تا که به دل زد سپاه عشق شبیخون

ریخت شبی آبم از دو دیده شبی خون

عاشقم و زار و بیقرار و پریشان

ناله ز بیداد هجر چون نکنم؟ چون؟

عاشقی آواره ی دیار فراقم

از چه ننالم ز جور گردش گردون؟

آن قدر از دست روزگار بگریم

تا کنم از اشک دیده، بادیه، جیحون

آن قدر ازجورآسمان کنم افغان

 تا شنود آه زارم ایزد بیچون

تا کنم از خون دیده دامن صحرا

پر گل و سنبل ز عشق آن رخ گلگون

داغ به دل لاله سان خموش چرایم

خوش که بنالم چو بلبل از دل محزون

می کَشدَم عشق روی دوست به صحرا

می بَردَم شوق وصل یاربه هامون

ساحت هامون ز ارغوان و شقایق

 باغ و گلستان کنم ز دیده پرخون

از چه ننالم ز دور چرخ ستمگر؟

از چه نگریم ز جور دهر پر افسون؟

آتش بیداد و ظلم و جور و جفا را

از ازل این کهنه  آسمان شده کانون

مردم نیکو صفات پاکدل و دین

سخره بی دین نموده فتنه مادون

فرقه ی گوساله طبع سامری انگیز

سوی معاویه روی کرده ز هارون

چرخ نشاندش به پای منبر آن دیو

دیو منافق سرشت طاغی مفتون

تا که زند صد هزار زخم به جانش

 نطق معاویه آن بد اختر مطعون

حُسْن حَسَن در ازل شد آینه ی غیب

همچو علی مظهر تجلّی بیچون

آن که ازل تا ابد ندیده چو حسنش

دیده ی خورشید و مه به طارم گردون

گر نَبُد آن گوهر یگانه خلقت

بحر نبوّت نداشت لولو مکنون

سبط نخستین تویی و سرّ نبوّت

طایر عرش آشیان همای همایون

جنّت و کوثر تویی به صورت و معنی

 سدره و طبی تویی به قامت موزون

ای تو پس از مرتضی وصّی پیمبر

 هادی امّت به زیر قّبه ی وارون

حلم و رضا و سخا و رافت و رحمت

کرده خدا در نهاد پاک تو معجون

آه! که دهر دغا به زهر جفا ریخت

از جگر مجتبی به طشت فلک خون

سوده ی الماس ریخت خصم به کامش

 بر کف اسماء بنت اشعث ملعون

آخر شهر صفر به آبِ چو آتش

سوخت دلی عرشی و سماوی و مادون

قلب جهان زار کرد سوده ی الماس

 در غم او خون گریست دیده ی گردون

پاک دل شیعیان ز فاجعه ی وی

 شد زغم و درد و رنج و غائله مشحون

بعد ستمها و زهر و خنجر دشمن

 رفت به قرب جوار ایزد بیچون

 باز به تیر جفا جنازه ی پاکش

خصم هدف ساخت زیر این فلک دون

چرخ چنین بوده با عناصر ایمان

 هیچ نگردیده طبع دهر دگرگون

چون غم و اندوه و درد و غصّه زجانت

دست ندارد، بساز با دل محزون

زار بنال ای «الهی» از غم آن شه

ساز به آهنگ سبز گنبد وارون

 

شاعر: الهی قمشه ای