یک روز آقا مهدی میخواست وارد مقر لشکر شود. دژبان که یکی از بچّههای بسیجی بود، جلویش را گرفت:
«کارت شناسایی!»
«ندارم.»
«برگهی تردّد!»
«ندارم.»
آن بسیجی هم راهش نداده بود.
آقا مهدی خودش را معرّفی نمیکرد. اصرار کرد که من متعلّق به این لشکرم و باید داخل شوم. آن بسیجی هم میگفت الّا و بلّا یا کارت یا برگهی تردّد…!
«کارت و برگه ندارم. امّا مال این لشکرم. شما بروید بپرسید!»
«نه، حتماً باید کارت یا برگه ارائه کنی!…»
در نهایت دژبان که اصرار آقا مهدی را میبیند، قاطعانه میگوید: «به هیچ وجه نمیشود. اگر خود زینالدین هم بیاید، بدون کارت راهش نمیدهم!»
آقا مهدی برمیگردد، میخندد و میگوید: «حالا اگر خودم زینالدین باشم چه؟!»
آن وقت کارتش را به او نشان میدهد. قبل از آنکه دژبان وظیفهشناس پشیمانی کند، آقا مهدی در آغوش میگیردش، صورتش را میبوسید و به خاطر وظیفهشناسی تشویقش میکند.
رسم خوبان ۲۸ – رعایت مقرّرات و ضوابط، ص ۳۵ و ۳۶٫ / افلاکی خاکی، صص ۱۰۸ – ۱۰۷٫
پاسخ دهید