خلاصه جلسات گذشته

در مباحثی که مرحوم علامه نراقی اعلی ‌الله‌ مقامه ‌شریف به عنوان مقدمه خودسازی و اصلاح نفس مطرح می کنند؛ یکی مسئله تربیت پذیری نفوس بشر است. چند قول در اینجا مطرح کردند: ۱- برخی گفتند: نفوس بشر همه قابل تربیت است. ۲-  برخی گفتند: عامل حرکت انسان، طینت و مزاجش است. بنابراین بد خوب نمی شود و خوب هم بد نمی شود. ۳- بشر مانند ظرف خالی است. در هنگام تولد، دفتری نانوشته است. لوحی بدون نقشه ترسیم شده است، انسان خودش پیمانه اش را پر می‌کند. با چه چیز پر می کند؟ بستگی به این دارد که خودش را دست چه کسی بسپارد؟ اگر لوح جانش را در اختیار افراد خبیث و افراد فاسد قرار بدهد؛ آن ها این لوح را به شکل قبیحی در می آورند. پدر فاسد، مادر فاسد، رفیق فاسد، استاد بد، این ها جان آدمی را به اشکال حیوانات و یا بدتر از حیوانات در می آورند. امّا اگر خانواده خوب بود، خدا معلّم خوبی به او عطا کرد، در اختیار نفسی پاک قرار گرفت -که دستش را گرفته و او را هدایت کردند،- آنگاه وجودش نوری می شود. در وجودش نقش عرش ترسیم می شود.

 

تغییر مبدأ تمایلات آدمی

إن الله خَلَق آدم على صورته، خدا حضرت آدم علیه السلام را کمال الله خلق کرد. حضرت آدم علیه السلام می تواند آیینه خدا شود، مظهر جمال و کمال و همه خوبی ها در وجودش پیدا شود. اگر در جامعه بشری، افرادی هستند که از بدو تولّد، یک طرفه حرکت می‌کنند، – مانند: مرحوم آقای بهجت، مرحوم آقای بهاءالدّینی اعلی ‌الله‌ مقامهما الشریف،- به این دلیل است که خدا از بچگی گرایش، میل و جذبه ای در وجودشان قرار داده بود که هرگز به طرف بدی ها میل پیدا نکردند.  

آیت الله بهاء الدینی اعلی ‌الله‌ مقامه ‌شریف جمله ای داشتند که می فرمودند: میل باید عوض شود. مادامی که آدم، نفسش حرص مال، یا جاه و مقام، یا شهوات را دارد، همیشه گرفتار خودش است و با خود جنگ دارد. آدمی مؤمن است، اما نفسش به طرف حرام کشیده می شود. وقتی مسئله ریاست مطرح می شود؛ دلش به آن طرف حرکت می کند. این که آدم بخواهد پُست یا مال حرام را قبول نکند، گویا دشمنی با او در حال ستیز است و او هم در مقابلش سینه سپر کرده و با او دست و پنجه نرم می کند. انسان هنگامی از شرّ نفس خودش راحت می شود که این اژدها را در اختیار خودش بگیرد، اسیر خودش کند. مادامی که انسان میل و گرایشش تغییر پیدا نکرده است، همیشه در معرض خطر است. به این دلیل که دشمن جان آزاد است و این آتش نفس هم خاموشی ندارد؛ و با یک لحظه غفلت تو را می برد.

امثال آیت الله بهجت اعلی ‌الله‌ مقامه ‌شریف، مرتب جذبه ای دلشان را به نور خدا روشن کرده بود. لحظه ای از خدا غافل نمی شدند. چون عشق بود، عاشق همیشه پیش معشوق است. هرکجا دل باشد، آدمی هم پیش دلش است. خدا دل این ها را بُرده بود. به این دلیل که از ابتدا جذبه آن طرفی دلبری کرده و دلشان را یک طرفه کرده است، زمینه برای حرکت به طرف بدی ها ندارد.

 

«حال»

تربیت برای این است که انسان از ابتدا تحت تأثیر گفته های پیغمبران و اولیای الهی قرار بگیرد؛ و برایش حالی پیش بیاید. اینکه شما در مجالس امام حسین علیه السلام، در مجالس بی بی حضرت فاطمه سلام ‌الله علیها ، متأثر می شوید و دلتان می شکند؛ این یک حال است. افرادی هستند که نه تنها در روضه، بلکه وقتی یاد خدا، یاد قبر و قیامت می افتند نیز دلشان می شکند و گریه شان می گیرد. یک حدیث و یک کلمه حکمت آمیز دلشان را به لرزه در می آورد. اسم این [قابلیت] حال است. برای افرادی که فطرتشان مسخ نشده، دلشان سنگ نشده، عاطفه انسانی دارند و وجدان اخلاقیشان از بین رفته است، ابتدا حال ایجاد می شود.

