- شکر، قیمتی ترین گوهر
- ماهیت شُکر
- مراحل شکر
- ارکان شکر
- معرفت به منعم
- قدر و ارزش نعمت را دانستن
- توجه به حیثیت نعمت
- مواظب نعمت باشید که نقمت نشود
- پرسش های طلاب و پاسخ استاد
- تعریف محبّت
- سؤال : حُب، امری است وجودی و عدمی یا نسبی؟
- چگونه بین دو نفر محبت ایجاد میشود؟
- شرایط معمّم شدن
- سؤال: شرایط ولوازم معمّم شدن چیست؟
بسم الله الرحمن الرحیم
شکر، قیمتی ترین گوهر
محقق طوسیرضوان الله تعالی علیه – در میان علمای ما، به جامعیّت مرحوم خواجه نصیر، کسی سراغ ندارد. مطالبشان هم در حد عظمت خودشان است.- بد نیست که در مطالب ایشان کمی تأمّل بیشتر، دقت بیشتر بشود، که هم بُعد علمی دارد و هم بُعد عملی.
ایشان می فرمایند: «الشکر أشرفُ الاعمال»[۱]. در میان اعمال عبادی که پروردگار متعال سر سفرهی لطف و احسان خودش، برای بندگانش گسترده است، شکر شریفترین آنها است؛ یعنی قیمتی ترین گوهری که نصیب بشر میشود، شکر است. درجه و رتبهی شکر و نورانیت و حقیقت شکر، نسبت به همه ی فضائل اخلاقی برتر است.
” درجه و رتبهی شکر و نورانیت و حقیقت شکر، نسبت به همه ی فضائل اخلاقی برتر است “
اگر دقت کنیم در روایاتی که از حضرت امیرعلیه السلام و دیگر ائمهعلیهم السلام هم آمده، [مییابیم که:] شکر مال افراد وارستهی به تمام معنا است. مال احرار است. تمام اعمال را انسان برای خودش انجام می دهد؛ ولی انسانِ شاکر از خودش رها است. از پایگاه حریّتی که خدا برایش پیش آورده شکر را ارائه میکند. بنابراین اشرف اعمال است. خیلی حرف است! «و أفضلُها». یعنی نسبت به تمام اعمال یک چیزی اضافه دارد. تمام اعمال قربی فضیلت دارد، شرافت دارد. لکن شکر یک چیز اضافی دارد. و [اگر] در هر فضیلتی و عمل خیری خودتان را مزیّن کنید، این رونقش بیشتر است، شدت نورش نسبت به آنها میچربد. فضل به معنای اضافه است، [معنای] فضل، اضافه است دیگر! این [شکر] «أفضلُها»[۲].
ماهیت شُکر
خب حالا شکر چی هست؟ حقیقت، ماهیت و ارکان شکر چیست؟ می فرماید که: «و اعلم أن الشکر مقابله النعمه»[۳]. هویت شکر، حقیقت شکر، حد شکر را، به این کیفیت تبیین می کند؛ می فرماید: شکر، مقابلهی نعمت است. عکس العمل در برابر نعمت است، بازتاب نعمت است.
مراحل شکر
- این بازتاب و مقابله در سه جبهه بروز پیدا می کند. یکی قول است. آدم وقتی با یک نعمتی مواجه می شود، خواه ناخواه میخواهد یک چیزی بگوید. در برابر محبّت اشخاص، در برابر لطف و احسان، خدمت یا حمایت یا دادرسی و فریادرسی اشخاص [نسبت به ما]، آدم به زبانش یک چیزی می گوید. به محض اینکه کسی به شما رسید، گفت: فلانی این کتاب خوبی است، خدمت شما! بلافاصله، شما قبل از اینکه حتی به فکر بروید میگویید: متشکرم، خیلی ممنون. در برابر نعمت، اولین عضو یا اولین بخشی از وجود انسان که عکس العمل نشان میدهد، خیلی سریع هم است، قول و زبان است.
- دوم فعل است. آدم وقتی از کسی محبتی متوقَّع یا غیر متوقَّع، به او رسید، علاوه بر اینکه آدم می گوید: سپاسگزارم، خدا خیرت بدهد؛ و دعا و ستایش میکند، دلش میخواهد یک کاری هم بکند. علاوه بر اظهار علاقه و امتنان قولی، عملاً هم میخواهد که یک جوری جبران بشود.
- و سوم که مرحلهی عمیقتر است، -این مراتب، مراتب بیرونی است وگرنه از درون، این قضیه عکس است.- نیّت است. آدم در برابر نعمت [زبان باز میکند. نعمت آدم را] به زبان در میآورد. محبت آدم را به نوا در می آورد. بلبل که گل میبیند میخواند و به زبان میآید. محبت و احسان، همه گلها هستند، و انسان وجودش بلبلی است که نوایش به زبانش است. لذا اگرآدم محبت دید، اول نوا میکند، یک ابتهاجی دارد، به زمزمه در میآید، بعد هم به دام او کشیده می شود. این فعلی که بعد از قول هست [همین است]، آدم میخواهد یک جوری برود در دام دلش قرار بگیرد، پایش آنجا گیر بکند. و مرحله ی سوم هم نیّت است که به انسان انگیزه و فکر میدهد، ذکر و یاد میدهد، یعنی درون انسان نسبت به این فرد یک علقهای و نیت خیری پیدا می کند.
