جریان نفاق چگونه در جامعه اسلامى آغاز گردید؟ و آیا این جریان در جایى از تاریخ زندگى مسلمانان پایان پذیرفته است؟
یک نظریه مشهور مى گوید: «جریان نفاق با مهاجرت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به مدینه و تشکیل دولت اسلامى در این شهر آغاز شد.»؛ و این جریان تا واپسین روزهاى زندگى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم ادامه یافت.
این نظریه که بر پایه عامل «ترس» از اقتدار و شوکت اسلام و مسلمانان مبتنى است بر این باور است که زیر تأثیر این عامِل، کسانى که در حقیقت کافر بودند، پس از ورود به اسلام، به نفاق روى آوردند؛ به این ترتیب که با مؤمن وانمود کردن خود در ظاهر، کفرشان را پوشیده مى داشتند.
منحصر دانستن [شکل گیرى پدیده ] نفاق به عامل ترس، ضرورتاً به این جا مى انجامد که گفته شود: جریان نفاق هنگامى در جامعه اسلامى پدید آمد که این دین مبین از قدرت و شوکت و نیروى قهر و غلبه برخوردار گردید.
اما یک تأمل ساده نشان مى دهد که نفاق انگیزه نیرومندترى جز ترس داشته و آن «طمع» بوده است. براى مثال طمع به آینده اسلام چیزى نیست که در مدینه منوره پدید آمده باشد، بلکه از همان روزهاى آغازین ظهور اسلام در مکّه مکرمه شکل گرفته است؛ زیرا در میان اعراب کسانى بودند که نسبت به واقعیّت سنّت هاى اجتماعى و قانون منازعه و آینده آگاهى و شناخت داشتند؛ و مى دانستند که دعوت بى رونق پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم در مکّه، به زودى پیروز خواهد شد و آوازه اش در همه جا خواهد پیچید.
چنان که یکى از مردان بنى عامر بن صعصعه پرده از این حقیقت برداشته مى گوید: «به خدا سوگند، اگر من این جوان قریشى را در اختیار مى داشتم، همه عرب را به وسیله او مى خوردم.» وى به رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم چنین پیشنهاد کرد: «اگر ما با تو بیعت کنیم و آن گاه خداوند تو را بر مخالفانت پیروز سازد، آیا مى پذیرى که پس از تو قدرت و جانشینى از آن ما باشد؟» حضرت در پاسخ فرمود: «جانشینى من امرى الهى است و او در هر جا که خود بخواهد قرارش مى دهد.» مرد عامرى گفت: آیا مى خواهى که پس مادر مقابل عرب جان نثار تو باشیم و پس از آن که خداوند تو را پیروز کرد قدرت از آن دیگران باشد؟ ما را به قدرت تو نیازى نیست؛ و [با این استدلال ] دعوت آن حضرت را نپذیرفتند.[۱]
همچنین در میان اعراب افراد با نبوغى بودند که از همان آغاز ظهور اسلام دریافتند که این دین در آینده موقعیّتى ممتاز خواهد داشت. نیز کسانى از آنها با یهودیان و مسیحیانى که اخبار جنگ ها و حوادث آینده را از پیشینیان خود به ارث برده بودند، ارتباط نزدیک داشتند. آن گونه که در قرآن کریم آمده است، اهل کتاب حتى به ویژگى هاى جسمى و روحى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم آگاهى کامل داشتند: «الَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ یَعْرِفُونَهُ کَما یَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ» [۲] و در گفت و گو با مردم، او را پیامبر خاتم و پیروز معرفى کردند.
هنگامى که پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم به رسالت مبعوث شد، اهل کتاب این موضوع را با برخى اعراب در میان گذاشتند و تأکید ورزیدند که آینده از آن پیامبر اسلام و دعوت تازه اش خواهد بود.
چشمداشت به آینده، از انگیزه هاى قوى پیوستن به اسلام و درآمدن زیر پرچمش بود؛ و اعراب در موضوع هاى اعتقادى و حوادث مربوط به آینده بر آراى اهل کتاب اعتماد مى کردند.