 

ملکه

تاکنون نماز خواندن برای ما حال است. وقتی که اذان گفته می شود و ما را به یاد نماز می اندازند، نماز می خوانیم، امّا برای اشخاصی، بر اثر تکرار توأم با حضور، خوبی ها از حال به ملکه تبدیل می شود. انسان طبیعتی ثانوی پیدا می‌کند که همانند وجود اوّلی انسان است. همان طور که یک نفر بر اثر خلقتش، از لحاظ چهره ظاهری، جمیل و وجیه است و دیگری این وجاهت را ندارد؛ [به همین ترتیب] تا جمال نفس، تا اخلاق ارزشی، در وجود انسان حالت خلقت به خودش نگرفته است که به آن ملکه یا طبیعت ثانویه و یا خُلق، می گویند. 

بر اثر این ملکات برای انسان تغییر ماهوی بوجود آمده است؛ هویت جدیدی پیدا کرده است، خداوند حقیقت جدیدی را بر اثر کاری خوب، در وجودش محقق کرده است. کسانی که این حال را تکرار بکنند؛ و آن قدر در این مسئله آگاهانه پیش روند -که راه برگشت برایشان بسته باشد؛- این حال تبدیل به خُلق می شود. انسان تا خُلق پیدا نکرده است، در راه است، ولی اگر کنار راه، کسی بیاید و یک راه غلط نشان دهد، از این خط خارج می شود؛ لکن اگر حال به صورت ملکه و خُلق درآمد، آن هنگام مبدأ میل تغییر پیدا کرده است.  

افرادی هستند که اساساً صداقت جزو جانشان است. امکان ندارد که حتّی اگر دنیا روی سرش خراب بشود، دروغ بگوید. چرا که وجودش صداقت شده است. عدالت و عفت هم همین طور هستند. چرا حضرت یوسف علی نبیّنا و آله و علیه السلام زیر بار نرفت؟ چرا در آن خلوت سرا که زلیخا همه مقدمات را آماده کرده بود و خودش را در اختیار یوسف علی نبیّنا و آله و علیه السلام قرار داده بود، حضرت یوسف علیه السلام به همه چیز پشت پا زد و گفت: معاذ الله؟ علت این امر خلقت نوری ایشان است، نمی تواند خودش را آلوده بکند، ظلمت در او راه ندارد. گناه ظلمت؛ و بی عفتی تاریکی است. دروغ کدورت جان و لکه دل است. کسی که دل پاک دارد، امّا چشمه ای جوشان ندارد، دل پاکش را غبار گناه ناپاک و آلوده می کند. بعد هم آب توبه او را پاک و تمیز می کند. اما اگر دل تبدیل به چشمه شد، (خُلق یعنی چشمه شدن)؛ و این چشمه همیشه در حال جوشش بود، در هنگام بدی ها این چشمه جوشان، بدی را دور می کند نه این که بدی بیاید و او را رفع بکند. [اصلاً اجازه ورود نمی دهد.]

 