ارکان شکر
این سه مقابله، سه رکن دارد؛ مبتنی بر سه اساس و شالوده است، که عبارتند از: اولین چیزی که خیلی هم مهم است و اساساً انسانیّت انسان، آدمیت آدم، آن بارقهی الهی بودن آدم، بُعد خلیفه الهی آدم، بدون آن امکان ندارد باشد، آن، معرفت مُنعِم [است و ارکان بعدی :] معرفت به نعمت و نحوهی اِنعام مُنعِم است.
قوام زندگی بشر به معرفت است. آدمی که معرفت ندارد بنده نیست [به تعبیر واضحتر] آدم نیست. آدم نیست! انسان کامل، معرفت کامل است. آدمیّت درجات دارد و مدارجش با معرفت تبیین می شود. حدیث شریف حضرت امیرعلیه السلام که جزو برجستهترین کلمات حکمت به نظر میرسد و ادبا آن نُه جملهای که از حضرت امیرعلیه السلام با عنوان شاهکارهای ادبی حکیمانه انتخاب کردهاند، یکی همین است که: قدر هرکسی به مقدار «مایُحسِنُ»[۴] است. ارزش هر کسی به مقدار معرفتش است.
معرفت به منعم
اولین چیز «معرفه المُنعِم»[۵] است. معرفت مُنعِم در بادی امر، در عمیقترین وجهش این است که وقتی آدم با یک کانون محبت، کانون عشق، کانون خوبیها، برخورد میکند، حواسش به صفات مختلفش نیست، خودش است [که توجه آدم را جلب میکند]. حتی گاهی آدم اسم کسی را نمیداند، سابقه [ذهنی] هم از او ندارد، نَسَبی هم از او نمیشناسد، ولی یک مرتبه مواجه میشود با یک محبت فوق العاده. نمیداند این شجاع است یا نه، این نابغه است یا نه، این صفات برجستهی عالی انسانی دارد یا نه؛ ولی این محبت، آدم را ذوب وجود او می کند، [فقط میداند که] یک چنین کسی است! وقتی این بُعد، انسان را با ذات او آشنا کرد، آدم علاقمند می شود که ببیند برجستگی دیگری هم دارد؟ صفات دیگرش هم این جور است؟
[معمولا در برخورد اول] آدم وقتی با کسی مواجه می شود شروع میکند به داد و بیداد کردن [و موضع گرفتن. مثل این داستان] یارو در کاروانسرایی پولی را گذاشته بود کنار سرش، بیدار شد و دید پولش نیست. اطرافش را گشت؛ امام صادقعلیه السلام را دید و گفت: پول مرا شما برداشتید، -یقهی امام صادق علیه السلام را طلبکارانه گرفت!- کسی غیر از شما در این جا نیست؛ شما همیان را برداشتید! وجود نازنین حضرت صادق علیه السلام نه انکار کرد نه مقابله کرد. فرمود: پولت چقدر بود؟ گفت: هزار دینار. حضرت فرستادند و هزار دینار به او دادند. برگشت همان جایی که بود. گشت و دید پولش همان جاست و اشتباه کرده. آمد خدمت حضرت صادق علیه السلام ، عذرخواهی کرد و خواست پول را بدهد؛ امام فرمودند: ما چیزی به کسی بدهیم دیگر پس نمیگیریم.
آدم گاهی فرد را نمی شناسد ولی کار، کار عظیمی است. اینجا دنبال صفات دیگرش نبود اما خود این کار او را متوجه عظمتی فوق عظمتهای متصور کرد. عجب! چنین چیزی است! اول آدم به ذات – این ذاتی که این جلوه را کرده- علاقه پیدا می کند. علاقه همواره از ثمرات معرفت است. [وقتی] آدم یک شناختی به کسی پیدا می کند، سپس عظمت او در نظرش مبیَّن می شود، و ظهور پیدا می کند، [پیش خودش میگوید:] این ذات، ذات بزرگی به نظر آمد، حالا که چنین کسی است، نباید خوبیاش فقط این باشد! معلوم می شود چنین کسی چشمهی جوشان خوبیهاست، [پس] میرود سراغ دیگر خوبیهایش.
« الاول –[مراد] رکن اول است. [بیان شد که] شکر [در سه جبههی قول و فعل و نیت ظهور دارد]، در آن سه مقابله و سه جبهه، هر جبههای به این ارکان قائم است- معرفه المُنعِم و صفاته اللائقه به»[۶]. اول مُنعِم را به عظمت[دیده] خودش [را] دیده، ها! «یَا مَنْ دَلَ عَلَى ذَاتِهِ بِذَاتِه»[۷] اول خودش را نشان داده حالا این، وسیله شده که آدم جلوههای دیگرش را بشناسد. «معرفه المُنعِم و صفاته اللائقه به». این رکن اول است.
