انگار که خدا را ببیند!
صفحاتی از زندگی شهید علی شرفخانلو
اواسط پاییز سال بعد، مهدی باکری فرستاد پیاش که تسویه کند از سپاه خوی و برود لشکر عاشورا. خانمش پا به ماه بود. گفتم «علی! حالا من و خواهر و برادرت هیچ. خانمت پا به ماه است. میخواهی او را به امید چه کسی رها کنی و بروی؟ بمان یکی دو ماه بعد میروی. جنگ که تمام نمیشود! میشود؟» خندید. مثل همیشه که میخواست چیزی بگوید و شرم میکرد. دستهایم را گرفت و زل زد توی چشمهام. گفت «باجی! زن و بچهی من، خدا را دارند. من سپردهامشان به خدا. خدا بهتر از من بلد است نگهشان دارد.» و چشم از چشمهایم برداشت و انگار که خدا را ببیند، خیره شد به سقف آسمان و گفت «دل ناگران نباش باجی!»
منبع: کتاب « اشتباه میکنید! من زندهام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح
به نقل از: مادر شهید
پاسخ دهید