با غم عشق تو تا یار دل زار من است
بهتر از خلد برین گوشه ی بیت الحزن است
نه غم حور و نه اندیشه ی جنت دارم
از زمانی که مرا بر سر کویت وطن است
قصه ی عشق من و حسن تو ای مایه ی ناز
نقل هر مجلس و زینت ده هر انجمن است
تویی آن یوسف ثانی که ز یک جلوه ی حسن
محو دیدار تو صد یوسف گل پیرهن است
از پی دیدن رخسار تو موسای کلیم
سالها بر سر کویت به عصا تکیه زن است
آدم و نوح و سلیمان و مسیحا و خلیل
همه را مهر ولای تو به گردن رسن است
خلق گویند بگو دلبر و معشوق تو کیست
که تو را در غم او اینهمه رنج و محن است
گو که این مهر درخشان ز کدامین فلک است
گو که این سرو خرامان ز کدامین چمن است
به مدیحش نتوان گفت که آن ماه جبین
سرو سیمین بدن و خسرو شیرین سخن است
لیک آنقدر توان گفت که آن شاه جهان
سبب خلقت ایجاد زمین و زمن است
ثمر باغ رسالت گهر بحر وجود
والی ملک ولایت ولی موتمن است
اولین سبط و دوم حجت و سوم سالار
چارمین عصمت حقّ و یکی از پنج تن است
آن شهنشاه فلک قدر که از خلقت او
بر همه خلق جهان منّتی از ذوالمنن است
نام نامیش حسن، خلق گرامیش حسن
پای تا فرق حسن، بلکه حسن در حسن است
رو حسن موی حسن بوی حسن خوی حسن
یک جهان جوهر حسن است که در یک بدن است
«ذاکر» از مدح همه خلق فروبسته زبان
لیک در مدح حسن طوطی شکرشکن است
شاعر: جوهری (ذاکر)
پاسخ دهید