قدر و ارزش نعمت را دانستن
رکن دوم: «معرفه النعمه»[۸] . گاهی کودکی با یک کریمی غنی مواجه می شود؛ آدم متمکن و ثروتمند و بی نیازی است، امکانات فراوانی هم دارد، کسی بچهاش را برده [پیش او] و حالا او میخواهد کرم خودش را نشان دهد. یک گوهر قیمتی را به بچه میدهد. این بچه نمیتواند بفهمد که چیست. چون نمیتواند بفهمد، نمیتواند شکرش را هم به جا بیاورد. صرف اینکه آدم منعم را میشناسد که این کریم است، این عظیم است، این شریف است، این رئوف و بنده نواز است،[کافی نیست. زیرا با اینکه منعم را میشناسد] ولی نعمتی را که الآن گیرش آمده نمیفهمد، [مثلا] این آقا را آورده طلبه کرده، او را با امام زمان(عج) مرتبط کرده، آمده سفرهی قرآن را برای دلش باز کرده است، نهال عشق پیامبر و آل پیامبر(علیهم السلام) را در دلش کاشته و دارد رشد میکند، ولی نمیفهمد چی دارد! اگر یک وقتی کسی عبایش را ببرد، ماشینش را بدزدد غصهاش را میخورد؛ اما اگر یک روزی دعای عهد نخواند، دلش با آقاجانش مرتبط نشود غصهاش را نمیخورد. این [یعنی] نعمت را نمیشناسد. مُنعِم را میشناسد، ولی قدر نعمت و ارزش نعمت را حد نعمت را نتوانسته بشناسد. چنین کسی این رکن را ندارد. رکن شکر، علاوه بر شناخت منعم، شناخت نعمت است. بابا نسبت به بچه شناخته شده است. بچه بابایش را می شناسد. خیلی هم به او علاقه دارد، نوازشهایش هم مورد نیازش است؛ اگر هم کم ببیند، دادش بلند می شود. اما به بچهای که عقل بچگی دارد، فهم و شعورش در حد یک طفل است، این پدر بخواهد چیزهای نفیس معنوی یا فرهنگی به او بدهد، قدرش را نمی داند باید اسباببازی به او بدهد و با این سرگرم بشود. بنابراین در کسی که بلوغ شناخت نعمت را ندارد، این رکن موجود نیست. شکر، شکر کامل نیست.
” اگر یک وقتی کسی عبایش را ببرد، ماشینش را بدزدد غصهاش را میخورد؛ اما اگر یک روزی دعای عهد نخواند، دلش با آقاجانش مرتبط نشود غصهاش را نمیخورد. این [یعنی] نعمت را نمیشناسد. “
[یک داستان:] کسی آمد خدمت آقا امام صادقعلیه السلام -حضرت او را لایق دید که معرفت به او بدهد- شکوه کرد: یابن رسول الله به دادم برس! حضرت فرمود: چه مشکلی داری که به ما پناه آوردهای؟ گفت : این دشمن فقر دارد مرا از پای در میآورد، بیچاره شدم! هیچ چیز ندارم! حضرت فرمودند: تو خیلی دارا هستی، ثروت زیادی داری! او خیلی شُکه شد. [زیرا] «بَلِ الْإِنْسانُ عَلى نَفْسِهِ بَصیرَه»[۹]. [و پیش خود میگفت:] من که میدانم چیزی ندارم، من مضطرم که آمدهام در خانهی این آقا. این آقا امام زمان من است، من با اینکه راست میگویم، حضرت مرا رد میکند.
اصرار کرد، تا اینکه حضرت علیه السلام ، بار سوم، مطلب را برایش باز کرد. فرمود: اگر تمام این عالم را طلا کنند و به تو بدهند و بگویند: یک معامله میکنی؟ این دنیا همه طلا،-اینها تعبیرات من است- سند و قبالهاش را به نام شما میکنیم و در اختیار شما میگذاریم،[در عوض] شما این محبتی که نسبت به امام باقر علیه السلام داری، به ما بده. حاضری چنین معاملهای بکنی؟عرض کرد: معاذالله! محبت شما را با دنیایی از طلا عوض بکنم!؟ هرگز! من این کار را نمیکنم. امام علیه السلام این نعمتی را که داشت اما قدرش را نمی دانست، برایش باز کرد؛ که تو چه چیز بزرگی داری در حالی که خودت نمیدانی چی داری!
