اوّلین بار سال پنجاه و نُه توی کردستان دیدمش. تپهای دست ضدّ انقلاب بود و روی آن تپه یک دکل. قرار بود گروه ما برود آن تپه را از دست ضدّ انقلاب بگیرد.
تمام شب را راه رفتیم. بلدچیها توی مسیر اشتباه کردند و تا برسیم تپه هوا روشن شده بود. آنها از روی دکل ما را میدیدند و تیراندازی میکردند. گلولههای توپ بالای سرمان منفجر میشد؛ از این گلولههای زمانی بود که در هوا منفجر میشد و ترکهایش به اطراف پخش میشد. توپخانه با دیدهبانی صیّاد شلیک میکرد و قشنگ میزد بالای سرشان. مجبور شدند از آن بالا بیایند پایین.
وقتی دکل را گرفتیم، دیدم یک هلیکوپتر نشست زمین و یک نفر با لباس پلنگی ازش پیاده شد. آمد سمت من، گفت: «سرکار ستوان، سریع آمار بگیر.»
آمار افراد را میخواست؛ کشته، مجروح، سالم.
توی دلم گفتم: «برو بالا دلت خوشه. توی این هیر و ویر دستور میده.» زیر لب غرغر میکردم. یکی دست من را گرفت و کشید کنار. گفت: «میدونی این کیه؟»
گفتم: «نه. کیه؟»
گفت: «سرگرد صیّاد شیرازی.»
جا خوردم. گفتم: «راست میگی؟ صیّاد اینه؟»
آن شب را هیچ وقت فراموش نمیکنم. میخواستیم بخوابیم. زمین نمدار بود و هوا سرد. بچّهها یک برزنت پیدا کرده بودند و پهن کرده بودند روی زمین و بعضیها گوشهی برزنت را کشیده بودند روی خودشان. جا نبود من و صیّاد بخوابیم. روی زمین نمدار و سرد دراز کشیدیم. نگاهش میکردم، سردش بود و میلرزید، من هم همینطور. دندانهایم میخورد به هم. گفتیم پشت به پشت هم بدهیم شاید کمی گرممان شود. شاید یک ساعت نگذشت که دیدم بلند شد. توی آن هوای سرد وضو گرفت و ایستاد به نماز. من فقط نگاهش میکردم، اصلاً حسّ تکان خوردن هم نداشتم چه برسد به نماز خواندن. نمازش که تمام شد تا خودِ صبح قرآن خواند. بعد هم بچّهها را بیدار کرد. روی همان تپه نماز جماعت خواندیم بعد هلیکوپتر آمد، سوار شد و رفت.
بعدها که بیشتر شناختمش، دیدم که این برنامهی هر شبش است؛ نماز شب، قرآن خواندن تا خودِ صبح بعد نماز جماعت.
منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، صص ۲۹-۳۱
به نقل از: احمد دادبین
پاسخ دهید