وقتی آمدند گفتند حمید شهید شده، نعره میزد که «اول مجروحها را بیاورید. فقط مجروحها.»
رفتم بهش گفتم «ممکنست حمید جا بماند، مهدی. بگذار بروند بیاورندش».
خیلی جدی گفت «حمید دیگر شهید شده. باید بماند. آن کسی آن جوانی باید برگردد که زخمی شده، میتواند زنده بماند.»
هر چی اصرارش میکردیم میگفت «حمید خودش هم اینطوری راضیترست. اینقدر پیاش را نگیرید.»
خیلی مردانگی میخواهد که آدم از برادر تنی خودش اینطور بگذرد، آن هم آن حمیدی که جانش به جانش بسته بود، بخصوص در کارهای سرّی جنگیاش. خاطرم هست در جایی یک قرارگاه مخفی زده بودیم، طوری که خودیها هم پیدامان نکنند. مهدی این قرارگاه را به دستور آقا محسن زده بود. قرار بود هیچ کس آنجا رفت و آمد نکند. شام را هم مهدی به حمید میگفت برود بیاورد. میگفت «میروی مقر و یک کم نان و پنیر و سیبزمینی و همین چیزها پیدا میکنی برمیداری میآوری، تا ما برویم و برگردیم.»
من هم از مقر خبر داشتم. رفتم پیششان. به مهدی گفتم «من که عوض سلام، گشنگیام را برات آوردم. زود باش شام را بردار بیاور که الآن میمیرم و فدای سرت میشوم.»
حمید رفته بود دو حلب پنیر آورده بود که زیاد رفت و آمد نکند. رفت یکی از آنها را باز کرد گفت «این یکی که پوچ از آب درآمد.»
بلند شدم رفتم دیدم حلب خیارشورست. گفتم «بخشکی شانس! خب آن یکی را باز کن!»
آن یکی هم حلب خیارشور از آب درآمد.
گفتم «خب بابا. به همان نان و خیارشور هم راضی هستیم. برشدار بیاورش که…»
که همه زدند زیر خنده.
آن خنده را شور، خیلی شور، یادم هست. تا آخر عمرم فراموشش نمیکنم.
منبع: کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان۱- شهید حمید باکری»- انتشارات روایت فتح، صص ۱۱۱-۱۱۲
به نقل از: محمد جعفر اسدی
پاسخ دهید