یک مؤمن آنچنان چیزی دارد، یک موالی آنچنان چیزی دارد، یک شیعه آنچنان سرمایهای دارد، یک طلبه آنچنان گنجی دارد که دنیا و آخرت در برابر این گنج، کوچک هستند و آن توحید است؛ معرفه الله است. آدم وقتی خدا دارد چی ندارد!؟ چرا کسی که خدا دارد نمیداند چی دارد؟ خدا داری باز احساس میکنی چیزی نداری!؟
یا در مورد قرآن، در اصول شریف کافی روایت است که: اگر کسی با داشتن قرآن، خیال کند که در زندگی کم دارد، نعمت را تحقیر کرده است![۱۰] کسی که قرآن دارد همه چیز دارد. کسی که اهل بیت دارد همه چیز دارد. کسی که شناخت و معرفت خدا و جلوههای خدا نصیبش شده است، با یک سرمایهداری که چند تا کارخانه دارد، با یک آدمی که دستش به رفاه و لذائذ آلوده شده، یکی است!!؟ «أَ فَمَنْ کانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کانَ فاسِقاً لا یَسْتَوُون»[۱۱]،«لا یَسْتَوُون». اینها مساوی نیستند.
شناخت مُنعِم، شناخت فطری رو در رو است. آدم وقتی مُنعِم، در محضرش قرار گرفت و در محضر مُنعِم، اِنعامی از او دید، قبل از توجه به نعمت و انعام، عظمت او برایش جلوه می کند. این یک معرفت اجمالی است؛ که با این انعام، دارد یواش یواش تبیین میشود. بعد از آن، شناخت نعمت، رکن دوم است. و البته شناخت صفات لائق به مُنعِم هم در شعبههای همان رکن اول است. پس معرفت مُنعِم و صفات لائق به او رکن اول.
توجه به حیثیت نعمت
معرفت نعمت [رکن دوم است] که این هم نکات ظریفی دارد: «معرفه النعمه من حیث أنها نعمه»[۱۲]. نعمت نسبی است. یعنی برای بعضیها همین نعمت، نقمت است. [منظور از]“نعمت از آن جهت که نعمت است” [این است که:] گاهی نعمت در زندگی انسان، در مسیری هزینه می شود که ملایم با نیازهای واقعی انسان قرار نمیگیرد، و بازدارنده است. گاهی این طور نیست، اگرچه آن نعمت الآن لذت آنی ندارد، ولی چیزی است که ملایم با تکوین من است. [زیرا وقتی] خدا این را به من داد، با این درهای زیادی باز شد. حضرت امیر علیه السلام فرمودند: «عَلَّمَنِی أَلْفَ بَابٍ مِنَ الْعِلْمِ»[۱۳]. نبی مکرم اسلام در آن لحظات آخر علی علیه السلام را به سینه چسبانید [امیرالمؤمنین درباره آن لحظه] فرمود: هزار باب علم به من تعلیم داد که از هر بابی هزار باب دیگر باز شد. حیثیت نعمت یعنی: انسان بفهمد نعمتی را که از خدا گرفته، این نعمت چه نوع بُراقی(مَرکب) است.
و چگونه می تواند مرا به مقصد برساند؟ همه نعمتها ابزار حرکت انسان به سوی مقصد و اسباب وصول به مقصد است، به محبوب واقعی است، به صمد عالَم است. آدم به حیثیت کمک این نعمت توجه داشته باشد و بداند که این کمک در تسریع حرکت من است یا در تسهیل حرکت من؟ بنابراین نعمت ها دارای حیثیتهای مختلف هستند.
مواظب نعمت باشید که نقمت نشود
گاهی اگر انسان توجه نکند، نعمت را برای خودش نقمت قرار می دهد. مثل نماز شب، نماز شب مال اشراف است، متهجّدین، اشراف روز قیامت و بهشت هستند. اما همین نماز شب، اگر برای نماز شب خوان عُجب آورد، [مثلا] شبی که بلند شد نماز شب خواند، رفقای خودش را در دلش تحقیر کرد و گفت: اینها را ببین! ما چقدر از اینها جلوتر هستیم! فردا هم که دوستش را دید، برایش سخت است به او سلام بدهد؛ چون نماز شب خوانده خودش را بهتر میداند، فکر میکند آنها باید به این سلام بدهند. این نماز شب ذاتاً نعمت بوده، اما حیث نعمت بودنش ملحوظ قرار نگرفته و تبدیل به نقمت شده است.
” شبی که بلند شد نماز شب خواند، رفقای خودش را در دلش تحقیر کرد و گفت: اینها را ببین! ما چقدر از اینها جلوتر هستیم! فردا هم که دوستش را دید، برایش سخت است به او سلام بدهد؛ چون نماز شب خوانده خودش را بهتر میداند، فکر میکند آنها باید به این سلام بدهند. این نماز شب ذاتاً نعمت بوده، اما حیث نعمت بودنش ملحوظ قرار نگرفته و تبدیل به نقمت شده است “
« العُجب یفسد العمل»[۱۴]. [عُجب، کار خوب را] فاسدش می کند. اگر عمل قربی عوض اینکه خدا را در نظر انسان بزرگ کند، خود آدم را بزرگ کند، این قربی نیست. [زیرا] آدم کوچک است. این اعمال باید کمک کند که آدم کوچکی خودش را بیشتر درک کند، بیشتر شرمنده شود، بیشتر خجل شود. اما اگر همین عبادتها، همین درس خواندنها، همین کلاس دیدنها، موجب این شود که انسان اول خودبین شود – خودبینی محبت [غیر] را نمیگیرد. [زیرا] آدم، کسی را که نمیبیند، خیلی هم دوستش ندارد. هر آنچه دیده بیند دل کند یاد – یعنی آدم اول خودش را در این عمل ببیند [به خودش] علاقه پیدا میکند؛ وقتی علاقه پیدا کرد، خودخواه میشود، خودش را میخواهد. آدم خودخواه، خودبزرگ بین، خود بزرگ کن میشود. آن کسی هم که خودش را بزرگ میکند متکبر است دیگر! بنابراین عجب، تکبر هم می آورد عوارض دیگر هم دارد. نماز اول وقت، نماز شب، ترک گناهان، همهی اینها نعمت هستند، ولی همین نعمت اگر حیثیت نعمت بودنش ملحوظ نشود، نتیجه عکس میدهد. ولاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم، صلوات ختم بفرمایید.
