در شهر بین نیروهای سیاسی سر نگاه به مسائل، اختلاف نظر بود و هر کسی می‌خواست سپاه و امکانات و نیروی تبلیغی و میدانی‌اش را به سمت طیف خودش بکشد. امکانات سپاه دست علی بود و علی نمی‌گذاشت سپاه بشود گوشت قربانی و تقسیم شود بین جناح‌های قدرت، برای همین، از طرف سیاسیون و صاحبان تریبون کوتاه‌نظر، مورد تهمت و افترا بود و ناروا می‌شنید. گوشش پر بود از حرف‌هایی که پشت سر او و بچه‌های مخلص سپاه می‌زدند، ولی کار خودش را می‌کرد. اصلاً انگار نه انگار که این همه حرف پشت سرش هست.

صبح می‌آمد سپاه و تا شب که از زور خستگی چشم‌هایش باز نمی‌شد، یک ضرب سرپا بود و کار خودش را می‌کرد. از آن طرف هم هی نامه پشت نامه می‌آمد که دوره‌ی مأموریتت تمام شده و باید برگردی آموزش و پرورش. چو انداخته بودند که این‌ها جنبشی‌اند. جنبشی به طرفداران جبهه‌ی ملی و دور و بری‌های دکتر پیمان می‌گفتند. این حرف‌ها هم باعث نمی‌شد روحیه‌اش را ببازد و شتاب حرکتش کم شود. این چیزها را می‌شنید و با لبخندی که همیشه گوشه‌‌ی لبش بود، فقط می‌گفت «این‌ها فردای قیامت جواب خدا را چه می‌خواهند بدهند؟»

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: رحیم عدالت‌فر