مرد قد بلند رو به همراهش گفت: «قرآن داری؟»
دژبان که جوانی کوتاه قد بود، با صورت آفتاب سوخته و گونههای کودکانه و گرد گفت: «نه، برای چی؟»
گفت: «که قسم بخوریم پسر خالهی صدام نیستیم!»
«این همه مُهر و امضا، بغداد که نمیخواهیم برویم.»
دژبان کم سن و سال بود، با لباس مرتب نظامی، شلوار گتر کرده و پوتینهای براق با لحنی خسته که سعی میکرد جدی و بیاعتنا باشد، گفت: «چارهای نیست برادر! باید برگهتان درست باشد. من مسئول هستم.»
جوان بلند قد که حالا از کوره در رفته بود، گفت:« وقتی تو کالسکه سوار میشدی، ما اینجا با تانکهای عراقی میجنگیدیم. حالا مقررات یادمان میدهی؟»
جوان دژبان فقط گفت: «شرمنده.»
حواسش به نفربری متوجه شد که بدون کم کردن سرعت به سوی در میآمد. دوید وسط دروازهی آهنی ایستاد و دستهایش را به علامت ایست بالای سر حرکت داد. ماشین گل مالی شده بود. یکی از چراغهایش شکسته بود و جابهجا روی بدنهاش سوراخهای ریز و درشت گلوله و ترکش دیده میشد. دژبان به طرف راننده رفت که تنها بود؛ با سر و رویی پر از خاک.
«شما از نیروهای این لشکرید؟»
مرد با دو انگشت شست و اشاره داشت چشمهایش را میمالید که سرخ و خسته بود و گود نشسته. بعد کف دستش را چند بار محکم روی صورتش کشید، چنانکه بخواهد خاک خستگی را از صورتش پاک کند، بعد رو به دژبان کرد و پرسید: «ببخشید چی پرسیدید؟»
«شما از نیروهای این لشکرید؟»
مختصر جواب داد: «بله.»
«برگه مرخصیتان لطفاً»
«ندارم.»
«برگه مأموریت؟»
«ندارم.»
«پس نمیتوانید وارد شوید.»
«حالا سخت نگیر، اخوی.»
دژبان خسته از بگو مگوهای بسیار، جوری که آن دو جوان ساک به دست که حال کنار ایستاده بودند و صحنه را با علاقه تماشا میکردند بشنوند، گفت: «مگر خانهی خاله است هر کسی هر وقت دلش خواست بیاید، هر وقت میلش کشید برود؟»
مرد که جا خورده بود، دژبان را نگاه کرد و گفت: «ببخشید اخوی، دفعهی بعد حتماً برگه میآورم امّا حالا اجازه بدهید بروم.»
دژبان گفت: «من مسئولیت دارم. فرماندهی لشکر دستور داده مدارک را دقیقاً کنترل کنیم. همین جا باشید تا تکلیفتان روشن شود.»
مرد با لحنی که ته رنگی از خنده داشت، گفت: «حالا این دفعه را بیخیال…»
و دنده را جا زد. ماشین تکانی خورد تا حرکت کند. جوان به سرعت جلو پرید. گلنگدن را کشید و سر اسلحه را به سوی مرد نشانه رفت. صورت صاف و جوانش از عصبانیت ارغوانی شده بود. داد زد: «بیا پایین.»
مرد پیاده شد و نگاه دژبان روی آستین خالی او ماند. نرم شد.
من فقط میتوانم با مسئول دستهتان تماس بگیرم بیاید، هویت شما را گواهی کند آن وقت…»
مرد که چشمهایش را انگار به سختی باز نگه داشته بود، گفت: «بیخیال! آمدیم و مسئول دسته مرده بود آن وقت چی؟»
صورت دژبان دوباره جدی شد: «دستهایت را بگذار پشت سرت.»
مرد، تنها دستش را پشت سر گذاشت و منتظر ماند. دژبان که همچنان لولهی اسلحه را به سوی او نشانه رفته بود، گفت: «روی دو پا بنشین.»
«حالا آن قدر کلاغ پر برو تا یادت بماند اینجا نباید بیخیال شد.»
دژبان داد زد: «همین جور برو تا من بگویم بسه.»
مرد که خسته بود، پنجاه قدم آن طرفتر تعادلش را از دست داد. دژبان که متوجه شده بود، داد زد: «از همان جا برگرد.»
مرد برگشت و رو به دژبان کلاغپر آمد. مرد رسید و او دستور داد برخیزد. مرد با فشاری بر زانوها چهرهاش را در هم برد و ایستاد. صورت خاک گرفتهاش از عبور قطرههای عرق، پر از شیارهای باریک، خیس شده بود و نفس نفس میزد. دژبان گفت: «حالا بمانید تا مسئولتان را پیدا کنم، گفتید از کدام دستهاید؟»
دو جوان خود را از پناه نفربر بیرون کشیدند. اولی از همان جا بلند گفت: «سلام برادر خرازی، رسیدن به خیر.»
و انگشتهای کشیدهاش را برای دست دادن پیش آورد. مرد رو به آنها چرخید و خندان برایشان آغوش گشود.
دژبان جوان همان جا ایستاده بود، رنگ پریده و مبهوت و انگار چیزی نمیشنید. دومی برگهی مرخصی را پیش آورد و توضیح داد، مرد یک دست در جیبهایش دنبال چیزی گشت، خودکار سیاه رنگی را درآورد و پشت برگه چیزی نوشت و امضاء کرد و بعد رو به دژبان گفت: «دفعهی دیگر برگه را فراموش نمیکنم، قول میدهم. حالا اجازه میدهی رد شوم؟»
منبع: کتاب «پروانه در چراغانی» – شهید حسین خرازی، انتشارات سوره مهر، ص ۵۳ تا ۵۸٫
پاسخ دهید