براى مثال، برخى از افراد قبیله کنده با این سخن اهل کتاب که «به زودى پیامبرى از مکّه ظهور خواهد کرد که روزگارش نزدیک است» به حقانیت دعوت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم پى بردند. [۳]
پس از آن که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم دعوتش را به قبیله بنى عیس عرضه کرد، گروهى از آنان نزد یهودیان فدک رفتند و نظرشان را در این باره جویا شدند.[۴]
در روایتى آمده است که در یکى از سفرهاى تجارى ابوبکر به شام، یکى از راهبان،هنگام ظهور پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را در مکّه به او خبر داد؛ و به او دستور داد که در شمار پیروان آن حضرت درآید. وى چون از سفر بازگشت، مطلع شد که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مردم را به سوى خداوند دعوت مى کند و بى درنگ نزد آن حضرت رفت و اسلام آورد. [۵]
عثمان بن عفان گوید که او در یکى از دروازه هاى شام از زنى کاهن شنید که احمد صلى الله علیه و آله و سلم ظهور کرده است، آن گاه به مکّه بازگشت، دید که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مبعوث گشته و مردم را به سوى خداوند عزّوجلّ دعوت مى کند.[۶] درباره اسلام طلحه بن عبیدالله گویند: در بُصرى بود که از راهبى شنید پیامبرى به نام احمد ظهور کرده است. چون به مکّه رفت، شنید که مردم مى گویند: محمد پسر عبدالله ادعاى پیامبرى کرده است. آن گاه نزد ابوبکر رفت و موضوع را از او جویا شد. او نیز وى را از موضوع آگاه ساخت و نزد پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم برد؛ و طلحه اسلام آورد.[۷]
برخى از صحابه، بر حفظ پیوند محکم با یهود و کمک گرفتن از اندیشه آنان چنان اصرار و پافشارى داشتند که جرأت کردند با کمال جسارت، صفحاتى از تورات را بیاورند و بر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم بخوانند و بدین وسیله آن حضرت را به شدّت بیازارند! در خبر آمده است:عمر بن خطاب [به نزد حضرت ] آمد و گفت: من نزد یکى از برادران یهودیم (از قریظه) رفتم و او سخنان پرمعنایى را از تورات برایم نوشت، آیا اجازه مى دهید که آن را براى شما بخوانم؟ (راوى گوید) چهره رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم دگرگون شد؛ و عبدالله گفت:خدا عقل تو را مسخ کند آیا رنگ رخسار پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را نمى بینى؟ در این هنگام عمر گفت: رضایت دادم به این که اللّه، پروردگارم و اسلام دینم و محمد صلى الله علیه و آله و سلم پیامبرم باشد.گویند: در این هنگام چهره پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم باز شد و فرمود: به آن که جانم به دست اوست سوگند، چنانچه موسى در میان شما پیدا شود و شما مرا رها و از او پیروى کنید، گمراه شده اید! شما سهم من از امّت ها و من سهم شما از پیامبرانم.[۸] این ارتباط با اهل کتاب و تأثیر پذیرى از آنان، حتى در درون خانه نیز موجبات آزار و اذیت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را فراهم مى آورد؛ چنان که نقل شده است: روزى حفصه، همسر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم، نوشته اى از داستان یوسف را که بر استخوانى نوشته شده بود نزد آن حضرت آورد و آغاز به خواندن آن کرد رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: «به آن که جانم در دست اوست سوگند، در حالى که من در میان شما هستم، اگر یوسف هم بیاید و شما از او پیروى کنید، گمراه شده اید!»[۹]
