هیچ کس نمی‌دانست کی شکار را زده.

می‌گفتند از جنگل که رد می‌شده‌اند، کاوه یا یکی دیگر، شلیک می‌کند می‌زندش.

و این کار از نظر قانون مجاز نبود. این را دادستان سپاه می‌گفت. در مجلسی که همه بودند.

محمود داشت روزنامه می‌خواند.

دادستان می‌گفت «جرم جرم ست. من و شما نمی‌شناسد. هر کس مرتکبش بشود باید جواب پس بدهد.»

– امنیت این‌جا را مدیون همینی هستید که بش تهمت می‌زنید.

دادستان می‌گفت «مجرم باید محاکمه بشود. حالا هر کس می‌خواهد باشد باشد.»

فرمانده سپاه مشهد گفت «جریمه‌اش را من می‌دهم.»

دادستان گفت «باید خودش بیاید دادگاه جواب پس بدهد.»

نزدیک بود کار به جر و دعوا بکشد که محمود روزنامه‌اش را گذاشت کنار، بلند شد گفت «کی گفته از من دفاع کنید؟ اگر خلافی شده، اگر از من سر زده، باید خودم بروم جوابش را بدهم.»

آمد جلو دادستان، خیره شد توی چشم‌هاش، دست‌هاش را آورد بالا گفت «من تسلیمم. بگویید بیایند مرا ببرند.»

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: سید جواد بختیاری