پرسش های طلاب و پاسخ استاد
تعریف محبّت
سؤال : حُب، امری است وجودی و عدمی یا نسبی؟
پاسخ: از نظر ادبی هم در این عبارت، جای إن قلت هست! برای اشخاص، محبت یک امر خیلی وجدانی است. برای بعضی چیزها، اگر انسان لفظ نیاورد، بیشتر برایش روشن است. فیلسوف کارش این است که زندگی روزمره انسان را در اصطلاحات پیچیده میبرد و گاهی هم چیزی را که خیلی روشن بوده، این را مغلق میکند.
یکی از مراجع قم که درس خارجش از نظر کمّی جزو یکی از شلوغ ترین درسهاست، ما درس ایشان میرفتیم بعد هم درس حاج آقا مرتضی حائری (پسر مرحوم حاج شیخ عبدالکریم)؛ ولی الحق و الانصاف هنر آن استاد اول این بود که ساده ترین مطلب را میتوانست به پیچیده ترین وضع در بیاورد. (با خنده) این خودش هنر است. من فکر نمیکنم کسی باشد که نفهمد محبت چیست. جزو امور بدیهی است. آدمی هم محبت را و هم عداوت را میفهمد. همه ایشان هم می فهمند، بچه هم میفهمد؛ زبان هم ندارد بگوید من دوستت دارم، بچه ای که زبان باز نکرده، شعور دارد که مادرش با غیر مادرش فرق دارد. یک ارتباطی است. مُحب با محبوب در باطن خودش یک ارتباط دارد، یک ارتباط ناگسستنی. ولی تعریفی که ظاهراً از اولین چیزی که من یادم می آید، از ابن سیناست در نمط نهم اشارات. ایشان می گوید: محبت درک ملایم است و عداوت درک منافر است. یعنی چیزی که با وجود آدم مناسبت دارد، هماهنگی دارد. در شخص یک ویژگیای وجود دارد، یک صفتی وجود دارد، یک فعلی وجود دارد که آن حقیقت با حقیقتی که در وجود من است، با هم جوراست، به هم تطبیق می کند.
چگونه بین دو نفر محبت ایجاد میشود؟
اگر این را آدم باز کند، در وجود مُحب و محبوب یک امر مشترکی وجود دارد که در این جهت این دو تا یکی هستند. اینکه محبت فاصله را کم می کند، دوگانگی را بر می دارد و اگر محبت شدت پیدا کند مُحب را فانی می کند، گرد خودی را از مُحب می شوید و می برد و جز محبوب چیزی در وجود مُحب باقی نمی ماند. همه ما که همدیگر را دوست داریم، بدانید که یک چیزی است – که امر مادی هم نیست. چون دو امر مادی یکی نمی شود.- یک امر ماورایی وجود دارد که همه ما آن را داریم و چون یک چیز واحدی است در همه ما، ما در آن امر با همدیگر وحدت داریم.
لذا این محبت، بروزش با دیدن است. «الْأَرْوَاحُ جُنُودٌ مُجَنَّدَهٌ فَمَا تَعَارَفَ مِنْهَا ائْتَلَفَ»[۱۵]. در یک عالَمی -حالا این خودش از مباحثی است که در مباحث حکمت و عرفان برایتان قابل بحث است. از خدا خواسته ایم از برجستگان آینده باشید و انشاءالله همه شما برای امام زمان سربازان برجسته باشید، در بُعد توحید و معارف حقه و جهاد و عمل. آنجاها که می رسید خیلی حرفها و رموز در این مسائل وجود دارد- اجمالاً در یک عالَمی حالا این عالم را شما عالم واقعی می دانید یا به فطرت تعبیر می کنید، یا عالم ذر می گویید، یا عالم میثاق می گویید، صریح قرآن کریم این است که یک ظرفی، یک مرحله ای از عوالم وجود است که در آنجا همه موجودات جمعشان جمع است. در آنجا بنده با خدا حجاب ندارد. وخداوند آنجا «الست بربکم»[۱۶]را گفته است. آنجا عده ای با امیرالمؤمنین(علیه السلام) دست ولایت دادند. در موجودات مادی هم این روایات را داریم. مثلاً عقیق را می گویند جزو عناصری است که خیلی زود ولایت حضرت امیر علیه السلام را پذیرفته است، « النَّاسُ مَعَادِنُ کَمَعَادِنِ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّه»[۱۷]. آنجا قماش ها نفاق و رویه نداشته است.
