ماهی یکبار من را میخواست، میرفتم دفترش. مینشستم. چای میآوردند و میوه. چقدر هم که بهم میچسبید. چای و میوه نبود که بهم مزه میداد، اخلاق خوب و برخورد خوش صیّاد بود که بهم میچسبید. چای و میوه را که میخوردیم، میگفت: «خوب بگو.»
قبلاً وقتی فرماندهی نیروی زمینی بود، یکبار بهم گفت بود: «بیا یه قرار بذاریم. برای هم مثل آیینه باشیم. هر عیبی که توی هم دیدیم به هم بگیم.»
من هم باور کرده بودم. وقتی میگفت بگو، هر عیبی به نظرم رسیده بود برایش میگفتم. بعد نوبت او میشد که عیبهای من را بگوید. هر چه منتظر میشدم، بگوید داوود، تو این عیب را داری و شروع کند، خبری نمیشد. حرفی که میخواست به من بگوید، مستقیم نمیگفت. دربارهی آن آیهای میخواند که به آن حرف مربوط میشد. حدیث میگفت، داستان اخلاقی. یک لحظه به خودم میآمدم میدیدم یک ساعت است صیّاد به من درس اخلاق میدهد و من با دهان باز نشستهام و دارم گوش میدهم. بلند میشدم، میآمدم بیرون؛ گیج و منگ. تا مدّتها صدایش توی گوشم میپیچید.
این دوتا خصلتش را خیلی دوست داشتم. یکی اینکه مینشستیم و دربارهی مسائل اخلاقی که لازم بود بشنویم و یاد بگیریم، حرف میزدیم. یکی هم اینکه مراقب افراد زیر دستش بود انگار بچّههایش باشند، نه فقط ما، که کلّ ارتش. صیّاد خیلی برای ارتش زحمت کشید، چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب.
منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، ص ۷۶
به نقل از: داوود نشاط افشاری
پاسخ دهید