برخى از صحابه نیز به این دلیل بر حفظ ارتباط نزدیک و محکم با یهود و نصارى پاى مى فشردند که اگر روزى مسلمانان به سختى شکست بخورند، یا نشانى از ناتوانى و افول قدرت و زوال اقتدارشان دیده شود، از آن استفاده کنند. سدّى گوید: هنگامى که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در جنگ احد زخمى شد، عثمان گفت: من باید به شام بروم و از دوست یهودیم در آن جا امان بگیرم، زیرا بیم آن دارم که روزگار به نفع یهود ورق بخورد.طلحه بن عبیدالله نیز گفت: من باید به شام بروم و از دوست نصرانى خود در آن جا امان بگیرم زیرا بیم آن دارم که روزگار به نفع مسیحیان ورق بخورد. سدى گوید: یکى از آن دو قصد داشت که یهودى شود و دیگرى مسیحى.[۱۰]
مراتب طمع منافقان از ورود به اسلام، در موارد زیر قابل تصویر است:
۱- رسیدن به رهبرى و حکومت و سلطه بر جامعه، به منظور اشباع غریزه سلطه جویى. علامه طباطبائى در این باره مى گوید: در میان جوامع مردان بسیارى دیده مى شوند که به دنبال هر دعوتگرى راه مى افتند و بر گرد هر فریادى تجمع مى کنند. بدون آن که از نیروهاى مخالف هر چند توانا باشند پروا کنند. اینان با اصرار تمام زندگى خود را به خطر مى اندازند، به این امید که روزى هدفشان را به اجرا درآورند و بر مردم حکومت کنند و اداره امور را به تنهایى در دست گیرند و در زمین از دیگران برتر باشند …»[۱۱] این دسته از منافقان نیز براى مصالح اسلام تا جایى که در راستاى هدف هاى مطلوب خودشان باشد تلاش مى کنند. علامه طباطبائى مى گوید: «پى آمد چنین نفاقى جز دگرگون کردن اوضاع و کمین کردن علیه اسلام و مسلمانان و فاسد کردن جامعه دینى نیست. حتى چنین منافقانى، تا آن جا که بتوانند جامعه را تقویت مى کنند و مال و مقامشان را در راه آن فدا مى سازند، به این منظور که اوضاع جامعه به سامان آید و براى بهره بردارى خودشان آماده شود و آسیاب امور مسلمانان در راستاى منافع شخصى آنان به گردش درآید. آرى این گونه منافقان هرگاه متوجّه شوند که چیزى امنیت و اقتدار آنان را به خطر مى اندازد، با آن به مخالفت بر مى خیزند و کارشکنى مى کنند تا این که امور را به مجراى هدف هاى فاسد خودشان باز گردانند.»[۱۲]
تدبّر کافى در تاریخ صدر اسلام، به ویژه سیره شریف نبوى بر پیشانى بسیارى از صحابه مهر این اتهام را مى زند که اسلامى طمع ورزانه داشته اند نه ایمانى خالصانه! زیرا تحلیل وقایع و رویدادهاى این دوره به روشنى نشان مى دهد که رفتار و موضع گیرى هاى این دسته از صحابه، مصداق بارز رفتار منافقان است.
۲- دست یافتن به جایگاه معنوى در دل حکمرانان یا مسلمانان به منظور «تخریب از داخل»؛ و مصداق آن کسانى هستند که اهل کتاب در صفوف جامعه اسلامى وارد کردند.مثل «کعب الاحبار» یهودى و «تمیم دارى» مسیحى.
۳- رسیدن به اهدافى کم اهمیت تر، مثل غنایم، رشد و توسعه منافع شخصى در پرتو مصالح اسلامى یا حمایت از قومیت و امثال آن. مصادیق این نوع طمع ورزان، سودپرستانى هستند که شمار آنان نیز فراوان است.
علاوه بر این ها کسانى بودند که در آغاز به اسلام ایمان آوردند، اما در ادامه راه پس ازروبه رو شدن با دشوارى هاى فراوان و دیدن صدمه هاى بزرگ و یا امثال شبهه هاى گمراه کننده اى که در نبوّت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم ایجاد تردید مى کرد، از دین برگشتند، اما بى دینى شان را از روى ترس یا از سر طمع پنهان کردند. اینان تا هنگامى که کفر و ارتدادشان را پنهان مى داشتند منافق به شمار مى آمدند.
