامل همهی آنها میشود. آدم مطیع باشد. شما در قرآن ببینید هر جا انبیاء آمدند -مثلاً سورهی هود را ببینید- به مردم خود گفتند: «فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطیعُونَ»[۶] تقوا داشته باشید و اطاعت خدا را بکنید. اطاعت خدا همین است. انسان یک کاری انجام بدهد. حالا بعضیها میپرسند: چه ذکری بگوییم که بتوانیم عمل بکنیم، ملتزم امر خدا باشیم. مگر برای هر چیزی ذکر لازم است؟! انسان دستورات خدا را که میداند عمل بکند، به همان مقدار که میداند و میتواند عامل آن باشد. این اوّلین دستور امام است.
اگر انسان این کار را کرد، عامل به دستورات خدا شد تا جایی که در توان او است، اسم این آدم عبد میشود. آدمی که تسلیم الهی است و عمل میکند، این عبد میشود. کسی که عبد شد، آن وقت خدا هم آن سیستم را در او درست میکند. خدا او را حفظ میکند، عبد او است. وارد قلعهی الهی میشود، خدا او را در امان نگه میدارد، خدا او را حفظ میکند. اصلاً بالاتر از حفظ، در یک روایتی که حدیث قدسی است…
یکی از دوستان میگفت، میگفت: من یک ماه رمضانی بود، در مرکز اسلامی لندن بودم. شب نوزدهم ماه مبارک بود، یکی از شبهای قدر بود صحبت میکردم، یک حدیث قدسی برای مردم خواندم که خداوند متعال فرمود: «أنا اَنیسُ مَن انَسَنی أنا جَلیسُ مَن جَالَسَنی وَ مُطیعُ مَن اطَاعَنی» خدا میفرماید: من مطیع آن کسی هستم که او از من اطاعت بکند. اتّفاقاً آن شب یکی از پلیسهای لندن که اطراف خیابان و اینها هستند، آمده بود نشسته بود، برای اینکه ببیند حالا اینجا چه میگذرد و مترجم هم برای او ترجمه میکرد. میگفت: بعد از اینکه جلسه تمام شد، آمد به من گفت: یک جملهای را مترجم ترجمه کرد، میخواستم ببینم درست ترجمه کرد. مترجم ترجمه کرد که خدا میگوید: من اطاعت میکنم از کسی که از من اطاعت بکند. مترجم اینطور ترجمه کرد، این همان حرفی است که شما در سخنرانی خود زدید؟ این آقای بزرگور میگوید، به او گفتم: بله، همین است. آن خدایی که دین به ما معرّفی کرده است، این چنین خدایی است که از عبد خود وقتی او مطیع خدا باشد، او هم اطاعت میکند. این بندهی خدا میگوید: وقتی من این پلیس انگلیسی را دیدم، این پلیس سر خود را پایین انداخت و دیگر هیچ چیزی نگفت. گفت: شاید حدود چند روز بعد بود، میگفت: دیدم که به من گفتند: حاج آقا –می گفت در اتاق خود بودم- بیایید یک جشنی پایین است شما هم در آن شرکت بکنید. یک شبی بود. میگفت: آمدم دیدم جشن تشرّف به اسلام است. دیدم همین پلیس آمده بود به اسلام و تشیّع مشرّف بشود. گفت: همان جمله که خدایی که دین معرّفی میکند اینقدر زیبا است. اینقدر دوست است؟! که اگر کسی از او اطاعت بکند، او هم میگوید: من هم مطیع او هستم. «أنا مُطیعُ مَن اطَاعَنی» من هم مطیع او هستم.
میگویند حاج آقا شیخ حسنعلی تهرانی، نه آقا شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی نه، آقا شیخ حسنعلی تهرانی جدّ مادری آیت الله مروارید که در مشهد بودند، همین چهار، پنج سال پیش مرحوم شدند. از اولیای خدا بود، صاحب نفس بود، آدم با عظمتی بود، ایشان هم از شاگردان میرزای شیرازی بود. میگفتند: یکی از دوستان ایشان مریض شده بود، به عیادت او رفته بود. به عیادت یکی از دوستان خود رفته بود که خیلی حال او خراب بود. وقتی به خانهی آنها رفت، دید که او را رو به قبله کردند و حال او خیلی خراب است. آقا شیخ حسنعلی تهرانی اطرافیان دوست مریض خود پرسید: چه شده است؟ گفتند: تب روده دارد، حصبه دارد و حال او هم بسیار خراب است. طبیب گفته است که اگر عرق شدید بکند، شاید خوب بشود، امّا این عرق نمیکند؛ هر چه ما پتو و لحاف روی او میاندازیم، عرق نمیکند. آقا شیخ حسنعلی تهرانی فرموده بودند: چیزی نیست تا یک چای درست بکنید من بخورم، این هم عرق میکند، خوب میشود. رفتند به سرعت چایی درست کردند، مثلاً یک ده دقیقه، یک ربع طول کشید. یکی استکان را در لعلبکی قرار داد، در حین این ده دقیقه لحظه به لحظه عرق او بیشتر میشد. وقتی که این استکان را در نعلبکی گذاشت، گرفت نشست. مرده زنده شد. همه بهتزده شدند. بعد ایشان چند لحظه نشست، گفت: إنشاءالله دیگر حال تو خوب میشود. بیرون آمد. یکی دو نفر پشت سر ایشان آمدند، گفتند: حاج آقا شما از کجا میدانستی؟ آن اوّل آمدی گفتی تا یک چایی برای من درست بکنید، من بخورم، این هم خوب میشوم. عرق میکند و تب او قطع میشود و خوب میشود، از کجا میدانستید؟ گفت: من از آن موقع که این لباس را تن کردم، به امام زمان خیانت نکردم. میدانم خدا هم من را رسوا نمیکند، امام زمان از من حمایت میکند. «أنا مُطیعُ مَن اطَاعَنی » من هم یک حرفی بزنم او گوش میدهد.
[۱]– نهج البلاغه، ص ۳۹۱٫
[۲]– نهج البلاغه، ص ۳۹۱٫
[۳]– سورهی مائده، آیه ۱۰۵٫
[۴]– سورهی اعراف، آیه ۲۰۱
[۵]– نهج البلاغه، ص ۳۹۲٫
[۶]– سورهی شعراء، آیه ۱۰۸ و سورهی زخرف، آیه ۶۳ و سورهی آل عمران، آیه ۵۰٫
پاسخ دهید