امداد مهتاب
صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت
دیدم حاج همّت دارد به آسمان نگاه میکند. اشک هم میریزد.
پیش خودم فکر کردم: «بگذار به حال خودش باشد.»
ولی طاقت نیاوردم. رفتم پرسیدم: «چی شده؟»
جواب نداد.
به آسمان نگاه کردم. چیزی نفهمیدم. بعد ماه را دیدم که داشت به بچّهها کمک میکرد. رسیده بودند به رودخانه و به نور احتیاج داشتند که بگذرند. نور ماه در دشت نبود و حالا داشت نورافشانی میکرد.
حاج همّت از پشت بیسیم به فرماندههاش گفت: «ماه را میبینید؟»
پنج دقیقه بیشتر طول نکشید که شنیدم تمام فرماندهها دارند از پشت بیسیم گریه میکنند.
منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فت
به نقل از: سعید قاسمی
پاسخ دهید