خوبی وابسته به تلقینات

چون برای ما اخلاق خوب، به صورت خِلقَت در نیامده است، با تلقینات خوب هستیم؛ یعنی تا مسجدی، هیأتی، امام حسینی، امام رضایی، کعبه ای  هستیم، خوب هستیم؛ امّا این خوبی منحصر در همین فضاست، از این فضا که خارج می شویم، دیگر آن آدم مسجدی نیستیم. کاملاً با زن و بچه به پرخاشگری می پردازیم. آدم مسجدی که شنید کلید هر بدی غضب است؛ –(أَلْغَضَبُ مِفْتاحُ کُلِّ شَرٍّ) تحف العقول، ابن شعبه حرانی چرا به سراغ این کلید می رود و در گناهان را باز می کند؟ آدمی که عصبی شد؛ تهمت می زند، دروغ می گوید، ممکن است بی دلیل کتک بزند، ظلم بکند. غضب منشأ خیلی از بدیهاست. حال آدم در مسجد اینها را می شنود، می گوید که ای کاش عصبانی نشده بودم، ای کاش غضب خودم را مدیریت کرده بودم، ای کاش آن قدر قوی بودم که نه تنها غضب خودم را مدیریت می کردم، بلکه در مقابل عصبانیت طرف مقابل هم عکس العمل نشان نمی دادم تا آتش غضب او را در اختیار بگیرم؛ و او را هم آرام نمایم. هم خودم پرخاش گر نمی شدم، برخورد خشن نمی کردم؛ و هم طرفم که بیچاره و عقده ای شده، بن بست در زندگی او را به پرخاشگری وادار کرده را آرام می کردم. من اگر چشمه جوشان بودم، من اگر قدرت اخلاقی داشتم، می توانستم در او نیز اثر بگذارم. او را از این ناآرامی و جوش و خروش الکی، بیرون آورده و خاموشش کنم. آدمی که قدرتی در وجودش پیش آمده و به صورت چشمه و معدن در آمده است، هم خودش خودکفاست و هم به دیگران خیر و برکت می رساند.

گاهی عملتان خوب است ولی ذات و خصلتتان خوب نیست. تا هنگامی که با خوبان هستید خوبید، ولی در صورت جدا شدن از خوبان بد می شوید. این که انسان در اثر مجالست با آدم های خوب، خوب می شود و در اثر مجالست با آدم های بد، بد است، به دلیل نداشتن ملکه است، هنوز خُلقی کسب نکرده است.

 

ایجاد ملکات بد، در اثر تکرار

تکرار بدی ها خطر را دارد. برای مثال کسی که دروغ را چندین مرتبه می گوید، یواش یواش دروغ جزء جانش می شود. به صورت یک باتلاق لجن در می آید، هم خودش لجن است و هم دیگری را به لجن و فساد می کشاند. نباید گناهان را تکرار کرد. در روایت است که سه چیز قلب را قصی می کند؛ یکی از آنها الذنب علی الذنب است. آدمی وقتی گناه کرد، هنوز گناه قبلی را پاک نکرده، گناه روی گناه آورد؛ قلبش رقت و لطافت را از دست می دهد، به سنگ صخره تبدیل می شود. دیگر نفس پیامبر هم در او اثر نمی گذارد. دل سیاه و سخت، تأثیرناپذیر می شود.

گفته اند به گناه نزدیک نشوید، گناه را تکرار نکنید، تکرار صغیره مبدّل به کبیره می‌شود. لا صغیره مع الاصرار کافى ج ٢ ص ٢٨٨، کسی که گناه را تکرار می کند حتی اگر گناهش صغیر باشد، حالت صغیره بودن گناهش از بین می رود و به کبیره تبدیل می شود.

امّا اگر کسی در آن طرف، امور خیر را تکرار کرد؛ سخاوتش را تکرار کرد، مهمان داری اش را تکرار کرد، کمک به بیچارگان را تکرار کرد، به یک بار بسنده نکرد، [به جایی رسید که] اگر روزی که گرهی را باز نکند یا گرفتاری را از گرفتاری نجات ندهد، به آرامش نمی رسد. تکرار این حالت انسان را اهل معروف می کند. انسان خصلت سخاوت پیدا می کند. خدا بر اثر تکرار جهاد، شجاعت را در وجود انسان قرار می دهد، در وجودش شجاعت نهادینه می شود.  

 

اشرف علوم

مرحوم آیت الله نراقی اعلی ‌الله ‌مقامه -که خودش یک شخصیت اخلاقی است،- می فرمایند: شرف هر علم، به اعتبار متعلق آن علم است. علم طب چون بدن انسان را سالم می سازد، ارزش و اعتبارش به مقدار سلامتی بدن است. امّا علم اخلاق، جان ماندگار انسان را سالم می کند؛ و چون بقای انسان به روحش است و سعادت روح به اخلاق است، به همین دلیل اشرف علوم، علم اخلاق است. پیغمبر خدا صلی ‌الله ‌و ‌علیه و ‌آله برای تصحیح اخلاق آمده است، پیغمبر صلی ‌الله ‌و ‌علیه و ‌آله دریای اخلاق بود و فرمود: إِنَّمَا بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَکَارِمَ الْأَخْلَاقِ. مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج ۶۸، ص ۳۸۲، بیروت، دار احیاء التراث العربی، ۱۴۰۳ق. بعثت من برای ساختن خلقیات شما بود. علم اخلاق سعادت انسان و خط سیر کمال را تا قلّه سعادت تضمین می کند؛ و تا بلندای کرامت انسانی، آدمی را بالا می برد.

