امّا در طرف مقابل هم یک چیزی عرض کنم که جزء عبارتهای تکاندهندهی روزگار است. آیت الله ری شهری نقل میکند، یکی از ائمّه جماعات تهران که سیّد و اهل شمال هم است، او در تعبیر خواب خیلی ید طولایی دارند. پرسیده بودند که این علم را از کجا آوردید؟ گفته بودند: من جوان بودم، در فصل بهار که در شمال هم مسئلهی نشاء کردن برنج است، هم کندن برگهای چایی است و هم مسئلهی تربیت کرم ابریشم است و سختترین فشارها در فصل بهار است. تعریف کردند که ما در آن زمان مشغول به کار شدیم، عموی بنده کارخانهی چایی داشت، پیشنهاد کرد من به آنجا بروم. رفتیم و با منزل ما فاصله داشت. دایی پدر بنده گفت: حالا که به اینجا میآیی و دو شیفته کار میکنی، شبها این چند کیلومتر راه را نرو و به خانهی ما بیا. من حاضر نشدم این کار را انجام دهم. یک شب خیلی دیر شد، خسته شدم، دایی بنده نگذاشت که بروم، من را به خانهی خود برد، موقع خوابیدن من را کنار اتاق خود خواباند، آنجا دو دختر هم بودند، یکی ۱۶ و یکی ۱۸ یا ۱۹ ساله بودند. من خیلی خسته بودم، من تا سرم را روی بالشت گذاشتم به خواب رفتم. یک وقت احساس کردم، کسی در بستر من است و دارد من را در آغوش میگیرد، چشم خود را باز کردم و دیدم آن دختر بزرگ است، به او نهیب زدم که داری چه کاری انجام میدهی؟ او هم به من گفت: بیعرضه. من داد زدم و اسم او را بردم و به دایی خود گفتم که دخترت نمیگذارد که من بخوابم. او هم با نفس گیلکی یک تشری زد، ولی دیگر تعقیب نکرد، خوابیدم دوباره دیدم این صحنه تکرار شد، بلند شدم و لباس خود را پوشیدم، دوچرخه را سوار شدم، بعد از پاسی از نیمه شب راه افتادم و این مسافت طولانی را به منزل خود رفتم که از شر این در امان بمانم. از فردا هم دیگر به این کارخانه نیامدم، به پدرم گفتم میخواهم به خود تو کمک کنم، دیگر به آنجا نمیروم. عاشورا شد، پدرم در شب عاشورا به من گفت: شما در خانه بمان من مادر و بچّهها را برای عزاداری امام حسین علیه السّلام میبرم.
اینها رفتند من صدای عزادارها را میشندیدم دلم میخواست در عزاداری شرکت کنم. دیدم طاقت ندارم در خانه بنشینم من هم بلند شدم، تا محلهی بالا که در آنجا عزاداری بود سه کیلومتر فاصله بود، بیخیال از این خرسهای بیابانی تنهایی راه افتادم و رفتم در روضه شرکت کردم و خیلی هم دل من شکسته بود و برای حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام خیلی گریه کردم. برگشتم و خوابیدم دیدم یک آقا سیّد نورانی در دو طرف او هم دو چهرهی نورانی دیگر قرار دارد، کسی از آسمان من را صدا زد و گفت آن وسطی امیر المؤمنین علیه السّلام است، به این طرف و آن طرف حضرت سالار شهیدان امام حسین علیه السّلام است. تا من این را شنیدیم و شروع به گریه کردم، آنقدر گریهی بندهی شدید بود که همهی اعضای خانواده بیدار شده بودند. صبح که شد پدرم به من گفت که چه خوابی میدیدی که اینطور گریه کردی و همه را بیدار کردی؟ خواب خود را خواستم بگوییم، گفتم همهی جریان را به او بگویم. من داستان را از اوّل گفتم که این جریانات به این کیفیت پیش آمد. پدرم گریه کرد و به من گفت: میخواهی طلبه شوی؟ گفتم: بله. من را به حوزه فرستاد، یک چند روزی من در حوزه بودم، اشخاص خواب خود را نقل میکردند، من تعبیر آن را میگفتم، هیچ عین خیال من هم نبود. بعد اطرافیان تعجّب میکردند، من تعبیر خواب میگویم ولی عین ابن سیرین یا تعبیر حضرت یوسف علی نبیّنا و آله علیه السّلام است تا به قم آمدیم، مرحوم آقای فکور که خود بنده هم به ایشان ارادت داشتم گاهی در بقعهی مرحوم آقا شیخ فضل الله نوری در صحنهی اتابکی حضرت فاطمهی معصوم سلام الله علیها… به قم رفتید حاج شیخ فضل الله شهید را حتماً زیارت کنید. آنجا ۸۰۰ تن از اولیاء الله اطراف حضرت معصوم، قبل از این اولیای جدیدی مثل آقای بهجّت و آقای بهاءالدینی و بزرگان دیگر که همه سر به آستان دختر موسی بن جعفر سلام الله علیها گذاشتند، قبل آن هم حدود ۸۰۰ ولی خدا در آنجا مدفون هستند، یکی از آنها هم مرحوم آقا شیخ فضل الله نوری الله المقام است.
مرحوم آقای فکور در آنجا میآمدند و مینشستند، درس ایشان در آنجا بود و هم استخاره میکردند یک گعدهای هم داشتند، یک عدّه میآمدند و اطراف ایشان مینشستند، ما هم گاهی در محضر ایشان بودیم. ایشان میگوید: من به آقای فکور جریان خود را گفتم. آقای فکور هم فرمودند: هر چه به دست آوردی از این دو جریان بوده است. یکی از اینکه در آنجا خود را نگه داشتی، کار حضرت یوسف را کردی، یکی آن هم که در آن شب عاشورا عشق امام حسین علیه السّلام تو را دربهدر کرد و این دو ماجرا تو را به اینجا رسانده است.
پاسخ دهید