وقوع چنین حالتى هم در مکّه مکرّمه و پیش از هجرت به مدینه و هم پس از هجرت و برپایى دولت اسلامى در مدینه منّوره و پیرامون آن امکان داشته است.
از آنچه گذشت به روشنى درمى یابیم که جریان نفاق با ورود پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم به مدینه منّوره آغاز نشد، بلکه از همان آغاز ظهور اسلام در مکّه مکرّمه در صف جامعه اسلامى نفوذ کرد؛ و پس از ورود پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم به مدینه و تشکیل دولت اسلامى به صورت یک پدیده خطرناک اجتماعى ظاهر شد.
تا این جا درباره آغاز پیدایش جریان نفاق سخن گفتیم؛ و درباره زمان تداوم آن، یک نظریه مشهور مدعى است که جریان نفاق تنها تا نزدیکى وفات پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم ادامه یافت.اما این دیدگاه به طور کامل خطا است و واقعیّت هاى تاریخى آن را مردود مى شمارد.
در این زمینه شایسته است دو موضع را از هم تفکیک کرد:
۱- از تلاش هاى منافقان در مقابله با مؤمنان خبرى نمى رسید و آنها توطئه ها و رفتارهاى مخالفت آمیزشان را به طور پنهانى انجام مى دادند.
۲- جریان نفاق در عمل به پایان رسید و حضورش در صحنه هاى سیاسى و اجتماعى زوال یافت.
آرى بلافاصله پس از رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و تشکیل سقیفه و انتشار نتایج آن، دیگر آن رفتارى که منافقان در دوران پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم داشتند، به چشم نمى خورد؛ و این جریان بزرگ و خطرناک اجتماعى، یکباره پنهان گردید. به راستى چه شد، جریانى که روزى از چنان نیرویى برخوردار بود که پیش از جنگ احد سیصد تن از سپاه نهصد یا هزار نفرى اسلام را از ورود به میدان نبرد باز داشت؛ [۱۳] و در دیگر رویدادها نیز مواضع زشت و ذلت بارش را اعلام مى کرد و تا واپسین روزهاى زندگانى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مکرورزى و دسیسه چینى مى کرد، یکباره پنهان گردید؟ دلیل این که پنهان شدند چه بود؟ و چرا دیگر از آنها خبرى نمى رسید؟
در این جا سه احتمال وجود دارد:
نخست این که بگوییم همه افراد یا رهبران و اعضاى فعال آن پیش از رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نابود یا یکجا کشته شدند. مفهوم چنین احتمالى این است که بگوییم این جریان به طور کامل از میان رفت یا این که رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم موجب فلج شدن کامل آن گردید. ولى تاریخ سیره نبوى چنین احتمالى را تأیید نمى کند و به طور کامل آن را مردود مى شمارد.
دوم این که بگوییم بلافاصله پس از رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و بر اثر این مصیبت جانکاه، منافقان به شدّت تکان خوردند و به خود آمدند و چنان متأثر شدند که یکباره به خدا روى آوردند و توبه کردند و همگى خالصانه ایمان آوردند؛ و به این ترتیب اسلامشان نیکو گردید. ولى تاریخ حوادث پس از درگذشت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم، این احتمال را نیز به طور کامل مردود مى شمارد.
احتمال سوم این است که بگوییم پس از رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم، جریان نفاق، زمام امور را خود به دست گرفت، یا این که دست کم با اولیاى حکومت، به طور پنهانى به این تفاهم رسید که مخالفت نورزد و آشوب و ناامنى ایجاد نکند، با این شرط که آنچه موجب تأمین امنیت آنان مى شود نیز پذیرفته شود. یا این که پس از درگذشت پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و سلم و پس از تشکیل سقیفه جریان اسلام و جریان نفاق در یک مجرا و راستا قرار گرفتند و بدون عهد و پیمان و به صورت خودجوش به صلح رسیدند و به این ترتیب برخورد و تعارض و مخالفت از میانشان رخت بربست!
