تکیه کلامش بود که «چه خبر؟»
از پشت تلفن هم میگفت: «اهلاً و سهلاً.»
تا از عملیات برمیگشت میرفت وضو میگرفت میایستاد به نماز.
پنج شش ماه از ازدواجمان گذشته بود که رفتم به شوخی بش گفتم: «همهی وقتت را نگذار برای خدا. یک کم هم به من برس.»
برگشت نگاه خاصی کرد گفت: «میدانی این نمازی که میخوانم برای چیه؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «هر بار که برمیگردم میبینم اینجایی، هنوز اینجایی، فکر میکنم دو رکعت نماز شکر به من واجب میشود.»
آمدنهاش خیلی کوتاه بود. گاهی حتّی به دقیقه میرسید.
میگفت: «ببخش که نیستم، که کم هستم پیشتان.»
میگفتم: «توی همین چند دقیقه آنقدر محبّت میکنی که اگر تا یک ماه هم نباشی احساس کمبود نمیکنم.»
میگفت: «راست میگویی، ژیلا؟»
میگفتم: «والله.»
منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح
به نقل از: ژیلا بدیهیان
پاسخ دهید