یک بار رفت محلات و از آنجا رفت به دیدار یکی از خانوادههای شهید که توی شهر خیلی معروف بودند. داییام هم باهاش رفته بود. اصلاً همو بود که آمد گفت چه اتفاقی افتاده.
گفت «برادر شهید، هنوز نرسیده، نه گذاشت نه برداشت، جلو چشم همه یه حرف خیلی زشتی به حاجی زد که شرمم میآد بگم. هرکس دیگهای بود حرمت نگه نمیداشت.ولی حاجی سرش را انداخت زیر و ساکت فقط فاتحه برای شهید اون خونه خوند. صورتش رو هیچ وقت یادم نمیره. مثل توت قرمز شده بود.»
فردای آن روز از قضا برادر شهید را توی خیابان میبیند.
داییام گفت «حاجی رفت جلو و، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، دست طرف رو گرفت و صورتش رو بوسید و احوال پدر و مادرش رو پرسید. بیچاره داداشه، مونده بود حیرون، که چی کار کنه. بالاخره جواب سلام حاجی رو بده، یا باز عقدهی دلش رو وا کنه. آخرش هم دست گذاشت روی سینهاش، سرش رو انداخت زیر، خداحافظی کرد رفت.
قاصد خندهرو، ص ۲۱۱٫
پاسخ دهید