حالا آمدیم در این عالَم –معاذ الله ثم معاذ الله- ظاهر و باطنمان یکی نیست. اما آنجا هر کسی هر چه بوده همان بوده. گروهی از انسان ها قماششان با امیرالمؤمنین علیه السلام یکی بوده، مجانست داشتند. اما گروهی اینگونه نبوده اند. در این عالم که آمدند خب همه می گویند یا علی! ولی کی در آنجا با علی بوده؟ همانجوری که شناخت ما از خدا – که «الست بربکم»[۱۸] یعنی خودش خودش را معرفی کرده- و از اولیای الهی، مسبوق به این عالم اکتساب است و برمی گردد به طینت و گوهر وحقیقت ما، [شناخت ما] نسبت به خودی هایمان هم این طور است.
لذا [حتما تجربه کردید] شما با کسی که هیچ سابقه ای نداشتید، وقتی می بینیدش فکر می کنید با این بزرگ شدید. خدا مرحوم کربلایی احمد را رحمت کند که در قم کل احمد می گفتند. اولین بار محمدمهدیمان من را پیش ایشان برد. واقعا احساس کردم که سالیان سال با ایشان مراوده و رفت و آمد داشته ام. بعضی دیگر هم مدتها با ما سلام و علیک دارند، مؤدب هم هستند ولی بین خود و خدا او در دل آدم نیست، آدم به او احساس اعتماد نمی کند. آن امر واحد بین من و او وجود ندارد. محبت داشتن وجود یک حقیقت مشترک بین من و او است. دو حقیقت نیست ها! یک چیز است. «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَه»[۱۹] ربطی به پدر و مادر ندارد. ما برادریم. پدر و مادرمان هر کسی هست، یک رشته نامرئی ما را به هم مربوط کرده است. بنابراین درک آن حقیقتی که بین ما و شما حقیقت واحدی است و ما را به یکدیگر مرتبط می کند، درک ناخودآگاه یا خودآگاه ما، محبت است. وقتی به مرحله خودآگاهی می رسد بروز محبت میکنی و می شود مودّت. «إِنَّ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّا»[۲۰] آن حقیقت مشترک اگر نباشد، محبت های ظاهری هم بالاخره از بین می رود. ولی آن اَمد (مدت طولانی) دارد. در دنیا در یک چیزهای دیگر با هم مشترکیم، دنبال منافع مشترک می گردیم، این منفعت مشترک ما را به هم نزدیک کرده است اما جایی تضاد منفعت پیش می آید، آنجا مخاصمه شروع می شود. «الْأَخِلاَّءُ یَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلاَّ الْمُتَّقین»[۲۱]. صلوات ختم بفرمایید.
شرایط معمّم شدن
سؤال: شرایط ولوازم معمّم شدن چیست؟
پاسخ: مختلف است. اعزه تذکر دادند، ما هم گاهی بر حسب تجربیاتمان مطالبی را خدمت شما عرض کردیم:
- معرفت علمی:
معمم شدن اعلان رسمی شدن در دستگاه امام عصرارواحنا فداه برای نجات غریق است. آمده است غواصی یاد گرفته، حالا اگر کنار دریا ببیند اشخاصی دارند غرق می شوند، به راحتی می تواند برود داخل و او را بیرون بیاورد. این تمرین شنای در امواج خروشان دنیای پر زرق و برق، تمرینش در قدم اول معرفت علمی است. «مَا مِنْ حَرَکَهٍ إِلَّا وَ أَنْتَ مُحْتَاجٌ فِیهَا إِلَى مَعْرِفَه»[۲۲]. هیچ حرکت و سیری بدون آدرس امکان ندارد. آدم هر راهی را بخواهد برود باید آدرس بلد باشد. در قدم اول ما باید راه خدا و آدرس را بلد باشیم. و هم خطراتی که در کنار راه دشمن برای ما گذاشته، بلد باشیم. ولی بلد بودن تنها کفایت نمی کند، بلکه باید آنچه را که بلد شدیم رفته باشیم، خطرات را هم لمس کرده باشیم و به عنایت الهی و مدد غیبی در این دام ها قرار نگرفته باشیم. اگر به چنین رتبه ای رسیدیم که در معارف حقه، اعتقادات، اخلاقیات، و احکام دین، در این جامعهی نیازمندی که خیلی افراد در معرض غرق هستند و چون آدرس بلد نیستند نمی توانند حرکت کنند، دست اینها را گرفته و با خودمان راه ببریم. این باطن و هویت قضیه است.
- میزان تحصیلات:
از نظر ظاهری هم باید از نظر گذراندن رتبه های علمی دیگر حداقل پایه هفت خوب است إن شاء الله، اگر اهل مطالعه باشد.