بى تردید اندیشه ورزى و ژرف نگرى لازم در رویدادهاى پایان دوران پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و آشوب هایى که بلافاصله پس از رحلت ایشان برپا شد، ما را به این مطلب رهنمون مى گردد که آنچه روى داد از چارچوب احتمال سوم بیرون نیست. البته به شرط آن که بررسى کننده این حوادث و کسى که آنها را مورد ژرف اندیشى قرار مى دهد، از سلطه قداست دروغینى که تبلیغات گمراه کننده امویان، پیش از مرگ صحابه مشهور، برایشان، ابداع کرده است بیرون باشد.
منبع:کتاب با کاروان حسینی، مقاله جریان نفاق و نقش آن در حادثه عاشورا
تهیه و تنظیم :علی اکبر اسدی
[۱] السیره النبویه، ابن هشام، ج ۲، ص ۶۶٫
[۲] کسانى که به ایشان کتاب آسمانى دادهایم؛ او را مىشناسند، همان گونه که پسران خود را مىشناسند [بقره (۲)، آیه ۱۴۶؛ انعام (۶)، آیه ۲۰٫]
[۳] دلائل النبوه، ابونعیم اصفهانى، ص ۲۵۲٫
[۴] البدایه والنهایه، ج ۳، ص ۱۴۰- ۱۴۶؛ دلائل النبوه، ص ۲۴۸- ۲۴۹٫
[۵] البدء والتاریخ، ج ۵، ص ۷۷٫
[۶] دلائل النّبوه، اصفهانى، ص ۷۰٫
[۷] البدء والتاریخ، ج ۵، ص ۸۲؛ مستدرک الحاکم، ج ۳، ص ۳۹۶ والبدایه والنهایه، ج ۳، ص ۲۹٫
[۸] المصنف، عبدالرزاق، ج ۱۰، ص ۳۱۳- ۳۱۴؛ ابن ابى شیبه نیز در کتاب مصنف خویش آن را آورده است: ج ۹، ص ۴۷، شماره ۶۴۷۲، چاپ بمبئى، هند؛ نیز ر. ک. مسند احمد بن حنبل، ج ۳، ص ۳۸۷٫
[۹] المصنف، عبدالرزاق، ج ۶، ص ۱۱۳- ۱۱۴، شماره ۱۰۱۶۵٫
[۱۰] نهج الحق و کشف الصدق، ص ۳۰۵- ۳۰۶٫ ابن کثیر نیز در تفسیر خویش (ج ۲، ص ۶۸) مطلب را این گونه نقل کرده است: «سدّى یادآور شده است که این آیه درباره دو مردى نازل شده است که یکى از آنها پس از جنگ احد به دوستش گفت: اما من نزد این یهودى مىروم و به او پناهنده مىشوم و به کیش او درمىآیم، باشد که در دوران سختى بر حالم سودمند باشد و دیگرى گفت: من نزد فلان نصرانى در شام مىروم و به او پناهنده مىشوم و به کیش او درمىآیم …» خازن در تفسیر «لباب التأویل فى معانى التنزیل» خویش مطلب را چنین نقل کرده است: «سدّى گوید: چون جنگ احد روى داد … مردى از مسلمانان گفت: من به فلان یهودى مىپیوندم … و دیگرى گفت: من به فلان نصرانى از اهل شام مىپیوندم.» بغوى نیز در تفسیر خویش به نام «معالم التنزیل» که در حاشیه تفسیر خازن به چاپ رسیده است، این مطلب را نقل کرده است.
[۱۱] تفسیر المیزان، ج ۱۹، ص ۲۸۹٫
[۱۲] همان.
[۱۳] حتى با فرض اینکه بگوییم رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم خود فرمان به بازگشت آنها داد، و از ورود به سپاه اسلام باز داشت- چنان که در برخى نقلها آمده است- باز هم استدلال به قوت خود باقى است؛ و در ضمن این روایتها حاکى از آن است که شمارشان هفتصد تن بوده است.
پاسخ دهید