عملیاتی داشتیم توی منطقهی نیسان گمانم. نیروهامان باید از طرف ارتفاعات حرکت میکردند میآمدند طرف روستاها. یک ستون هم از توی جاده میآمد. گروهکها فهمیده بودند ما داریم میآییم، داشتند فرار میکردند.
بعدها [از گروهکها] شنیدیم «به ما خبر رسید کاوه هم توشان ست.»
خبر به ما هم رسیده بود. که از رؤسای رزگاری یا دمکرات یا هر چی، توی آنها هم هست و «به هر قیمتی باید زنده بگیریدشان. اطلاعاتشان به دردمان میخورد.»
کاوه گفت «حتّی یک نفرشان را هم نگذارید در بروند. به همهشان نیاز داریم.»
تور را پهن کرده بودیم. منتها آنها هم کارکشته بودند. همهشان در رفتند. فقط یکیشان را میدیدیم که از توی شیارها میرفت و نشانهاش پارچهی سفیدی بود که از دور هم میشد تشخیصش داد.
کاوه گفت «شلیک کنید کنار پاش بفهمد میتوانیم بزنیمش شاید بایستد.»
از آهو سریعتر میدوید و از هیچ تیر کور و بینایی نمیترسید و ارتفاع را میرفت بالا. دیگر مطمئن بودیم نمیتوانیم بگیریمش.
– این دیگر از دستمان در رفت. نمیشود گرفتش. به درد این دنیامان نخورد. بزنم از دار دنیا ببرمش که دیگر جرأت نکند اینطور مچلمان کند؟
این حرفها را همانی به کاوه میگفت که خیلیهامان چشم نداشتیم ببینیمش. توپچی بود. از آن کارکشتههاش. و منتظر دستور کاوه.
کاوه گفت «بزنش.»
بقیه زدند. با کاتیوشا و هر چی که داشتند.
تفنگ ۱۰۶ خودش را آورد، نشانه گرفت، خندید، شلیک کرد. انگار با خودکار علامتی گذاشته باشد روی کاغذ، گفته باشد «این بود هدفتان؟»
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: مصطفی کرمانشاهی
پاسخ دهید