برخورد احترامآمیزش، اخلاق جدّیش و کار و مشغلهی زیادش که باعث میشد خیلی کم ببینمش، باعث شده بود که نتوانم خیلی مثل پدر و فرزندهای دیگر باهاش راحت باشم. ازش دور شده بودم و خودش هم فهمیده بود.
یک روز صدایم کرد. رفتم توی اتاقش. جلوی پایم بلند شد و من از خجالت سرخ شدم. گفت: «بیا بشین.» نشستم. گفت: «مریم جان، از فردا بعد از نماز صبح میشینیم با هم چهل و پنج دقیقه حرف میزنیم.» این برنامه گذاشتن و اینکه چهل و پنج دقیقه با هم حرف بزنیم برایم عجیب نبود. به اخلاقش وارد بودم و میدانستم که همهی کارهایش همینطور دقیق است، ولی چیزی که عجیب بود این بود که هر روز باید بنشینیم و حرف بزنیم، ولی دربارهی چه. همین را پرسیدم.
گفت: «دربارهی هر چی خودت بخوای.»
فردا صبح بعد از نماز رفتم اتاقشان. اوّل سورهی والعصر را خواند و بعد منتظر ماند تا من حرف بزنم، ولی آنقدر ازشان خجالت میکشیدم که نمیتوانستم سرم را بلند کنم. دید که من ساکت ماندهام، خودش شروع کرد به حرف زدن. تا یک مدّت خودش موضوع انتخاب میکرد و دربارهاش حرف میزد. اوایل فقط گوش میدادم، ولی کمکم من هم شروع کردم حرف زدن.
درسم که تمام شده بود، رفته بودم و رانندگی یاد گرفته بودم، ولی بابا نگذاشت تنها پشت فرمان بنشینم. گفت: «درسته که گواهینامه داری ولی باید دستت راه بیفته تا بذارم تنهایی رانندگی کنی.» مدّتها صبحها نیم ساعت چهل و پنج دقیقه میرفتیم بیرون. گشت میزدیم. من پشت فرمان مینشستم و بابا کنارم مینشست و راهنمایی میکرد. دور میزدیم. میرفتیم نان میخریدیم و برمیگشتیم.
منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، ص ۷۰
به نقل از: مریم صیاد شیرازی
پاسخ دهید