نیامده شیر فهماش کردم «دوست دارم باهاتون همکاری کنم.»
از قبل میدانست یا بهاش گفته بودند چه کارهایی از دستام برمیآید. صاف گذاشت کف دستام «اگه میخوای همکاری کنی و کلی دعا بدرقهت باشه، دست کن جیبات و اسلحه برسون بهمون که خیلی لنگایم.»
لبخندم مطمئناش کرد که زده توی خال.
گفتم «فکر کنم یه جای دور، توی بیابون، زیر خاک بتونم چند تا از اون خوش دستهاش رو براتون جفت و جور کنم.»
اینها اسلحههایی بودند که شهید اندرزگو خودش آورده بود توی خانهی من، در یک جای امن، جاسازی کرده بود. من از وجودشان خبر نداشتم. قبل از اینکه گیر بیفتم، یواشکی میآید توی خانه، اسلحهها را برمیدارد میبرد توی بیابانهای اطراف مسگرآباد، محل دفن زبالهها، دفن میکند و نشانیاش را یک جوری به من میرساند تا بدانم آن ده پانزده تا کلت و چیزهای دیگر را کجا سراغ بگیرم. رفتم درشان آوردم بردم تحویل محمد دادم.
خندید گفت «تشکر کنم یا دعات کنم؟»
گفتم «تشکر کن، دعا هم بکن، روراست بهم بگو باز هم میخوای برم برات جور کنم یا نه؟»
گفت «میبینی که خودت. تعدادمون روز به روز داره بیشتر میشه. این موجی که دستاش خالیه، نباید زیاد به دست خالیش نگاه کنه. باید دلاش از خیلی چیزها قرص شه.»
تا آنجایی که از عهدهام برمیآمد، دل محمد و دوستهاش را از اسلحه و هر چیزی که لازم داشتند، قرص میکردم. هفتهیی دو سه بار همدیگر را میدیدیم. یک روز مجبور شدیم توی خیابان، نزدیک خانهی محمد، با هم قرار بگذاریم. تازه از کردستان آمده بودم. با دست پُر. نُه قبضه اسلحهی کمری و نصف گونی فشنگ.
گفتم «چه جوری میخوای ببریشون؟»
گفت «مثل آب خوردن.»
هر نُه تا کلت را گذاشت توی جیبهای کت بلندش، که هر کدامشان برای خودشان توبرهیی بودند.
گفتم «فشنگها رو چی؟ اونها که دیگه توی جیبات جا نمیشن.»
گفت «میذارمشون یه جایی که عقل جن هم بهش نمیرسه.»
سر گونی را گرفت انداخت کولاش، برگشت بهام لبخند زد، بلند بلند گفت «باز هم اگه از این گردوها به تورت خورد، خبرم کن بیام ببرم.»
منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح
به نقل از: محسن رفیقدوست
پاسخ دهید