جنازهی عباس توی سردخانهی بیمارستان بود. من شنیده بودم که آدم وقتی برای دیدن جنازهی عزیزی میرود دست و پاش دیگر مال خودش نیست. جلو بیمارستان به شهود این معنا دست پیدا کردم؛ نه پاهام حس داشت نه دستهام. خانم عبادیان زیر بغلم را گرفت. رفتیم توی سردخانه. آنجا یکی از کشوها را کشیدند بیرون. چشمهام را بستم. جرأت نمیکردم بازشان کنم. آقای صالحی منقلب بود. با همان حال پریشان گفت: مگه شما نگفتی میخوای جنازه رو ببینی؟ خوب حالا نگاه کن دیگه!
انگار میخواستند زود قال قضیه را بکنند و تا کسی توی بیمارستان موضوع را نفهمیده، از آنجا بروند با همان چشمهای بسته، سرم را گذاشتم روی سینهاش. از صبح با خودم شرط کرده بودم دیگر جلو کسی گریه نکنم، ولی مگر میشد؟ یاد وقتهایی افتادم که به احترام من، تمام قد بلند میشد و میایستاد. آهسته گفتم: چرا دیگه بلند نمیشی عباسجان؟!
پنج، شش دقیقه گذشت، شاید هم بیشتر. سرم را برداشتم. یک نگاه به جنازه کردم و برگشتم.
عباس چقدر خوب فهمیده بود که حضرت فاطمه سلام الله علیها عنایتی به او، و به زندگیاش دارند. میگفت: خیلی از گشایشهای زندگی من، با اسم مقدس این بیبیِ بزرگوار بوده.
شهادت هم برای عباس یک گشایش بود. اتّفاقاً رمز عملیات بدر هم یا فاطمۀ الزّهرا سلام الله علیها بود. عباس وصیت هم کرده بود به من که حتماً توی «بهشت زهرا سلام الله علیها» دفنش کنیم. همین کار را هم کردیم.
موقعی که عباس را توی روضهی جاودانی و آسمانیاش گذاشتند، و وقتی که روی سنگهای لحد خاک میریختند؛ در وانفسای آن لحظهها، فکر میکردم هم عباس برای همیشه تمام شده، هم زندگی من، فکر میکردم باید سر به بیابان بگذارم و فکر میکردم باید آنقدر گریه کنم تا از دار دنیا بروم؛ ولی من نه سر به بیابان گذاشتم، و نه آنقدر گریه کردم تا از دار دنیا بروم، و نه زندگیام تمام شد؛ من اشتباه فکر میکردم، عباس تمام نشده بود، هنوز هم که هنوز است، خیلی جاها کمکم میکند و دستم را میگیرد.
منبع: کتاب «هاجر در انتظار(۱)؛ شهید عباس کریمی»- نشر مُلک اعظم
به نقل از: زهرا منصف (همسر)
پاسخ دهید