 

معنای اخلاق چیست؟

اصل غضب و شهوت در وجود انسان به صورت دو قوّه ای است که هم می تواند خطرساز بوده و هم می تواند کمک باشد. غضب انسان را مجاهد می کند، غضب انسان را مبارز می‌کند، غضب انسان را در برابر بدی ها غیور می کند، غیرت باعث جوشش انسان می شود و این غیرت برای انسان به منزله پله ترقی می گردد. شجاعت در برابر دشمن، مجاهده کردن، این ها همه از آثار غضب شمرده شده است؛ ولی غضبِ رها شده، انسان سالم را به انسان متعدی و متجاوز به حقوق دیگران در می آورد. شهوت هم همین طور است. اگر شهوت به غذا نباشد، بدن انسان بر اثر ضعف، توان عبادت پیدا نمی کند. این که انسان گرایش و میل به غذا دارد، این جزء حکمت الهی است؛ امّا اگر شما این شهوت را با اخلاق تربیت نکردید، غضب را در مکتب پیغمبر و ائمه سلام الله علیهم اجمعین در اختیار خود قرار نگرفتید؛ بلکه شما در اختیار شهوتتان بودید، شما در اختیار غضبتان بودید، [آنگاه است که] این شهوت و غضبی که نه عقل و نه بینایی دارد، جلوی خوش را نمی بیند، این شهوت و غضب بی محابا(بی تکلف و بی ادب) شما را برده و افسار این شهوت دست شما نیست؛ این شهوت شما را به قعر جهنم می برد.

اخلاق یعنی ریاضت نفس، تربیت نفس، یعنی در برابر طغیان شهوت و غضب، انسان حواسش جمع باشد؛ و توسط آن چه خدای متعال با فرمول شرع در اختیار ما قرار داده، به تربیت شهوت و غضب بپردازد. ما باید در زندگی دین مدار باشیم. احکام الهی را یاد بگیریم، ترک شهوات حرام را تکرار بکنیم. این تکرار اگر تحت تربیت یک انسان کامل، در زندگی انسان عملی شد؛ انسان آن حال، آن عمل و رفتارش، به خُلق و خِلقت تبدیل می شود.

 

تفاوت صورت باطن و صورت ظاهر

خَلق و خُلق از یک ریشه هستند. خَلق، صورتی است که خدا برای ما ساخته است. خُلق، سیرتی است که خدا از ما خواسته است. ما خودمان صورت باطن را می سازیم، ولی صورت ظاهر را خدا برای ما ساخته است. ما خودمان مأموریم که صورت باطن را برای خودمان صورت گری کنیم. ملائکه در رحم مادر صورت ظاهر را برای ما صورت گری کرده اند و برای هر کس صورتی را که خدا مقدّر کرده بود، تغییر ناپذیر است. هُوَ الَّذِی یُصَوِّرُکُمْ فِی الأَرْحَامِ کَیْفَ یَشَاء. آل عمران؛ ۶- اوست کسى که شما را آن گونه که مى‏خواهد در رحمها صورتگرى مى‏کند. 

اما صورت جان ما که نامش سیرت یا اخلاق است را خودمان باید انتخاب بکنیم. اگر سیرت پیغمبر صلی ‌الله ‌و ‌علیه و ‌آله را پسندیدیم، سراغ امانت، صداقت، خوش قول بودن، عمل به وعده کردن، گذشت و ایثار رفتیم، شکل باطنی ما که پس از مرگمان دیده می شود، شکل پیامبر صلی ‌الله ‌و ‌علیه و ‌آله می شود. اگر راه ابوجهل را رفتیم؛ با هم دیگر لجاجت کردیم؛ باهم دیگر سر جنگ داشتیم، انحصار طلب بودیم، آنگاه شکل ابوجهل را پیدا می کنیم.  

بدترین صورت ها صورتی است که انسان به واسطه گناه برای خود ساخته است. بدترین و منفورترین وضعیت، وضعیتی است که گناهکاران و ظالمین برای خودشان تدارک دیده اند. لذا برای این که ما گرفتار صورت بد باطنی نشویم، سیرت ما سیرت ابوجهل و ابوسفیان نشود و نفاق معاویه را پیدا نکند؛ ناچاریم که در برابر استادی زانو بزنیم و با فرمول هایی که خدای متعال، برای صحت جان و برای سالم سازی قلب ما تدارک دیده است؛ با آن نسخه ها برای خودمان الی الدّوام مراقبه داشته باشیم.

