روی ارتفاع و خسته از سه شب ماندن؛ و تشنه و گرسنه از بیغذایی و تنهایی. دوازده سیزده نفر بیشتر نبودیم. غذامان فقط انجیرهایی بود که نمیشد خوردشان. بو میدادند. بچّهها همان روز اوّل میانداختندشان اینور و آن ور. بعد که بشان فشار آمد رفتند برشان داشتند خوردندشان.
تمام نگاهها به کاوه بود. نشسته بود کنارمان خیره شده بود به روبرو و حتم به عملیاتمان فکر میکرد و اینکه میتوانیم موفق بشویم یا نه؟
یکی از بچّهها کمپوت داشت. درش آورد بازش کرد. کاوه را صدا زد، بیهیچ حرف اضافهیی، کمپوت را تعارفش کرد گذاشت کف دستش.
میدانستیم از همهمان گرسنهتر و تشنهترست. دیده بودیم جیرهی غذایی بر نمیدارد. یا اگر بر میدارد کم بر میدارد. حتم داشتیم باید ضعف کرده باشد، مثل ما، امّا صاف مینشست، قرص مینشست، جوری مینشست که انگار همین حالا یک جرعه آب و چند لقمه نان خورده. دیدیم بلند شد ایستاد، چند لحظه، راه افتاد آمد طرف سنگر ما. قدمهاش را میشمردیم. همهمان. مطمئنم. کمپوت را گرفت جلو صورتهامان گفت «سیرتان نمیکند.»
کمپوت دست به دست گشت. هر کس فقط جرعهاکی میمکید میداد دست بعدی. گرفتمش طرفمان گفت «یکی یک دانه گیلاس بردارید بخورید.»
تهدید کرد «اگر کمپوت سالم برگردد دستم، برگشتنی میگویم همهتان را بازداشت کنند.»
بازداشت کار خودش را کرد. قوطی خالی برگشت. کاوه نتوانست لبخندش را نزند و نگوید «این هم سهم من.»
قوطی را سر و ته کرد، چند قطره، چک و چک ریخت توی حلقش و گفت «روزی امروزمان.»
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: علی اصغر حسینخانی
پاسخ دهید