امام گفته بودند «آن روزی که میآیم، میخواهم همراه مردم بروم بهشت زهرا.» ما برای جان امام نگران بودیم و امام اصرار داشتند که «من باید یک سر بروم بهشت زهرا.»
قرار شد نیروهامان زنجیروار از خود فرودگاه تا بهشت زهرا مراقب امام باشند. کارگران و کارمندان ادارهی برق خیلی با ما همکاری کردند. ماشینهایی در اختیار ما گذاشته بودند که بیسیم داشت و با کمک آنها میتوانستیم در تمام تهران با هم ارتباط برقرار کنیم. از نمایندگان مختلف ارگانها و شخصیتهای مهم دعوت کردیم که بیایند و در مکانهای مخصوصی در فرودگاه برای استقبال بایستند. گروه سرود هم آماده بود. دو اتومبیل ضد گلولهی بلیزر هم آماده بود تا اگر یکیشان خراب شد، از آن یکی برای بردن امام استفاده کنیم.
و برای تهیه این چیزها اصلاً از دستگاههای حکومتی کمک نگرفته بودیم.
ساواک به وحشت افتاده بود. یک روز یکی از بازجوها و شکنجهگرهای معروف آمد کمیتهی استقبال. اسماش «جوان» بود و معاون مقدم. من نمیشناختماش. یعنی فقط صداش را شنیده بودم که از پشت تلفن تهدیدم میکرد. تا پاش را گذاشت آنجا، بعضیها که بازجوییشان کرده بود، شناختندش. همهی دوستان توی ناهار خوری پایین بودند و توی اتاق بالا کسی نبود.
گفت «تیمسار مقدم مرا فرستادهاند بگویم حالا که آقا میخواهند بیایند، بالاخره اتومیبل لازم دارند. ما میتوانیم چند تا ضد گلولهاش را در اختیارتان بگذاریم.» گفتم «نه. ما هیچی احتیاج نداریم. از این ماشینها هم، به اندازهای که آقا سوار شوند، خود مردم دارند و با جان و دل در اختیارشان میگذارند.»
گفت «پس برای حفاظت از ایشان…»
میخواست بگوید افراد ورزیده دارند، که حرفاش را قطع کردم و گفتم «ما تنها چیزی که از شما میخواهیم این است که اصلاً به ما نزدیک نشوید. اگر یکیتان، به هر عنوانی، بیاید طرف ما، برای خودش خطر جانی دارد.»
گفت «مسؤولان انتظامی چی؟»
گفتم «کم نداریم. نزدیک صد هزار نفر آمادهاند برای هر کاری.»
ماتاش برده بود از جوابهایی که میشنید.
گفتم «اگر میخواهید کاری بکنید، فقط مراقب خودتان باشید. چون هر اخلالی هر جایی به وجود بیاید، ما از چشم شما میبینیم.»
جواباش کردم رفت.
به نقل از شهید محلاتی، قاصد خندهرو، ص ۹۲ تا ۹۴٫
پاسخ دهید