این مراقبه دائم، بر حسب آیه قرآن: وَلْتَنْظُرْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ لِغَدٍ. حشر؛۱۸- و هر کسى باید بنگرد که براى فردا [ى خود] از پیش چه فرستاده است. هر کاری را که انجام می دهید با ظاهر بینی انجام ندهید. برای مثال این شهوت که ظاهراً برای شما لذت دارد، در واقع آتشی است که تو برای خودت روشن کرده ای. چرا باطن خود را گرفتار جهنم می کنی؟ چرا با دود گناه، فضای جانت را تاریک می کنی؟ بیا نور تقوا را در جانت روشن کن. در خط نور برو تا به خوب رویان، راه پیدا کنی و باطنت همانند باطن پیامبر صلی ‌الله ‌و ‌علیه و ‌آله زیبا باشد. این سیرت زیباست برای انسان، انسانیت می آورد. 

صورت زیبای ظاهر هیچ نیست، ای برادر سیرت زیبا بیار.

***

زندگی اخلاقی

مرحوم آقای نراقی نکته ای را در این فراز می فرمایند: انسان، تنها موجودی است که تفاوت اشخاصش با هم دیگر، میان فرش تا عرش است. انسان ممکن است در اثر سوء تربیت و ادب، بدتر از یک درنده شود و یا ممکن است بر اثر مراقبت اخلاقی، برتر از ملائکه شود. بین حال کسی که از ملک بالاتر رفته، و حال کسی که کاملاً ممحض در سبوعیت شده چقدر تفاوت است؟ در این میان خوب ها هم در یک درجه نیستند. درجات بهشتی ها، از زمین تا آسمان با هم دیگر فرق دارد؛ لذا کسانی موفق هستند که تمام حرکاتشان را، تحت چتر اخلاق قرار دهند. یعنی خوردنشان هم اخلاقی باشد، همچنین گفتار و نگاه او نیز باید اخلاقی باشد. مدیریتش باید اخلاقی باشد. زن داری اش باید اخلاقی باشد. زن نیز باید شوهر داری اش اخلاقی باشد. اخلاقی باشد یعنی با فرمول شرع -که تکرارش برای انسان نوری ایجاد می کند و باطن انسان را به شکل باطن پیامبر خدا صلی ‌الله ‌و ‌علیه و ‌آله در می آورد.- منطبق و سازگار باشد. 

 

  • خوراک طیب

خوردن اخلاقی یعنی، حرام خواری نکنند، به موقع بخورند، مناسب بخورند. خوردن در توفیقات انسان خیلی مؤثر است. غذای حرام تبدیل به فکر شر و گناه می شود؛ و غذای حلال تبدیل به فکر عبادت می شود. به عنوان مثال، چرا برخی همیشه به فکر شر و گناه هستند، اما برخی دلشان همواره بهانه عبودیت خدا را می گیرد و به اهل بیت عصمت و طهارت سلام الله علیهم اجمعین گرایش دارد؟ برای اینکه خوراک انسان تبدیل به فکر می شود؛ و از آنجایی که خوراک انسان تبدیل به فکر می شود، بنابراین انسان همواره باید خوراکش را تحت تربیت اخلاقی قرار بدهد، یعنی خوراک مناسب با دین، مناسب با مزاجش، به اندازه مناسب، در وقت مناسب بخورد.

 

نقش اخلاق

نقش اخلاق این است که انسان هم باید فرمول را یاد بگیرد، هم استاد داشته باشد؛ و هم در اجرای فرمول های اخلاقی، تمام زندگی خود را تحت پوشش این امور قرار بدهد.  

*****

یک نکته نورانی هم از کتاب شریف عدّۀ الداعی مرحوم ابن فهد حلی، خدمت شما تقدیم می‌شود؛ سپس اگر انشاء الله خداوند متعال، دل ما را به کربلا وصل کند؛ روضه ای خوانده و توسّلی داشته باشیم.