- اطلاعات عمومی:
شرح لمعه برای شما اخلاق که نگفته است، در ادبیات عرب، که شما کاری به معنویت و نور شما- منهای نیتی که نورانی تان می کند- به اجتماعیات شما و اخلاقیات شما خیلی کار نداشته است. تنها پایه هفت بودن کفایت نمی کند. باید اطلاعات عمومی در حد پاسخگویی به جوانان در سن و سال خودتان از دبیرستانی ها و دبستانیها و عوام مردم، این حضور و آمادگی را فی الجمله داشته باشید.
- اخلاص:
مسئله بعد، اخلاص اخلاص اخلاص. عمامه خودش یک بتی است. لباس آخوندی خودش یکی از خطرات است! خیلی از معممین متوجه نیستند لباس نوکری است. یعنی وقتی معمم می شود ژست نوکری ندارد، ژست طلبکاری و شانه ها را بالا گرفتن و موقع راه رفتن ببیند کی به او سلام می کند و… اینها خیلی بد است. این اول فساد و سقوط است. معمم باید بداند وقتی عمامه گذاشت، مانند ملائکه است.« العمامه تیجان الملائکه»[۲۳] تیجان ملائکه است یعنی چی؟ یعنی ملَک هم مثل ما تختی و تاجی دارد؟ اینجور نیست. تاج آرم است. برای شاه تاج، آرم سلطنت است، برای ملَک علامت بندگی است. هیچ ملکی خودش را به شما نشان نمی دهد، اما همه کارهایتان را ملَک می کند. یک جا دیدید ملَک محافظ بگوید: بیچاره! این همه من را اذیت کردی، شاهد گناهت بودم، اما روزیت را به فرمان الهی دادم، حفاظتت کردم، خطر را رفع کردم. ملک خود نشان نمی دهد. آدم که معمم شد، تاج ملک بر سر گذاشته است باید خودش را نشان ندهد. این هم از آن مسائل بسیار قابل توجه است. بروید کمی تأمل کنید ببینید چه نکتهای است!
- اخلاق و رفتار:
مطلب بعدی آدم وقتی معمم می شود معنی اش این است که ارث پیامبر به من رسیده. من در حرکتی دنبال سرمایه پیامبر بودم و حضرت فرموده است: «إِنَّ الْعُلَمَاءَ وَرَثَهُ الْأَنْبِیَاء»[۲۴] یا فرموده است: «اللَّهُمَّ ارْحَمْ خُلَفَائِی»[۲۵] خلیفه اش هم کسی است که راوی حدیث و سنّت است، من رسیده ام به جایی که فی الجمله چیزی از دارایی پیغمبر، به من رسیده است. در میان دارایی هایی که به وسعت صفات خداوند متعال به پیامبر داده شده است، آن را که خود خدا برجسته کرده، خلق عظیم است. «وَ إِنَّکَ لَعَلى خُلُقٍ عَظیمٍ»[۲۶] دیگر از این بزرگتر چیزی نداریم. بنابراین معمم باید مظهر تواضع، اخلاق، ادب، «بِشْرُهُ فِی وَجْهِه» [۲۷]باشد. آخوند اخمو و بدقلق و بدحوصله مضر به آخوندی است. طلبه باید «فَبِما رَحْمَهٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ»[۲۸]. مرحوم شیخ محمد تقی بافقی، آیت عظمی، آیت حق، از علمای بسیار برجسته است. جزو بنیانگذاران حوزه علمیه قم است، از یاران نزدیک حاج شیخ عبدالکریم حائری است. رضاخان لعنتی ملعون و جهنمی، -که خود اینها آدم های عادی هم نبودند، برجسته بودند که انگلیس اینها را انتخاب کرده- می گفته من دو آخوند را می دانم که دین دارند و بقیه را قبول ندارم. یکی حاج شیخ عبدالکریم بوده و دیگری مرحوم بافقی بود. می توان حدس زد که رضاخان ایشان را شهید کرده است، به ایشان لگد زده، مشت زده، زندانیش کرده، تبعیدش کرده ولی قبولش داشته می گفته این آخوند دین دارد. مرحوم شیخ محمدتقی بافقی، برای سلمانی رفته بود، یکی از سرهنگ های زمان رضاخان هم آنجا آمده بود که اصلاح کند. ریشش را می خواسته با تیغ بزند، شیخ به او می گوید این کار را نکن، حرام است. خیلی به او بر می خورد؛ [و میگوید:] این دیگر کی هست که به ما این حرف را می زند؟ بلند می شود یک سیلی می زند به صورت یک مجتهد عالی مقام. آن روز هم مثل امروز نبوده که مجتهدین یال و کوپالی و دار ودستهای و حفاظتی داشته باشند. – خدا منافقین را لعنت کند، تروریست ها را لعنت کند، ناامنی آدم ها را از هم جدا می کند. وگرنه مراجع تقلید ما در بین مردم بودند. خود پیغمبر می آمد با مردم می نشست. تا کسی ایشان را نشان نمی داد معلوم نبود پیغمبر کدام است. دوری با مردم مینشست؛ عین خود مردم – خب مجتهد بافقی تنها رفته بوده بیرون، کسی هم که همراهش نبوده ایشان را معرفی کند و بگوید ایشان مجتهد است و از ارکان حوزه است، آن سرهنگ یک سیلی به او می زند او هم اصلاً اعتراض نمی کند. آن طرف صورتش را هم می گیرد و می گوید: “یکی دیگر هم بزن اما خودت را در جهنم نینداز. به خاطر خودم نمی گویم می ترسم تو بسوزی. ریشت را نزن.“ این سرهنگ منقلب می شود، شکسته می شود. «خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلین»[۲۹]. این ظرفیت را دارید که اگر یک جاهلی بد و بیراه به شما بگوید و شما نازش را بکشید؟ دلش را نرم کنید؟ این هم یک نکته است
- به روز بودن:
و نکته دیگر به روز بودن است. آخوند باید جامعه شناس باشد، جامعه بازاری را، جامعه دانشجویی، جامعه اداری را، فرهنگ های مختلف را بشناسد. آخوند مثل آب جاری است، مثل باران است همه جا می بارد، مثل آفتاب همه جا را روشن می کند باید عین هوا و نور به هر جا رفت، متناسب با استعداد او به او کمک کنیم. اگراین شرایط باشد، -اینها دیگر حداقل ها است- خوب است که آدم معمم بشود.
عمامه مورد عنایت خاص امام زمان(عج) است. خدا عمامه را دوست دارد. امام صادقعلیه السلام سفارش عمامه را به مرحوم سید ابوالحسن کرده است. عمامه افتخار است، نور است، سنگر و پناهگاه است. آدم را از خیلی چیزها نگاه می دارد. لباس پیغمبر(ص) است، تشبه به پیامبر(ص) است، تشبه به ملائک است، امیدوارم آنهایی که خداوند متعال به ایشان این توفیق را داده زینی برای عمامه و دینشان باشند، آنهایی که این توفیق را ندارند، به حرکت اخلاقی و علمی شان سرعت بدهند و هر چه زودتر انشاءالله لباس رسمی نوکری را به تن کنند.
[۱] بحار الأنوار (ط – بیروت)، ج۶۸، ص: ۲۲
[۲] همان
[۳] همان
[۴]– قَدْرُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِن؛الکافی (ط – الإسلامیه) ؛ ج۱ ؛ ص۵۱
[۵] بحار الأنوار (ط – بیروت)، ج۶۸، ص: ۲۲
[۶] بحار الأنوار (ط – بیروت)، ج۶۸، ص:۲۲
[۷] دعایی منسوب به امیرالمؤمنین؛ بحار الأنوار (ط – بیروت) ؛ ج۸۴ ؛ ص۳۳۹
[۸] بحار الأنوار (ط – بیروت)، ج۶۸، ص:۲۲
[۹] قیامت؛۱۴؛ بلکه انسان خود بر نفس خویشتن بیناست.
[۱۰] مَنْ أُوتِیَ الْقُرْآنَ فَظَنَّ أَنَ أَحَداً مِنَ النَّاسِ أُوتِیَ أَفْضَلَ مِمَّا أُوتِیَ، فَقَدْ عَظَّمَ مَا حَقَّرَ اللَّهُ، وَ حَقَّرَ مَا عَظَّمَ اللَّهُ ؛ الکافی (ط – دارالحدیث) ؛ ج۴ ؛ ص۶۰۸
[۱۱] سجده؛ ۱۸
[۱۲] بحار الأنوار (ط – بیروت)، ج۶۸، ص:۲۲
[۱۳] الخصال، ج۲، ص: ۵۷۲
[۱۴] الکافی (ط – الإسلامیه)، ج۲، ص: ۳۱۳
[۱۵] بحار الأنوار (ط – بیروت) ؛ ج۲ ؛ ص۲۶۵
[۱۶] اعراف؛۱۷۲
[۱۷] الکافی (ط – الإسلامیه)، ج۸، ص: ۱۷۷
[۱۸] اعراف؛۱۷۲
[۱۹] الکافی (ط – الإسلامیه)، ج۱، ص: ۲۴۷
[۲۰] مریم؛۹۶
[۲۱] زخرف؛ ۶۷
[۲۲] تحف العقول ؛ ص۱۷۱
[۲۳] الکافی (ط – دارالحدیث)، ج۱۳، ص: ۶۵
[۲۴] الکافی (ط – الإسلامیه) ؛ ج۱ ؛ ص۳۲
[۲۵] صحیفه الإمام الرضا علیه السلام ؛ ؛ ص۵۶
[۲۶] قلم؛ ۴
[۲۷] الکافی (ط – الإسلامیه) ؛ ج۲ ؛ ص۲۲۶
[۲۸] آل عمران؛ ۱۵۹
[۲۹] اعراف؛ ۱۹۹
پاسخ دهید