بنیصدر اصلاً با سپاه خوب نبود. تنها کسی که سنگ سپاه را به سینه میزد و بنیصدر را هم آرام میکرد، فقط آقای محلاتی بود. این را من دو بار با چشم خودم دیدم. چون در جلسهشان حضور داشتم. از آن طرف هم یک عده بودند که به خاطر همین رفت و آمدها به آقای محلاتی بدبین شده بودند. گاهی در جلسههای خصوصی و عمومی به روش میآوردند و گاهی هم پشت سرش میگفتند. یکیشان حتی طاقت نیاورد و یک نامهی بلند بالا نوشت و تأکید کرد که «اصلاً راضی نیستم کسی به جز آقای محلاتی این نامه را باز کنه.»
نامه را بردم دادم به آقای محلاتی. بازش کرد و خواندش. هفت هشت صفحه بود. وقتی تماماش کرد، چشمهاش خیس اشک بود.
نامه را داد به من و گفت «یعنی من اینطور آدمیام و خودم نمیدونستم؟»
گفتم «بخونمش؟»
سر تکان داد که یعنی «آره» و گفت «خستگی به تنم موند، آقا عبدالله.»
نامه را خواندم و من به جای نویسندهاش شرمنده شدم که این تهمتها را با این جسارت به کسی زده که لااقل من شاهد بودم تا آنجایی که در تواناش بوده، از کسی چیزی کم نگذاشته. آخرش هم نوشته بود که «تو آمدهای افکار بنیصدر را در سپاه پیاده کنی و این عین خیانت است.»
رفتم پیش آقای محلاتی وگفتم «این بندهی خدا از هیچی خبر نداره. میخواین من برم باهاش حرف بزنم، از اشتباه درش بیارم؟»
نمیدانم آن روز چرا هیچ اصراری نداشت که اشکهاش را پاک کند.
گفت «باشه. برو باهاش حرف بزن. زیاد اصرار ندارم قانعش کنی. فقط هر چی گفتی، یادت باشه آخر سر بهش بگو که من ازش گذشتم، او هم دعا کنه که خدا از من بگذره.»
تلفن زدم و آن عزیز را توی یکی از پادگانها پیدا کردم و گفتم «اگه وقت داری، بیا یه سر اینجا با هم حرف بزنیم.»
بعد از ظهر آن روز آمد. یکی دو ساعتی با هم حرف زدیم. یعنی فقط من حرف زدم.
گفتم «هر کاری این بندهی خدا کرده، بخصوص در مورد بنیصدر، به دستور شخص امام بوده.»
گفت «آخه…»
گفتم «آگر تو بودی و امام بهت دستور میداد که باید به بنیصدر این حرف رو بزنی و این رفتار رو داشته باشی، سرپیچی میکردی؟»
ساکت شد. آن قدر ساکت شد که حتی نا نداشت بگوید «نه». فقط سر تکان داد. من هم دیگر حرفی نداشتم. هر چه را باید میگفتم گفتم و منتظر نشستم تا به زبان بیاید و بگوید «به خدا من این چیزها رو نمیدونستم.»
گفتم «چرا ندونسته حرفی رو زدی که دل یه مسلمون بشکنه؟»
گفت «میشه یه کاری کنی برم ببینمش و ازش حلالیت بگیرم؟»
گفتم «لازم نیست.»
گفت «یعنی این قدر از دستم عصبانیه که حتی نمیخواد ریختم رو ببینه؟»
گفتم «ببین باز داری قضاوت میکنیها.»
گفت «آخه..»
گفتم «جلو جلو حلالت کرده. نگران نباش.»
گفت «چی گفته؟»
گفتم «گفت من از تقصیر دوستام گذشتم، منتها بهش بگو اون هم دعا کنه خدا از تقصیر من بگذره.»
این را که گفتم، زد زیر گریه. آرام نمیشد. احتیاج به دلداری نداشت. تنهاش گذاشتم تا حسابی خودش را سبک کند. برگشتنا آمدم دیدم هنوز توی چشمهاش شرمندگی موج میزند. فقط این نبود. دلواپس هم بود.
گفت «من فردا دارم میرم جبهه. با این بار سنگین چه جوری پا بذارم جایی که باید دلت سبک باشه؟»
گفتم «دلت سبک باشه. خیالت راحت. حاج آقا من رو وکیل کرده بهت اطمینان بدم که هیچ کدورتی ازت نداره.»
باور نمیکرد.
گفت «یعنی من رو بخشیده؟»
گفتم «ناراحت شد. نمیگم نشد. دلش هم شکست. اشکش هم گذاشت من ببینم. چیزی که هیچ وقت سابقه نداشت. ولی خیلی زود دلش را باهات صاف کرد و…»
گفت «وای بر من!»
زد به سر خودش و اشکهاش را گذاشت باز بیاید و آرام از اتاق رفت بیرون. او یکی از فرماندههای جنگ بود و رفت توی یکی از عملیاتها شهید شد. از من نخواهید اسماش را بگویم، که قسم خوردم توی دل خودم تا آخر عمرم باقی بماند.
قاصد خندهرو، ص ۱۳۴ تا ۱۳۶٫
پاسخ دهید