 

تواضع، شرط استجابت دعا

 آنچه که موجب اجابت دعا می شود، این است که انسان طلبکار نبوده، بلکه متواضع باشد و برای خود، شأن و مرتبه ای درست نکند. این که چون من نماز شب می خوانم پس حق من است که امام زمان روحی ‌فداه را ببینم و یا چون من همیشه نمازم در مسجد بوده و مستحبات را ترک نمی کنم، پس من طلبی دارم؛ این حالت، حالت بُت شدن است. امّا اگر در عین بندگی خودت را کوچک دیدی، – «مال التراب و ربّ الارباب» خاک کجا رب الارباب کجا.ما کجا و خدا کجا؟ واقعاً ما در حال نماز باید خجالت بکشیم. ما کسی نیستم. این خدای عزّوجل است که ما را به حضور خودش خوانده است. 

 

ماجرای حضرت موسی علیه السلام و انتخاب کوهی جهت عبادت حق تعالی

روایت شده است: «أَنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى أَوْحَى إِلَى مُوسَى ع أَنِ اصْعَدِ الْجَبَلَ لِمُنَاجَاتِی وَ کَانَ هُنَاکَ جِبَالٌ فَتَطَاوَلَتِ الْجِبَالُ وَ طَمَعَ کُلٌّ أَنْ یَکُونَ هُوَ الْمَصْعُودَ عَلَیْهِ عَدَا جَبَلًا صَغِیراً احْتَقَرَ نَفْسَهُ،» عده الداعی و نجاح الساعی، ص: ۱۷۸ خداوند متعال، به حضرت موسی علیه السلام وحی فرمودند: برای مناجات باید از کوهی بالا بروی و بالای آن کوه مناجات کنی. هنگامی که خداوند این مأموریت را به موسی داد. جبال و کوه های متعددی در آن جا بود. هر کدام از این جبال، خودش را شایسته حضور موسی علیه السلام برای مناجات خدا می دید. در میان کوه های متعدد و سر به فلک کشیده ای که طمع داشتند حضرت موسی علیه السلام، قدم مبارکش را روی آن ها بگذارد و مناجات با خدا را در دامن آن کوه انجام دهد؛ یک کوه کوچکی بود که این کوه کوچک، در وجود خودش این شایستگی را نمی دید. می گفت: من کجا و پای موسی علیه السلام کجا؟ من کجا و اشک موسی علیه السلام کجا؟ من کجا و سجده موسی علیه السلام کجا؟ از خودش خجالت می کشید. مگر می شود پیغمبر اولوالعزمی، قدم مبارک خودش را روی من گذاشته و مناجاتش را در این جا انجام دهد؟  

خودش را کوچک دید، تواضع کرد، خودش را حقیر شمرد؛ خدا و پیغمبر خدا را بزرگ دید و در مقابل آن ها خودش را کوچک دید. این جا بود که «وَ قَالَ أَنَا أَقَلُّ أَنْ یَصْعَدَنِی نَبِیُّ اللَّهِ لِمُنَاجَاهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ فَأَوْحَى اللَّهُ إِلَیْهِ أَنِ اصْعَدْ ذَلِکَ الْجَبَلَ فَإِنَّهُ لَا یَرَى لِنَفْسِهِ مَکَاناً». خداوند متعال به موسی علیه السلام فرمود: همین کوهی که خودش را کوچک می بیند و می گوید من کجا و قدم موسی علیه السلام کجا؟ من کجا و نفس موسی علیه السلام کجا؟ این کوه، همان جای مناسب برای عبادت است.

 

هر کس در زندگی خودش را بزرگ ببیند، تکبر داشته باشد، برای خودش حساب باز کند، خود را برتر از دیگران بداند؛ خدا، اولیای خدا و پیامبران خدا با او ارتباطی نخواهند داشت. امّا هر کس که همانند این کوه خودش را کوچک دید و در برابر خدا و اولیایش کوچکی کرد؛ گفت من کجا و این ها کجا؟ خدای متعال او را به حضور می پذیرد.  

مرحوم علامه ابن فهد حلی، یکی از شرایط استجابت دعا را این حالت تواضع معرفی کرده است. اگر همانند آن کوه، کوچک بودید و گفتید من لیاقت ندارم؛ من کجا و موسی علیه السلام کجا؟ [ثمره اش این می شود که به شما نظر می کنند.] موسی علیه السلام همان مکان را انتخاب کرد. شما هم خودتان را در پیشگاه خدا بشکنید. این قدر انانیت و خودنمایی نداشته باشید، تا این که به آن مرتبه برسید.

