به هر کلکی بود دامادش کردم، دستش را دادم به دست عروسش گفتم «بلکه تو بتوانی بیش‌تر از ما ببینی‌اش.»

می‌خواستم پابند شود زیاد نرود جبهه. دیگر داشتم از نیامدن‌ها و دیر آمدن‌هاش می‌ترسیدم.

محمود گفت «مبارک ست.»

همه می‌خندیدیدم. اصلاً فکرش را نمی‌کردیم، فقط سه روز بماند برود شش ماه نیاید. صداها در آمد که «حتّی نامه هم نداده؟»

گفتم «نه تلفن، نه نامه، نه پیغام. هیچی به هیچی.»

– شماها که می‌دانستید می‌رود نمی‌آید، چرا دامادش کردید؟

بیش‌تر از همه، خواهرهاش مثل اسفند روی آتش بودند.

می‌گفتند «بی‌احترامی به عروس تا کی؟»

برادرها و مادر عروس هم صداشان در آمد «این‌ست رسم جوانمردی، که عروس را عقد کند برود هیچ خبری ازش نگیرد؟»

گفتم «به خدا وقت نمی‌کند. حتّی از ما هم خبر نگرفته. کار دارد آن‌جا. سرش شلوغ‌ست. یک عالم نیرو زیر دست‌شان ست، باید به فکر جان‌شان باشد.»

– او که می‌خواست به فکر جان دیگران باشد، چرا خواهر ما را معطل خودش کرده؟ به گوش خودش هم رسید. ناراحت شد. آمد رفت پیش خانمش نشستند با هم حرف زدند.

گفته بود: «اگر پیرو فاطمه‌ی زهرایی سلام الله علیها باید بدانی که رفتن من هم مثل رفتن مولام علی‌ست.»

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: محمّد کاوه (پدر)