مقرشان کمیتهی ضد خرابکاری بود در زندان شهربانی. رییس آنجا سرتیپ سجدهای بود که بعد از انقلاب اعدام شد. مأمور زندان یک آدم چهارشانهی قد بلند بود، به اسم عضدی، که خودشان بهش میگفتند “سرهنگ عضدی” و توی ماها به “گوریل” معروف بود. آمدند لباسهام را ازم گرفتند و بردند به حیاط دایره شکل کمیته – الآن کل آن ساختمان شده موزه و همین پنج شش سال پیش رفتم یک بار دیگر سلول انفرادی خودم را از نزدیک دیدم.
سلول خیلی کوچک بود. به هیچ وجه نمیشد دو نفره در آن خوابید. حتی یک نفره هم نمیشد. یعنی برای من نمیشد. عرضاش خیلی کم بود. شبیه قبر بود. کفاش را موزاییک کرده بودند و یک تکه موکت انداخته بودند یک گوشهاش. مقررات خیلی سفت و سخت بود. در روز فقط سه بار حق داشتیم برویم دستشویی، صبح و عصر و شب، قبل از خواب.
یک روز عصر در سلول باز شد و یک سرباز آمد یک نفر را با صورت پوشیده آورد تو. به زندانیهای تازه یک پیژامهی یشمی میدادند با یک جلیقهی آستیندار. کیسه که از سرش برداشته شد، دیدم شیخ فضلالله است. نزدیک بود از خوشحالی آشنایی بدهم و بروم بغلاش که با چشم و ابرو اشاره کرد غریبی کنم و جلو نیایم. مأمور که رفت، آرام و محتاط، از دیدن هم خوشحال شدیم و معلوم شد خیلی اتفاقی آورده شده به سلول من. بازجوی فضلالله اسماش “کمانگر” بود و معروف بود به “کمالی”. بعد از بازجویی به سربازش می گوید «این رو ببریدش بند!» و سربازه هم ناخواسته میآورش پیش من. بازجوی من اسماش “رسولی” بود، اهل بهبهان، بهاش میگفتند “مهندس رسولی”. آن جا رسم بود به بازجوها لقب دکتر و مهندس و سروان و سرهنگ میدادند.
هر دومان خیلی شانس آوردیم که همدیگر را دیدیم. این جوری توانستیم زمانها و مکانها و آدمها را با هم هماهنگ بشویم و هر کس بداند چی را چهطور بگوید. اگر آن شب همدیگر را نمیدیدیم، حرفهامان ضد و نقیض میشد و زودتر مچمان را میگرفتند و خیلی از کارها خراب میشد.
سلولهای آنجا دو تا پنجره داشت. یکی بالای سرمان بود، یکی هم به در بود که تق تق باز و بسته میشد و بند دل آدم را پاره می کرد. صبح یکی آمد با لگد زد به در که آماده شویم برای بازجویی. حیاط کمیتهی ضد خرابکاری گِرد بود. یک طرف جای بازجوها بود، یک طرف جای سلولها. جای سلولها سه طبقه بود. طبقهی سوم زندان عمومی بود. هر زندانی را بعد از بازجویی و تخلیهی اطلاعاتی میفرستادند برود طبقهی سوم.
آمدند مرا بردند توی یک اتاق و شیخ فضلالله را به یک اتاق دیگر. صداهاشان میآمد، ولی من نمیتوانستم بفهمم بینشان دارد چی میگذرد. اینهارا بعدها خود شیخ فضلالله آمد برام تعریف کرد. میگفت کمانگر عادت عجیبی داشته. اگر طرفاش روحانی بوده، اول یک کشیده میخوابانده بیخ گوشاش، بعد به بیبی فاطمه اهانت میکرده. با شیخ فضلالله هم همین کار را میکند. شیخ فضلالله از هر چه میگذشت، از این اهانت نمیگذشت. دیده بودم در روضههایی که میخوانم، وقتی به آن در و به آن زخم و به آن خون می رسم، چه ضجههایی میزند.
گفت «اصلاً نفهمیدم چی شد و یادم رفتم کجام و میخوام چی کار کنم. بلند شدم محکم خواباندم توی صورتاش که سرش رفت خورد به تیزی میز آهنی آنجا و خون راه افتاد روی صورتاش.»
گفت «به کتک خوردنش میارزید تا بفهمه نباید به مادر ما شیعههای علی توهین کنه.»
صدای کتک خوردنها و داد و فریادها را میشنیدم و هیچ کاری از دستام برنمیآمد.
بازجوییهامان که تمام شد، هر کداممان را فرستادند به یک سلول. شیخ فضلالله را از جلو سلول من بردند. آش و لاشاش کرده بودند.
قاصد خندهروف ص ۱۵۰ و ۱۵۱٫
پاسخ دهید