***

ماجرای دیدن امام زمان ارواحنا له الفداه

یک قضیه برای خود من در مشهد مقدس اتفاق افتاد. یک وقت من در تشرف به حرم ثامن الحجج علی بن موسی الرضا علیهما السلام ، دم درب که رسیدم و صورت خود را به خاک آستانه‌ حضرت علی بن موسی علیهما السلام گذاشتم، گریه ام گرفت. به حضرت عرض کردم: من به عشق شما آمده ام. من برای زیارت شما آمده ام. از شما دو درخواست دارم:  

  1. درخواست اولم این است که به من بفهمانید که شما میزبان و من میهمان شما هستم. شما هم من را به عنوان یک مهمان پذیرفته اید.
  2. درخواست دوم من هم این بود: شما که کرمتان زیاد است؛ من لیاقت ندارم. امّا می خواهم مهمان کرمتان بوده و به واسطه کرمتان یا حضرت مهدی ارواحنا ‌فداه را ببینم یا کسی را ببینم که حضرت مهدی ارواحنا ‌فداه  را دیده است.

وارد حرم که شدم؛ مقابل ضریح ایستاده و مفاتیح را برای خواندن زیارت جامعه باز کردم. خداوند رحمت کند شیخ حسنی بود در مشهد، که اهل منبر بود، در مجالس علامه طباطبائی، -قبل از انقلاب که محضر ایشان می رفتیم؛- این شیخ می آمد و روایات خاصی که ابعاد عرفانی داشت، از ائمه علیهم السلام انتخاب می کردند و برای علامه طباطبائی اعلی ‌الله‌ مقامه ‌شریف می خواندند. علامه‌ طباطبائی هم آن ها را شرح می داد. همین شیخ کنار من آمد و گفت که شما امروز ظهر مهمان من هستید. هیچ سابقه‌ این چنینی هم با هم نداشتیم. من استخاره کردم تا ببینم که آیا این همان اجابت امام رضا علیه السلام است؟ دیدم استخاره مساعد در آمد. گفتم: منزل شما را بلد نیستم. گفت: به مسجد ملا حیدر -که مرحوم آیت الله مروارید اعلی ‌الله‌ مقامه ‌شریف آنجا نماز می خواندند- بیا، من هم میام و شما را از آن جا می ‌برم. ظهر برای نماز آیت الله مروارید در مسجد ملا حیدر رفتیم. من نماز ظهرم را که خواندم، جوانی مقابل من آمد، زانو زد، خم شد، دستم را بوسید و شروع به گریه کرد. گفت: ما با منبرهای شما خیلی صفا کردیم، جریانی برای من اتفاق افتاد که گویا کسی در دلم وادارم کرد به شما بگویم.

گفت: وقتی که مرحوم آقای مولوی قندهاری اعلی ‌الله‌ مقامه ‌شریف از دنیا رفتند؛ من مطمئن بودم که امام زمان ارواحنا فداه در تشییع جنازه این عالم شرکت می کند. چرا که ایشان از اوتاد بودند؛ صاحب مکاشفات بودند، عبد صالح خدا بود، من یقین داشتم که حضرت تشریف فرما می شود. به همین جهت به محض شنیدن خبر وفات ایشان، من به منزل ایشان رفتم و سایه به سایه دست از جنازه برنداشتم؛ تا این که جنازه را به حرم بردند.  

وقتی به حرم رسیدم، مدام به اطرافم نگاه می‌کردم. چشمم به اطراف بود تا ببینم که آقا را کجا می بینم. لحظاتی گذشت که به خودم آمدم و گفتم: ای بی حیا، تو با چه رویی می خواهی امام زمان ارواحنا ‌فداه را ببینی؟ مگر چه کرده ای که توقع دیدار حضرت را داری؟ چشم تو کجا و جمال مولا کجا؟ از خودت خجالت بکش. این چه حالی است؟ تا این حالت سرزنش از خودم برایم پیش آمد و خودم را به قلّت مرتبه، به خست نفس، به دنائت، سرزنش کردم. تو کجا و مولی کجا؟ تو ظلمت هستی و او نور است، تو بدی و او خوب است؛ این حالت که برایم پیش آمد و با خودم دعوا کردم که خیلی پر رویی می کنی، خیلی توقع بیجایی داری، یک مرتبه دیدم صدای ملایمی بلند شد که گفت: می خواهی امام زمان ارواحنا له الفداه را ببینی؟ برگشتم، دیدم خود حضرت است. من هم در این مجلس نورانی به حضرت عرض می‌کنم که ما هیچ لیاقتی نداریم، اما اگر دست نوازشی بر سر ما بکشید و اجازه بدهید ما هم یک بار که شده قد و بالای شما را تماشا کنیم، هیچ از شما کم نمی شود!

