در سال ۵۷ و در اوج حکومت نظامی ما پیشنهاد دادیم که استادان دانشگاه و علما بیایند در دانشگاه تهران و تحصن کنند. روز قبلاش همهمان در بهشت زهرا سخنرانی داشتیم. تنها کسی که شور و هیجان جوانانه داشت و از هر کاری عار نداشت، شهید محلاتی بود.
آن روز مثل همیشه محاسناش را رنگ سیاه زده بود و از تریلیِ تربیونِ سخنرانیمان مدام بالا و پایین میرفت و به این آن امر می کرد که کارهای به زمین مانده را نگذارند زمین بماند. اگر وقت سخنرانی شهید بهشتی بود، ایشان را وادار میکرد که آماده باشد و زودتر بیاید. یا اگر به خواندن قطعنامه نزدیک میشدیم، در تنظیم و نوشتناش وقت میگذاشت و وسواس به خرج میداد.
در روز تحصن هم همینطور کوشا و جدی بود. آن روز که کارها بیشتر هم بود. قرار بود عدهی متحصنین زیاد باشند تا با حضورشان در کنار هم تحصنمان رنگ و بویی علمی و مردمی بگیرد و حکومت جرأت نکند به هر کاری دست بزند. اینها همه محتاج هماهنگی بود. باید مایحتاج برای ماندن چند روزهی این جمع در دانشگاه فراهم میشد، باید مشکل رفت و آمد آنها – بخصوص علما – زیر سایهی حکومت نظامی حل میشد، باید پوشش خبری و مطبوعاتی این تحصن به گونهای اجرا میشد که هر رسانهای نتواند خبر کذب پخش کند، باید کسبه و بازاریها و کارگرها هم خودشان را در این تحصن سهیم میدانستند و میآمدند، و مهمتر از همه این که باید جان این عده محفوظ میماند و هیچ مزدوری به خودش اجازه نمیداد به کسی سوء قصد کند.
هماهنگی تمام این کارها با شهید محلاتی بود.
با علما تماس میگرفت، با اساتید تماس میگرفت، با روزنامهها تماس میگرفت، با کسبه تماس میگرفت، به رفت و آمدشان نظارت میکرد، در تصمیمگیریها نظر میداد، مصوبات جمع را ابلاغ میکرد، و خلاصه این که باید مدام در جنب و جوش میبود، آن هم با چهرهای همیشه شاداب و پرنشاط که فقط مختص خودش بود.
قاصد خندهرو، ص ۱۲۲ و ۱۲۳٫
پاسخ دهید