***

روضه خوانی

بنا به قولی، وفات بی بی حضرت فاطمه معصومه سلام ‌الله علیها در این ایّام واقع شده است. حضرت فاطمه معصومه سلام ‌الله علیها بعد از حضرت زینب سلام ‌الله علیها، مهربان ترین خواهری است که روزگار به خودش دیده است. او می گفت: امام رضا علیه السلام برای من هم پدری و هم برادری کرده بود. سال ها بود که حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام در زندان به سر می بردند. چند دختر مهربان،  آرزوی دیدار پدر را داشتند. علی بن موسی الرضا علیهما السلام شب ها می آمده، در دهلیز خانه می‌خوابیدند تا برادرها و خواهرها احساس بی سرپرستی نکنند. خدا مأمون را لعنت کند! سال ها پدر لعنتی اش حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام را در زندان نگه داشت و این دختر ها چشم به راه پدر بودند؛ هر وقت خواستگار می آمد، می گفتند که پدرمان در زندان است. حالا هم که پدر شهید شد؛ دلشان به امام رضا علیه السلام خوش بود؛ مأمون حضرت علی بن موسی الرضا علیهما السلام را اجبار کردند که از مدینه به مرو بروند.

در این میان حضرت معصومه سلام ‌الله علیها به یک سال نکشید که طاقت هجران را نکرد، طاقتش تمام شد، ترک وطن کرد و با گروهی از مردم مدینه، به عشق دیدار حضرت رضا علیه السلام حرکت کردند. به شهر ساوه که رسیدند، آن جا حضرت فاطمه معصومه سلام ‌الله علیها بیمار شدند. البته برخی می گویند که بر اثر درگیری های پیش آمده، برخی از سادات جلیل القدر در آن جا کشته شدند. حضرت فاطمه معصومه سلام ‌الله علیها هم مثل مادرش حضرت زهرا سلام ‌الله علیها آسیب دیدند؛ و این آسیب ها ایشان را به تدریج جوان مرگ کرد. به مردم قم پیغام دادند که بیایید و مرا ببرید. قمی ها با چه جلالی دختر امامشان را به قم آوردند. در این هفده روزی که بی بی در قم توقّف داشتند؛ چه نماز جماعت ها و چه عبادت هایی انجام شد؛ ولی بیش از هفده روز نماند و جان به جان آفرین تسلیم کرد.  

زنان قم با احترام و تجلیل، ایشان را غسل داده و کفن کردند. تشییع جنازه‌ باشکوهی انجام شد. قبر را آماده کرند، امّا او محرمی نداشت تا بدن را تحویل بگیرد. بنابراین پیرمرد صالحی را پیدا کردند و به او گفتند که این خانم در این شهر محرم ندارد، شما کارهایش را انجام بدهید. آن پیرمرد خودش را آماده کرد، تا وارد لحد شد، دید دو نقاب دار ظاهر شدند. یکی جلو آمد و گفت: این جنازه را به ما واگذار کنید. گویا علی بن موسی الرضا علیهما السلام با جوادالائمه علیه السلام آمده بودند و جنازه خواهر را تحویل گرفتند. او را با دست مبارکشان به خاک سپردند.

دل ها بسوزد برای امیر المؤمنین سلام ‌الله علیها که در دل شب بدن نحیف فاطمه زهرا سلام ‌الله علیها را خودشان غسل داده و کفن کردند. کسی نبود که بدن را تحویل گرفته و او را در قبر بگذارد؛ لذا دو دست پیغمبر صلی ‌الله ‌و ‌علیه و ‌آله ظاهر شد و پیکر مطهر بی بی را گرفت، اما لایوم کیومکَ یا ابا عبدالله علیه السلام! در کربلا برادر برای دفن خواهر نیامد. ای کاش حضرت زینب سلام ‌الله علیها هم آن جا حضور نداشتند و برادرشان را با آن حال نمی دیدند. از حرم تا قتلگه حضرت زینب حسین علیه السلام، حسین علیه السلام می کردند!